کد خبر: ۴۰۵۵۶۰
تاریخ انتشار : ۱۱ آبان ۱۳۹۵ - ۰۹:۲۷

گزارشی از کارخانه‌ای که بیش از 90 درصد کارگرانش معلول هستند

آفتاب‌‌نیوز : روزنامه وقایع اتفایه نوشت: «روزی مادرم، لباسی شبیه لباس پادشاهان تنم کرد و مرا توی کوچه روی صندلی نشاند. گفت سهم تو از بازی، دویدن نیست. سهم تو فرمان‌دادن به بچه‌هاست. باید به آنها بگویی چطور بازی کنند.» اینها حرف‌های صاحب کارخانه است؛ جایی که حالا کلی از این پادشاه‌ها دارد.

کارخانه‌ها را هیچ‌وقت دوست نداشته‌ام. انگار اندوهی معلق تمام فضای خشن و خشکشان را در برگرفته اما اینجا فرق دارد، حداقل برای منی که تازه آمده‌ام. اینجا خبری از چهره‌های خسته از روزمرگی و به‌تنگ‌آمدن از مشکلات نیست. دنیای دیگری‌ است که در آن هیچ‌کس به‌خاطر پای نداشته و گوشی که نمی‌شنود، خجالت نمی‌کشد. به اندازه آدم‌هایی که ما بهشان می‌گوییم سالم، کار می‌کند و برای خودش کسی است. اینجا فیروز است، کارخانه‌ای که در بدو ورود تفاوتش را به رخ می‌کشد، آن هم با تابلوهایی که محل عبور نابیناها و ناشنواها را مشخص کرده‌اند و کمی آن طرف‌تر ویلچرهایی که ردیف، کنار هم چیده شده‌اند تا پای کارگرانی باشند که نمی‌خواهند از شیفتشان عقب بمانند.

گفته بودند که بیشتر از 90 درصد کارگران کارخانه را معلولان تشکیل می‌دهند و من با خودم فکر کرده بودم، احتمالا معلولیت‌ها در حد کم‌بینایی و شنوایی ضعیف بوده و این هم راهی است برای تبلیغ اما وقتی سرویس، کارگران شیفت بعد را پیاده می‌کند، می‌فهمم باید خودم را برای چیزی فراتر از این حرف‌ها آماده کنم.
هر لحظه یک شگفتی انتظارم را می‌کشد؛ از تابلوی خط‌مشی کارخانه که روی دیوار با خط بریل نوشته شده تا زنان و مردانی که لباس کار پوشیده‌اند، ماسک زده‌اند و سعی می‌کنند با عصای سفید راهشان را توی راهروها پیدا کنند. جلوتر مردی که یک دست ندارد، گاری را هل می‌دهد و سعی می‌کند به همکار نابینایش نخورد. وارد خط تولید که می‌شوم، کارگرانی که دور میز کارشان خبری از صندلی نیست و همگی روی ویلچر نشسته‌اند، سعی می‌کنند کنجکاوی‌شان را پنهان کنند و سرشان به کار خودشان باشد اما لبخند می‌زنند. اینجا انگار همه چند برابر همشهری‌های من سهمیه لبخند دارند.


معلول‌توپیا

ممکن است کارتون زوتوپیا را دیده باشید؛ کارتونی که در آن آرمانشهر حیوانات جایی است که همه آنها می‌توانند بدون فکرکردن به محدودیت‌هایشان، کار و زندگی کنند. آنجا خرگوش می‌تواند پلیس باشد و اینجا در فیروز، کسی که اصلا چشمش نمی‌بیند، می‌تواند خط تولید را از شامپوهای آماده بسته‌بندی خالی کند. متقی‌فر، ناظر خط تولید، می‌گوید: «در فیروز، خبری از اتوماسیون نیست. هر کاری را که می‌شود آدم‌ها انجام بدهند به دستگاه‌ها واگذار نمی‌کنیم. این‌طوری کارگران بیشتری استخدام می‌شوند. از دستگاه‌هایی هم که حضورشان لازم است طوری استفاده می‌شود که معلول‌ها بتوانند با آنها کار کنند.»

این حرف‌ها را می‌زند و من را به اتاقی می‌برد که در آن قوطی‌های پودربچه پر می‌شوند. با دست لامپی را نشان می‌دهد و می‌گوید: «مثلا همین لامپ. قبلا اینجا نبود. این دستگاه طوری طراحی شده است که وقتی ظرف پودر پر می‌شود، بوق بزند اما کارگران ناشنوا نمی‌توانند صدای بوق را بشنوند برای همین مهندس‌هایمان این لامپ را به سیستم اضافه کرده‌اند که همزمان با صدای بوق، روشن شود و ناشنواها بتوانند ظرف پودر را بردارند.» همین‌طور که دستگاه‌ها را برای معلول‌ها تغییر داده‌اند، معلول‌ها را هم دقیقا به‌خاطر معلولیتشان برای کارهای خاص انتخاب کرده‌اند. وارد بخشی می‌شویم که در آن صدای چند نوع بوق و سوت گوشخراش شنیده می‌شود؛ صداهایی که از تحمل من خارج‌ هستند اما عده‌ای بدون اینکه ناراحت باشند و از گوشی‌های مخصوص استفاده کنند، کارشان را می‌کنند. آنها اصلا صداها را نمی‌شنوند و لازم نیست ناراحتی استفاده از گوشی‌های سنگین و بزرگ را تحمل کنند. من اخم کرده‌ام و آنها لبخند می‌زنند.


به لذتش می‌ارزد

در فیروز، کارها کمی کندتر از کارخانه‌های مشابهش انجام می‌شود؛ این یعنی ضرر. کارکنان انگیزه بیشتری دارند و راندمان کار بیشتر از 90 درصد است؛ این یعنی چند برابر سود؛ سودی که نه‌فقط صاحب کارخانه که کارکنان و مدیران غیر‌معلول هم در آن سهیم هستند. داوود اسماعیلی‌راد، مدیر تولید فیروز، می‌گوید: «من سال‌ها تجربه کار در کارخانه‌های بزرگ مثل «پاکشو» را داشتم اما اینجا واقعا قابل‌مقایسه نیست. سرعت و افزایش تولید در کارخانه‌های دیگر در اولویت است اما اینجا آدم‌ها اولویت دارند و این برای همه ما آرامش می‌آورد. شرکت‌های دیگر، هزار طرح و برنامه می‌ریزند که انگیزه کارکنان را بالا ببرند اما باز هم در آنها پرسنل هرجا که بتوانند از زیر کار در می‌روند اما اینجا انگیزه معلولان آن‌قدر بالاست که حتی از یک فرد سالم، بهتر کار می‌کنند و بهره‌وری بیشتری دارند.»

می‌گویم نمی‌شود که همه چیز این‌قدر خوب باشد؛ مگر بهشت است؟ می‌خندد. می‌گوید: «سختی‌هایی هم دارد. مثلا در کارخانه‌های مشابه، کارگران را در هر بخشی که بخواهند می‌گذارند اما اینجا باید حواسمان باشد که یک معلول با توجه به محدودیت جسمی‌ای که دارد، در کدام بخش می‌تواند کار کند حتی در همان بخش هم باید بررسی کنیم که چطور راحت‌تر است و درعین‌حال که کارش را بهتر انجام می‌دهد، به مشکلی هم برنمی‌خورد. حتی برای معلولی که یک دست ندارد اینکه کدام سمت دستگاه قرار بگیرد، اهمیت دارد. ارتباط برقرارکردن با بچه‌هایی که نابینایی یا ناشنوایی دارند، هم اوایل برایم بسیار مشکل بود. هر کدام از کارکنان هم با توجه به معلولیتشان روحیه خاصی دارند و باید با هرکدام طوری که لازم است، رفتار کنیم اما باور کنید که ارزشش را دارد، هم از نظر کاری ارزش دارد و هم از نظر روانی. دنیایی را اینجا تجربه کرده‌ام که نمی‌توانم از آن دل بکنم. نگاهم به معلولیت و توانایی‌های معلولان عوض شده است. این نگاه زندگی‌ام را هم عوض کرده است. این حرف من نیست. در این کارخانه، افراد غیر‌معلول هم کار می‌کنند، بروید از آنها بپرسید. تا وقتی خودتان به اینجا نیایید و مشغول نشوید، باور نمی‌کنید که به لذتش می‌ارزد.»


همه مثل همیم
خودش را با عجله به اتاقی که در آن ایستاده‌ایم، می‌رساند که از مسئول تجهیزات چیزی بخواهد؛ یک دست ندارد. عجله دارد که زودتر به کارش برسد اما من به حرف می‌گیرمش. ورزشکار است و در رشته دو، مدال هم دارد. می‌گوید: «اینجا همه چیز خوب است. ما هم خوبیم.» و می‌دود داخل سالن تولید. ربابه آمده است که با من حرف بزند. در بچگی فلج اطفال گرفته و حالا از پا فلج است. سرپرستی دختر 9 ساله‌اش هم با اوست. می‌گوید: «قبل از اینکه به فیروز بیایم، زندگی برایم آن‌قدر سخت بود که ادامه‌دادن آن بی‌معنی به نظر می‌رسید اما حالا توانسته‌ام زندگی‌ای برای دخترم بسازم که خیلی از اطرافیانم هم نمی‌توانند چنین کاری کنند؛ آن هم بی‌منت، بدون صدقه. با دست‌های خودم کار کرده و دخترم را خوشبخت می‌کنم. از خیلی‌های دیگر که سالم هستند و با دیدن من خدا را شکر می‌کردند، جلوتر هستم.»

لیلا را اشتباه در تزریق فلج کرده است. خجالتی‌تر است و این‌طور پرغرور حرف نمی‌زند اما معلوم است که می‌خواهد هرطور شده بگوید که با وجود فلج‌بودن فرقی با بقیه ندارد. می‌گوید: «تا قبل از این یا کسی کاری به من نمی‌داد یا اگر هم سر کار می‌رفتم به‌خاطر معلولیت خیلی به من ظلم می‌کردند؛ از دادن حقوق پایین گرفته تا تحقیر و حق‌خوری اما اینجا این‌طور نیست. اینجا همه مثل همیم. هیچ‌کس خجالت نمی‌کشد. همدیگر را درک می‌کنیم. اگر کسی خسته شد، بقیه کارش را انجام می‌دهند چون می‌دانند بدون یک دست کار کردن سخت است. قبلا اصلا دلم نمی‌خواست از خانه بیرون بیایم اما حالا فرق کرده است. دستم توی جیب خودم است و می‌دانم خیلی‌های دیگر مثل من معلول هستند و من در این دنیا، تنها نیستم. اصلا هم خجالت نمی‌کشم. اینجا معلولی کار می‌کند که قبلا در شهر فال می‌فروخت اما حالا صاحب یک زندگی کامل است.»


فیروز برای همه، ‌همه برای فیروز

همه به او می‌گویند: حاج آقا. حاج آقای ویلچرنشین که در دوسالگی تب کرده و پاها و تا حدی یک دستش را از دست داده اما از همان اول، خیال گوشه‌نشینی نداشته، آن‌قدر که تنهایی راه افتاده رفته آمریکا پزشکی بخواند و حالا هم صاحب فیروز و چند واحد صنعتی دیگر است. وقتی کارکردن معلول‌ها را در فیروز به معلولیت خودش ربط می‌دهم، می‌خندد. سیدمحمد موسوی، دست‌هایش را به هم مالیده و می‌گوید: «خب من از کجای قصه برای شما بگویم؟ قصه آن‌قدر بلند است که برای خودش یک روزنامه می‌خواهد. همین‌قدر بدانید که اینجا همه چیز فرق دارد. ما هیچ‌وقت نخواسته‌ایم تبلیغ کارمان را بکنیم اما حالا که تا اینجا آمده‌اید، باید بدانید که فیروز بیشتر از یک کارخانه است.

کار اصلی ما در کانون توانا انجام می‌شود که انجمنی برای توانمند‌سازی معلول‌هاست؛ انجمنی که قرانی کمک بلاعوض از هیچ‌کس قبول نمی‌کند و با کار همین معلول‌ها روی پا ایستاده و نمونه موفقی در دنیا محسوب می‌شود.» پای سود مالی را که به‌خاطر کار معلولان دچار نوسان شده وسط می‌کشم، می‌گوید: «هیچ این‌طور نیست. چرا درحالی‌که خیلی از کارخانه‌ها دارند ورشکسته می‌شوند یا دچار رکود شده‌اند و تلاش می‌کنند فقط زنده بمانند، ما یک شیفت را کردیم دو شیفت و حالا هم کارگرهایمان سه شیفت کار می‌کنند؟ ما در بقیه کارها هم همین‌طور هستیم. در انجمن ما، 150 ازدواج ترتیب داده شده که یک طلاق در آنها اتفاق نیفتاده است، اینجا نوه 20 ساله داریم، در کدام واحد صنعتی این اتفاق‌ها می‌افتد؟ برای همین می‌گویم فیروز را به شکل یک کارخانه نبینید، اینجا برای خودش یک جامعه پویاست. جامعه‌ای که آدم‌هایش در بعضی کارها محدودیت دارند و باید این محدودیت را برطرف کرد. شما در تاریکی می‌بینید؟ می‌توانید پرواز کنید؟ پس در این زمینه‌ها معلول هستید به‌خاطر همین لامپ و هواپیما اختراع می‌شود اما به یک معلول دیگر که نمی‌تواند راه برود می‌گویند تو ناتوانی. این در جامعه ما معنی ندارد.»


علاوه‌بر خود حاج آقا، مدیر دفترش هم دچار فلج ناشی از بیماری فلج اطفال است، یکی از کارکنان دفتر هم یک دستش از ناحیه آرنج غیب شده اما خوشحال هستند. از دختری که یک دست را از آرنج ندارد، می‌پرسم واقعا شما چرا این‌قدر خوشحال هستید؟ این همه خنده برای چیز خاصی است؟ می‌گوید: «ما فیروز را داریم. توانا را داریم. حاج آقا را داریم.»


روز تمام می‌شود. هوای نزدیک غروب قزوین رو به سردی می‌رود. مینی‌بوس‌ها و سواری‌ها جلوی کارخانه صف کشیده‌اند تا کارگرانی را که شیفتشان تمام شده است، سوار کنند. کارگران هر کدام از مسیرهای مخصوص به خودشان به سمت در خروجی می‌روند. صدای زمین‌خوردن عصا از مسیر مخصوص نابیناها شنیده می‌شود اما به‌سختی. صدای خنده بلند‌تر است. کسی که عصا زیر بغلش زده است و شلوارش را از زانو به بالا سنجاق کرده، کمک می‌کند که همکار نابینایش سوار مینی‌بوس شود. دیگری درحالی‌که زیر بغلش را که از فشار عصا درد گرفته مالش می‌دهد، منتظر است تا نوبت سوارشدنش برسد. خستگی هست اما لبخند بیشتر.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین