کد خبر: ۶۴۵۲۶۷
تاریخ انتشار : ۱۷ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۴:۲۸

طنز/ در ایام قرنطینه ممکن است دلتنگ چه کسانی شویم؟‎

«دلم برای دکتر روانپزشکم تنگ شده. چیز خاصی نمی‌گفت. کار خاصی هم نمی‌کرد. گاهی ‏حتی وسطش می‌رفت دستشویی یا می‌گفت تا تو حرفات تموم بشه، من برم یه بسته سیگار بخرم و ‏بیام. اما همین که بود و من می‌توانستم با یکی حرف بزنم خوب بود. الان هم‌صحبت‌هایم شده‌اند مایع ‏سفیدکننده و صابون.‏»
آفتاب‌‌نیوز :

روزنامه شهروند نگاهی طنزآلود به دلتنگی‌های روزهای قرنطینه داشته است: «امروز به بررسی این موضوع می‌پردازیم که آدم وقتی بلانسبت جمع، مثل یک تکه گوشت می‌ماند گوشه ‏خانه، ممکن است دلش برای چه چیزهایی تنگ شود‎.

یک: من اعتیاد عجیبی به بوی اون آقاهه که هر روز ایستگاه انقلاب سوار اتوبوس می‌شد، پیدا کرده بودم. ‏اوایل بوش خیلی اذیتم می‌کرد اما بعد از چند وقت عادت کردم و اگر یک وقت مقابل هم قرار ‏نمی‌گرفتیم، بقیه مسافرها را کنار می‌زدم و می‌رفتم دماغم را می‌گرفتم زیر بغلش.‏‎

دو: دلم برای استاد درس عمومی ۸ صبح شنبه هم تنگ شده. البته چون من تا حدود ١١صبح با ‏چشم باز می‌خوابیدم، قیافه‌اش درست توی ذهنم نیست اما مطمئنم مهربان بود. ‏‎

سه: دلم برای گشت‌هایی که توی خیابان می‌ایستادند و به لباس پوشیدن‌مان خیلی اهمیت می‌دادند هم ‏تنگ شده. البته چند روز پیش که رفته بودیم دستمال کاغذی بخریم، یکی‌شان را دیدیم. خواستیم طبق ‏عادت به سمتش برویم که وقتی دید عطسه کردیم، از همان راه دور گفت: «برید هر کاری دوست ‏دارید بکنید. دیگه هم سمت من نیاید‎.»

چهار: دلم برای اون موتوریه که همیشه حول و حوش ساعت ۷غروب می‌کوبید پشت ماشینم و می‌گفت: ‏برو، برو، نگران نباش، من بودم، هم تنگ شده. جوری با اعتماد به‌ نفس اینها را می‌گفت که اگر یک وقت ‏چند دقیقه‌ای دیر می‌کرد، می‌زدم کنار تا برسد و به ماشین بمالد و بعد بروم. یک‌ بار هم که من دیر کردم، ‏دیدم او منتظرم ایستاده.‏‎

پنج‌: دلم برای سیگار کشیدن‌های همکارم هم تنگ شده. هیچ‌وقت فرصتش پیش نیامد تا بهش بگویم، به ‏هیچ عنوان وقتی اون مدلی ژست می‌گیرد و سیگار می‌کشد، شبیه همفری بوگارت نمی‌شود. فرق است ‏بین قاطی شدن بوی سیگار برگ کوبایی و عطر اورجینال فرانسوی، با بوی گند مگنا قرمز و قاطی شدنش ‏با خوش‌بو‌کننده توالت کارخانجات فری بد بو‎.

شش: دلم برای حالت تهوع‌های بعد از خوردن ساندویچ‌های ممد کثیف هم تنگ شده. راستش چند باری ‏توی این مدت سعی کردم دست بندازم توی حلقم و به یاد پیتزا ۱۰‌ هزار تومانی‌هایش دست به تهوع ‏بزنم اما هیچ‌ چیزی طبیعی‌اش نمی‌شود و کار را باید سپرد به کاردان.‏‎

هفت: دلم برای دکتر روانپزشکم هم تنگ شده. چیز خاصی نمی‌گفت. کار خاصی هم نمی‌کرد. گاهی ‏حتی وسطش می‌رفت دستشویی یا می‌گفت تا تو حرفات تموم بشه، من برم یه بسته سیگار بخرم و ‏بیام. اما همین که بود و من می‌توانستم با یکی حرف بزنم خوب بود. الان هم‌صحبت‌هایم شده‌اند مایع ‏سفیدکننده و صابون.‏»

منبع: شهروند
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پربحث ترین عناوین
پرطرفدار ترین عناوین