کد خبر: ۲۶۰۵۴۳
تاریخ انتشار : ۱۶ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۵
به یاد و برای «عباس جعفری» در پنجمین سال نبودش

عادت به فراموشیت نخواهم کرد

دلتنگم. دلتنگ کوله پشتی خسته. کفش‌هایی خسته تر، قمقمه‌ای خالی به عنوان سوغات سفر! و چشمانی که دنیای تصویر را به ذهن من هدیه می‌کرد. تصاویری که آن همراه همیشگی سفرهایت، دوربینت را می‌گویم، به یادگار برداشته بود و تماشای آنها همیشه برایم انگیزه و بهانه‌ای بود برای سفر.
آفتاب‌‌نیوز :
آفتاب_سرویس فرهنگی: رامین نوری: این روزها همچنان منتظرم و شاید از همین روست که چه بی‌تابانه، چه با حسرت و بی‌قرار به دنبال نشانه‌های بودنش می‌گردم.  از یادآوری صدایش بر روی نوارهای مغناطیسی گرفته تا دل نوشته‌هایش به گاه دلتنگی‌ها، یا شاید دست نوشته‌ای در جایی میان دفترهای خاک خورده کوهنوردان و طبیعت گردان. این چند روز که باز همچون همیشه خود را گم کرده بودم در پیش بودم؛ این بار  جایی در کنار قدیمی‌ترین دوستانش ... خاطره ها.. یادها.. عکس‌ها و دست نوشته‌ای از یکی از سفرهایش.... گفته‌هایش با آن صدای صحرایی خش دار و .....

دلتنگم. دلتنگ کوله پشتی خسته. کفش‌هایی خسته تر، قمقمه‌ای خالی به عنوان سوغات سفر! و چشمانی که دنیای تصویر را به ذهن من هدیه می‌کرد. تصاویری که آن همراه همیشگی سفرهایت، دوربینت را می‌گویم، به یادگار برداشته بود و تماشای آنها همیشه برایم انگیزه و بهانه‌ای بود برای سفر. سفر در این سرزمین مغموم که زیبایی‌هایش به چوب حراج به تاراج رفته و می‌رود. دلتنگی هم کلمه‌ای است کوچک این روزها در بود و نبود آدم‌هایی چون تو.  خلوت شده است این طبیعت دل خسته پرهیاهو، عباس! *

خواستم با تو همسفر شوم که دست تقدیر اجازه نداد. گفتی تخته بند جانم پوسیده است. گفتی پای بیابان ندارم. گفتی زانوهای بیمار من یاریم نمی‌کنند در سفرهایی این چنین. پس رفیق بی تو، که راه برمن نشان دهد؟ بر میانه این راه گم و گور که راه نشانم دهد؟ در این شب‌های کور خسیس بی ستاره. با این آسمان دودزده بی شهاب! در این شهر مخوف بی آسمان!  گرهی به کارم بگشا رفیق.

ای دیر یافته با تو سخن می‌گویم/ بسان ابر که با طوفان/ بسان علف که با صحرا/ بسان باران که با دریا

طبیعت گرچه زود برای من و دیر برای تو،  آخر تو را یافت. اما من تو را نیافتم، تو را هم نخواهم یافت و این را دیگر به یقین می‌دانم ما یکدیگر را بر روی این خاک و در این مرحله بودن نخواهیم یافت. ای گمشده، ای نادیده‌ای که نیامده رفته‌ای، من اما هر جا که می‌روم تو  پیش از من آنجا بوده‌ای. دیگر عادت شده برایم دیدن ردپای تو، ردپایت را زیر آن تک درخت آشنا دیدم که دیشب را کنارش سپری کرده بودی اما صبح زود که من رسیدم رفته بودی و باد ناشیانه می‌کوشید تا بوی تو را از من بگیرد و نمی‌دانست که بوی تو را می‌شناسم حتی در  باد کویر!

در این مدت که نیستی با عکس‌هایت راهی سفر به همان جا شدم تا شاید تو را ببینم و دریابم. در سر کویر سرازیر شدم، رد تو در باران دوشینه بود، بالت را بر شیشه سرد آسمان کشیده بودی و رفته بودی. درست پیش از آمدنم. هوبره‌های جندق از تو گفتند و پریدند. تک درخت سر راه عروسان از تو گفت و از دستان  از آب باران پُرت که بر صورتش کشیده بودی. درست همین امروز، و امروز هم این چنین گذشت. امروز هم مثل هر روزم! بازگشته ام به جای خود بی تو و شاید این هم از مصائب گرد بودن زمین است که یکی‌اش همین بازگشتن به جایی است که از آن آغازیده‌ای.

آی عباس! دل به فریب رود سپردی و رفتی. رفتنی که قرارش از آن تو و بی‌قراریش نصیب ما شد ...عباس!  رفتی تا بازفت تنها بماند. رفتی تا کارون بی خودانه بر خود بغلطد. رفتی تا باد مویه کند. رفتی تا زن ایلاتی چنگ بر چهره زند و موی بر کند. رفتی تا طبیعت ایران بی طبیعت مَرد بماند. رفتی تا مرا واداری که در پی یافتن نشانه‌های تو  پای در رکاب سفر شوم. رفتی تا من در خم جاده‌ها، از پگاهی تا بیگاه، از سحر تا شام، سایش چرخ بر تن زخمی جاده‌ها در زیر کورسوی چراغ کیلومتری که هزار هزار بار در سرگیجه چرخ و خاک چرخیده و نمره انداخته در پی نشان‌های تو باشم. تا بروم و برگردم. بروم و ببینم. عباس! 

رفتم. دیدم. در چهره هر که نگاه انداختم خطی از تو دیدم. پس دل بستم و به تماشا نشستم. اما آنها فقط شبیه تو بوند و خود تو نبودند و از تو خطی، نشانی دزیده بودند و یا تو خود  به آنها بخشیده بودی. هر کدامشان چیزی از تو با خود داشتند که خود هم نمی‌دانستند چه دارند.

رفیق! هر صبح دوباره بیدار می‌شوم از نخوابیدن‌های شبانه، می‌زدایم اشک‌های خشکیده را، به آفتاب سلامی دوباره می‌کنم. پاشنه گیوه‌ها را بالا می‌کشم، لبخند زنان در هجوم و غلغله شهر فرو می‌شوم، سلام می‌کنم و دوست می‌دارم حتی آنانی که دوستم نمی‌دارند. می‌دوم، می‌افتم، بر می‌خیزم و دوباره لبخندزنان تا ته شب می‌دوم و شب باز دوباره برمی‌گردم. نقاب از چهره برمی‌گیرم و خسته‌تر از آنچه که باید باشم پناه می‌برم به دیدار عکس‌هایت، نگاهت و شنبدن صدای خش‌دار صحرائیت تا آنجا که همه چیز در نم اشک و خستگی‌هایم موج  بر می‌دارد و.... می‌افتم. فردا  باز دوباره آفتاب و دوباره سلام و دوباره فرو شدن در موج مواج مردم...... تکرار دیروز....امروز.... فردا.... و کردار روزگار!

عباس! ببین با  این یاد و نگاه که بر من بخشیده‌ای، برای خط خطی کردن این چند خط تا کجاها در ذهن و خاطراتم باید پیش روم؟! کاش می‌دانستم کجا بیابمت. کاش می‌دانستم نگاهت کجاست؟ کاش می‌دانستم در پشت کدام تپه ماهور جا مانده است؟ در حاشیه کدام آب انبار؟ بر پشت کدام شتر بادی جوانی‌ات را نهادی که این چنین جسمت را جای گذاشت و.... رفت.

در این مدت که نیستی با عکس‌هایت راهی سفر به همان جاها شدم تا شاید تو را ببینم و دریابم. در سر کویر سرازیر شدم، رد تو در باران دوشینه بود، بالت را بر شیشه سرد آسمان کشیده بودی و رفته بودی. درست پیش از آمدنم. هوبره‌های جندق از تو گفتند و پریدند. تک درخت سر راه عروسان از تو گفت و از دستان از آب باران پُرت که بر صورتش کشیده بودی. درست همین امروز، و امروز هم این چنین گذشت. امروز هم مثل هر روزم! بازگشته ام به جای خود بی تو و شاید این هم از مصائب گرد بودن زمین است که یکی‌اش همین بازگشتن به جایی است که از آن آغازیده‌ای!


بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پربحث ترین عناوین
پرطرفدار ترین عناوین