کد خبر: ۱۳۶۱۹
تاریخ انتشار : ۲۶ شهريور ۱۳۸۴ - ۱۳:۳۱

بید مجنون, روایت انسانهائی که خود را گم کرده اند

آفتاب‌‌نیوز : انسانی که روزگاری در بهشت می زیست و با خوردن میوه ممنوعه که نمادی از آگاهی و دانش است خود را گرفتار دنیا کرد. مصداق بازرسی از یوسف بیدمجنون که سی و هشت سال در دنیای عارفانه و عاشقانه خود با همسر و دخترش زندگی می کرد و پس از بینا شدن ظرفیت پذیرش آنچه بدست آورده را نداشته است.
همه ما با دیدن بیدمجنون به یاد داستانها و حکایات مختلفی از گلستان و مثنوی می افتیم که حکمت خدا را بر دادن و ندادن نعمت هایش به بنده ها روایت می کند. داستان یوسف نابینا هم مصداقی نزدیک به همان قصه های عرفانی دارد. طوری که پس از پایان فیلم حس می کنیم مجیدی قصه داشته روایت پندآموزی را به تصویر بکشد. یوسف استاد دانشگاه و موسوی شناس که در هشت سالگی بر اثر جرقه آتش بینایی اش را از دست داده با بوجود آمدن موقعیتی می تواند بینایی اش را پس از 38 سال بدست بیاورد اما ورود یوسف به جهانی تازه که تاکنون فقط آن را لمس می کرد او را مبهوت و متحیر می کند به طوری که او نسبت به اطرافیانش احساس بیگانگی می کند و در بهت بینایی دچار لغزش می شود طوری که همسر و مادرش او را ترک می کنند و او در سیرو سلوکی فردی که دوباره منجر به نابینایی اش می شود دوباره راه خود را می یابد.
مجیدی با انتخاب این داستان روایت انسان سرگشته ای را برای ما به تصویر می کشد که وقتی با چشم سر واقعیات را می بیند ظرفیتی برای تحمل آن ندارد و همین باعث فروپاشی او می شود و در پایان او محکوم به عقوبت در مجازاتی شدید می شود. اما آیا واقعا مجیدی می تواند این حق را به خود بدهد که داستان را یک طرفه به قضاوت بنیشیند. هرچند که می شود رفتار یوسف را دلیلی بر ناسپاسی دانست اما آیا این شخصیت از هر طرف درک شده است. آیا واقعا نمی شود به کسی که سالها از نعمت دیدن محروم بوده حق داد که دروهله اول از دیدن هر چیزی شوکه شود چرا که تصورات او با واقعیات کاملا دور از ذهن بوده است؟
باید قبول کنیم که مجیدی با بی رحمی هر چه تمام با شخصیت اصلی قصه اش برخورد کرده است.
هر چند او یوسف را متهم به خیانت کاری نمی کند اما رفتار طبیعی او را منکوب می کند و لذا ولی می خواهد به عنوان یک مولوی شناس و فرهیخته و عارف مسلک و حتی چشم بر دنیا گشود همچنان مثل گذشته رفتار کند. خودداری یوسف از تدریس در مدرسه نابینایان امری طبیعی است یا خیره شدن او به زنی زیبا، چرا که او قرار نیست که پس از بینایی همان دنیای قبلی اش را تکرار کند. چه اجباری است که یوسف همچنان مثنوی تدریس کند و حالا با نابینایان مهربان تر باشد. فرار اواز گذشته و کودکی اش کاملا طبیعی است. « چه کسی می دونه من این زندگی نکبتی را چه طوری تحمل کردم. من بهترین سالهای زندگی ام را از دست داده ام و حالا می خوام اون چیزی که حق منه را بدست بیاورم.» این حرف یوسف خیلی منطقی تر به نظر می رسد تا رفتارهای عجیب و غریب رویا همسرش که چه در مراسم استقبال و چه در خلوت خود به یوسف مثل چوب خشک جلویش می ایستد و حتی حاضر نیست لحظه ای به حرفهای او گوش کند.
چرا که رسیدن به نهال های توی باغچه و گل وگیاه برای او واجب تر است. خصوصا که رویا اصرار دارد که یوسف همانی باشد که قبلا بوده و حتی وقتی او می خوابد عینک یوسف را از چشم بر می دارد تا او را در همان دنیای نابینایی حس کند. پس چه دلیلی دارد که یوسف را از دیدن و لذت بردن پری نوه دایی اش منع کنیم مجیدی خود در فیلمش گرهی می افکند و خود نیز به آن جواب می دهد اما خود نمی داند که همه اینها نقض حرفهای قبلی اش است. او می خواهد ما به او حق بدهیم که یوسف مجازات شود اما خودش نمی داند که با به تصویر کشیدن معصومیت کودکانه یوسف در هنگام بینائی اش مجازات کردن او نیست.
نگاه قهرآمیز مجیدی به شخصیت اصلی فیلمش آنچنان از سر بی مهری است که آدم دلش برای یوسف می سوزد.
واقعا یوسف چه خطایی مرتکب شده که همسرش او را ترک می کند. اینکه او جذب قیافه زیبای دختری شده ـ که البته وقتی متوجه می شود او نامزد دارد به کل دور قضیه را خط می کشد ـ در بهت آنچه که می بینید قرار گرفته آیا خطایی بس بزرگ است.
واقعا نباید به کسی که پس از سالها نابینایی حالا با حرص و ولع به اطراف خود بنگرد و نه اینکه خطایی مرتکب شود ـ که یوسف مرتکب نشده است.
بلکه فقط در وهله اول گیج بزند و خودش را گم کند، حق داد. در صورتی که هیچ کس او را یاری نمی کند. همه او را در اولین خطا و اشتباه ترک می کنند و فکر نمی کنند که شاید باید در کنار او باشند و کمکش کنند تا خود از دست رفته اش را باز یابد.
بیدمجنون را می شود دوست داشت و دوست نداشت. دوست نداشت به خاطر اینکه مجیدی قوه قهر خدا را بالاتر از قوه مهر می بیند و تنیبه سختی را برای یوسف خطا کرده در نظر می گیرد. گرچه یوسف تنبیه شده و بینایی را از دست داده به عقل می آید و با یافتن کتابچه اش مثنوی را وعهدی را که بسته بود را مرور میکند و دوباره به عالم نابینایی بر می گردد، در حالی که در دل بینا شده است، اما او می توانست این مرحله سیروسلوک را به نوع دیگری طی کند تا این گونه مورد قهر قرار نگیرد. اگر مجیدی حوض خانه« بچه های آسمان» را سمبل از رافت و لطف خدا به تصویر می کشد اما حوض خانه یوسف حوض قهر و غضب است.
و این انتظار را از مجیدی مهربان به تصویر نکشید. و بید مجنون را می شود دوست داشت به خاطر به کار بردن سمبل های زیبایی که نشانه گذاری هایی را در فیلم پدید آورده است. انتخاب رنگ بسیار حساب شده دید بصری فیلم را بالا برده است. رنگ قرمز در بازگشت او از پاریس به تهران نشانه گناه و حتی چراغ چشمک زن قرمز به عنوان هشدار، استفاده مناسب از باران و طوفان به عنوان عنصر شستشو دهنده انسان، درخت بید و گردو و تمثیل های شخصیت مرتضی و حتی گم شدن حلقه ازدواج و پراکنده شدن کاغذهای یوسف در باد در ابتدای فیلم و یا بازی کودکانه پدر دختر در جوی آب همه و همه به نوعی نشانه های مفهومی فیلم را بالا برده است. و نشان از این دارد که بید مجنون در پی قصه گویی صرف نبوده بلکه روایت انسان سرگشته ای را به تصویر کشیده که مصداق حال همه ما است.
همه مایی که روزی بر آنچه نداریم حسرت ورزیم و وقتی بدست می آوریم ناسپاسی می کنیم. داستان آدمهای این دنیا که البته پیش روی شان خدایی مهربان و رئوف و رحمان دستشان را گرفته است.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
انتشار یافته: ۰
ناشناس
|
-
|
۱۰:۱۵ - ۱۳۸۴/۰۹/۲۳
0
0
تشکر ازشماپشنهاددارم داستانهای زیبای کودکانه بیشترباشد
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین