کد خبر: ۱۶۲۵۱۲
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار : ۱۳ تير ۱۳۹۱ - ۰۰:۰۳

لطف‌الله میثمی: بمب ما را دزدیدند

در زندان‌ برای من ختم گرفتند
آفتاب‌‌نیوز : آفتاب: قرارمان این بود که با لطف‌الله میثمی گفت‌وگو کنیم درباره حوادث شب ۲۸ مرداد سال ۵۳؛ عضو سازمان مجاهدین خلق (شاخه مسلمان آن تا قبل از انقلاب) که به دلیل انفجار بمب صوتی در دستانش دچار قطع عضو شد؛‌‌ همان بمبی که به همراه چند بمب دیگر قرار بود در مسیر راهپیمایی دولتی ۲۸ مرداد منفجر شود و انعکاس خبری پیدا کند. بنا این بود که گفت‌وگو را بر محور ترور بگیریم و این سوالات را از میثمی بپرسیم که هدفش از این انفجار چه بوده و اگر در اثر انفجار این بمب عده‌ای بی‌گناه آسیب می‌دیدند، او چه موضعی با گذشت این سال‌ها در برابر حرکت خود اتخاذ می‌کرد و البته سوالاتی درباره اعتقادش درباره مبارزه مسلحانه. سوالات را میل کردم و برای گرفتن جواب باز هم با او تماس گرفتم. از شکل سوالات ناراحت شده بود و به هیچ‌وجهی هم حاضر به انجام گفت‌وگو نشد. پشت تلفن هم تاکید داشت که خاطرات او را کامل نخوانده‌ایم. در ‌‌نهایت از او خواهش کردم تا خاطره آن شب را بنویسد و بفرستد. او هم قبول زحمت کرد و اکنون خاطرات آن شب به صورت کامل پیش روی من است. میثمی در این واگویی تاکید می‌کند که «منطقه کاملا شناسایی شده بود تا بمب‌ها زیر پل‌های فلزی کار گذاشته شود. وجوه انسانی قضیه هم در نظر گرفته شده بود تا عابران آسیب نبینند.» اگرچه میثمی موفق نمی‌شود که بمب را منفجر کند و خود قربانی بمب دست‌سازش می‌شود اما دیگر همراهان وی بمب‌های صوتی خود را منفجر کرده که البته دستگیر هم می‌شوند. یکی از این همراهان سیمین صالحی است (همسر بهرام آرام، رهبر شاخه نظامی سازمان در سال ۵۰ که بعد‌ها به مارکسیسم گرایش پیدا می‌کند و در سال ۵۵ پس از لو رفتن توسط ساواک و در جریان یک تعقیب و گریز نارنجک همراه خود را منفجر می‌کند). پزشک جراحی که همراه میثمی بمب را می‌ساخته، بعد از انفجار بمب در دستان میثمی به او می‌گوید که «داداش بکشمت»، میثمی می‌گوید به او پاسخ منفی دادم اما سیمین بعدا برایش می‌گوید که پاسخش مثبت بوده اما چون فکر می‌کرده که میثمی از این انفجار زنده نماند، از این کار صرف نظر می‌کند. لطف‌الله میثمی از آن شب به عنوان شب تولدش یاد می‌کند. او هم‌ اکنون صاحب امتیاز و مدیر مسوول دو ماهنامه «چشم‌انداز ایران» است؛ مجله‌ای که در دولت اصلاحات کلید انتشار آن زده شد. البته میثمی پیش از آن هم مجله «راه مجاهد» را منتشر می‌کرد که نظراتش درباره مبارزه مسلحانه را هم به شماره‌هایی از مجله «چشم‌انداز» ارجاع می‌دهد و در این باره چیزی ننوشته است. اگرچه در برخی جملات و عبارات تاکید می‌کند که اصرارش بر انجام عملیات ۲۸ مرداد ۵۳ فرار او از زدن انگ‌هایی مثل «خرده بورژوازی» و «گریز از عمل» بوده است.

تن دادن به عملیات برای گریز از برچسب خوردن

بهرام آرام خبر آورده بود که گروهی در خیابان «ایران» در درگیری با محافظ بانک و در پی اقدام به خلع سلاح او دستگیر شده‌اند. بعد‌ها فهمیدم که این خبر از طریق دکتر سیمین صالحی (که در بیمارستان سینا جراح بود) به او رسید. بهرام تحت تاثیر احساسات و شور انقلابی، به این نتیجه رسیده بود که گروه‌های انقلابی دیگر از ما جلو افتاده‌اند و ما اگر عملیات بزرگ نمی‌کنیم، حداقل نباید از این‌ها عقب بیفتیم. من با یک «پارادوکس» روبه‌‌رو بودم؛ از سویی سازمان با شبهه‌های ایدئولوژیک مواجه بود و از سویی نیز اگر تن به عملیات نمی‌دادم، انگ «خرده بورژوازی» به ما می‌زدند. در آن شرایط، من برای اینکه برچسب «گریز از عمل» نخورم به این عملیات تن دادم. بنا شد که من و سیمین صالحی بمب صوتی کوچکی بسازیم، جوهری و همراهانش هم بمب کوچک دیگری از‌‌ همان نوع بسازند و همزمان عمل کنیم. بهرام گفت: «۲۸ مرداد نزدیک است و میدان مخبرالدوله مسیر رژه ارتش در سالگرد کودتاست. ما باید با بمب‌گذاری‌های متعدد در مسیر، این رژه را به هم بزنیم تا بازتاب آن در رادیو و تلویزیون مطرح شود.» من هم از شیفتگان مصدق بودم و هم از کودتای ۲۸ مرداد نفرت داشتم؛ بنابراین برای همکاری در این عملیات، انگیزه کافی داشتم. تصمیم گرفتیم که این بمب، صوتی و کوچک باشد، طوری که فقط خبرسازی کند، نه اینکه به کسی آسیب برساند. همچنین بنا بود با آهنربا آن را به زیر پل‌های آهنی بچسبانیم که کوچک‌ترین آسیبی به کسی نرسد. در ارتباط‌هایی که با یکی از دوستان شیراز داشتم، یک قبضه کلت و تعدادی دینامیت از او گرفتم. این دینامیت‌ها مقداری چربی پس داده بود و به نظر فاسد می‌آمد. بنابراین تصمیم گرفتیم که دینامیت‌ها را آزمایش کنیم. به همراهی شهید مرتضی صمدیه لباف یک بمب ساعتی درست کردیم و برای آزمایش به جاده ساوه بردیم. بمب را زیر سطلی گذاشتیم و خودمان به قهوه‌خانه مجاور بیابانی که بمب را آنجا گذاشته بودیم، رفتیم. بعد از انتظاری طولانی، زمان گذشت و بمب منفجر نشد. با مراجعه شهید صمدیه به محل بمب، دریافتیم که بمب مفقود شده است. حدس ما این بود که به دلیل داشتن ساعت جیبی زنجیردار که قیمتی هم بود، بمب را دزدیده‌اند.

گفت‌وگو با شهید «صمدیه» و توصیه به صبر و مقاومت

در مسیر شناسایی‌ها یا عملیات بمب‌گذاری، با مرتضی بسیار گفت‌وگو می‌کردیم. من به او می‌گفتم: «ممکن است که ما شهید بشویم. من دوست دارم به تو توصیه‌ای بکنم و آن اینکه تختی هم با اینکه جهان پهلوان بود، چنان مصیبت‌ها و فشارهای سیاسی و خانوادگی به او فشار آورد که راهی جز طلب مرگ نیافت. اما تو نباید این راه را دنبال کنی. نهضت ما خیلی پیش رفته و جهانی شده است، پس باید مقاومت کرد و صبور بود. من این مطلب را تنها به تو می‌گویم، چون در تو این صلاحیت را می‌بینم.»

در بازگشت از محل آزمایش بمب، ظهر هنگام بود که به تقاطع خیابان «ابوسعید» و «حافظ» رسیدیم و به ناهارخوری رفتیم و از آنجا که من مریض بودم و غذای سرخ ‌کرده برایم بد بود، دو نفری دستور یک پرس چلوخورش دادیم. چلو را من خوردم و خورش را مرتضی. به او گفتم: «فرد ۳۰‌ ساله‌ای هست که نگاه تیزی به ما می‌کند.» او گفت: «برای این است که یک پرس غذا را با هم می‌خوریم.» به او گفتم: «نگاهش تیز‌تر از این حرف‌هاست.» من احساس کردم مبادا تحت تعقیب باشم. پس از ناهار با مرتضی خداحافظی کردم و گفتم: «گوش به زنگ باش، اگر تاخیر کردم، منزل را زود تخلیه کن، ممکن است برایم اتفاقی بیفتد.»

قرار با شهید رجایی و خداحافظی آخر

پیش از عملیات، از آقای رجایی حلالیت خواستم و خداحافظی کردم. چون بعد از عملیات، دیگر معلوم نبود که دیداری دست می‌دهد یا نه؟ آقای رجایی هم خیلی نگران بود. مرتضی هم با این عملیات موافق نبود. بهرام به ما گفته بود که مرتضی مبدأ مختصات است و اگر جایی اعلام کرد که موقعیت خطرناک است، از ترس نیست، چون در شجاعت مرتضی تردیدی نداشت. ولی بدون توجه به این‌ها از آنجا که تضاد ایدئولوژیک داشتیم، نمی‌توانستم کوتاه بیایم، زیرا این به حساب عقب‌نشینی از مواضع اصولی گذاشته می‌شد.

ساختن بمب با همکاری دکتر صالحی

پیش از ساختن بمب، سیمین خواب دیده بود که بمب منفجر شده و من نابینا شده‌ام و او هم از ناحیه چشم آسیب دیده است. او این خواب را هنگام ساختن بمب برای من تعریف کرد و من در پاسخ به شوخی گفتم که: «خواب زن چپ است، بهتر است کارمان را بکنیم، چون وقتِ زیادی نداریم.» منطقه کاملا شناسایی شده بود تا بمب‌ها زیر پل‌های فلزی کار گذاشته شود. وجوه انسانی قضیه هم در نظر گرفته شده بود تا عابران آسیب نبینند. در ضمن کار، هر قطعه یا وسیله‌ای که به دست سیمین می‌دادم، او سمت راست خود می‌گذاشت و به من برنمی‌گرداند. به او گفتم: «خواهر، نکند تو جراح باشی؟ چون جراحان ابزاری مثل پنس را حین عمل کنار خود می‌گذارند و پس نمی‌دهند.» به این ترتیب من، ناخودآگاه شغل او را حدس زده بودم. هنگام گذاشتن چاشنی به داخل مواد که در یک قوطی کوچک آلومینیومی ویتامین c جوشان کار گذاشته بودم، چاشنی به بدنه فلزی برخورد و عمل کرد.

انفجار بمب صوتی در دست من

حین ساختن بمب و اتصال ناگهانی چاشنی به بدنه قوطی دارو، بمب منفجر شد و من بیهوش شدم. اولین چیزی که پس از به هوش آمدن یادم مانده، خداجون و ننه‌جون است. سپس احساس کردم که بدنم می‌سوزد و به نظرم رسید که سیمین صالحی به من گفت: «داداش بکشمت؟» و من گفتم: «نه.» البته پس از آزادی از زندان در سال ۵۷ و در جریان انقلاب که سیمین به خانه ما آمده بود، گفت: «وقتی من از تو پرسیدم که آیا تو را بکشم یا نه؟ پاسخ تو مثبت بود. ولی من دلم نیامد. ضمن اینکه من دیدم خون تمام سر و صورت و گردن تو را پوشانده و احتمال زیادی دارد که تو خودت بر اثر قطع شاهرگ گردنت، کشته شوی.» هنگام انفجار بمب، بهرام در خانه نبود و این خود شک‌برانگیز بود. همرزمان معتقد بودند که این حرکت عمدی بوده و انفجار را سوءقصد می‌دانستند، زیرا نظارت نکردن روی ساخت بمب و کار کردن با مواد منفجره‌ای که تست نشده، معقول به نظر نمی‌رسید. البته نظر من این نبود و فکر نمی‌کردم که بهرام چنین قصدی داشته؛ گرچه این تجربه اول من در بمب‌سازی آن هم یک بمب ظریف و کوچک بود و لازم بود که او مرا همراهی کند. نکته دیگر، استاندارد نبودن و ریز بودن قطعات بمب بود نظیر ساعت زنانه کوچک، استفاده از دکمه قابلمه به جای کلید و استفاده از باطری جیوه‌ای به جای باطری قلمی و استفاده از آهنربای کوچک برای چسباندن بمب به زیر پل فلزی، به طوری که مجموع این قطعات به اضافه مواد منفجره و چاشنی و سیم‌های رابط در یک قوطی خمیردندان جا می‌گرفت و این برای ما مشکلات بسیاری ایجاد کرد ازجمله لحیم کردن. نکته بعدی عجله کردن برای محدودیت زمانی بود. بعد‌ها خبردار شدم که جوهری و همراه او هم در مسجدی نزدیک میدان مخبرالدوله می‌خواسته‌اند چاشنی را تست بکنند، چاشنی در دستشان منفجر شده بوده. جوهری در مسیر گریز و آمدن به خانه ‌تیمی سر شاخه، به خیابان «شیخ هادی» رسیده بوده و خود را در محاصره نیروهای امنیتی دیده بود. جوهری در درگیری مجروح شده بود و با این تصور که در حال مرگ است، با وجود جراحت‌ها بعد از مدتی خودش را به بیمارستان سینا معرفی کرده بود.

در خانه جمعی در خیابان «شیخ هادی» رو به‌ روی بیمارستان «عیوض‌زاده» سیمین دو بمب دیگر را هم منفجر کرده، اسناد را سوزانده بود و از پشت‌بام به کوچه پشت منزل پریده که پایش هم آسیب دیده بود. سپس ماشینی را مصادره کرده بود، اما در ‌‌نهایت دستگیرش کردند و به بیمارستان سینا و از آنجا به بیمارستان شهربانی برده بودند. پس از انفجار و بیهوشی و بعد به هوش آمدن، احساس کردم که دارم می‌سوزم، بنابراین به سمت حوض رفتم تا خودم را درون آب بیندازم و خنک شوم. بعد از آن هم خودم را به یکی از خانه‌های امن، مثل خانه رضایی‌ها یا حاج صادق برسانم. داخل حیاط، ناگهان کسی مرا گرفت. من هم به طور غیرارادی دست در جیبم کردم و قرص «سیانور» را بیرون آوردم و جویدم. بدون توجه به این مساله که با وجود این مجروحیت‌ حاد، به هر حال ساواک مرا بازجویی نخواهد ‌کرد. بعد‌ها متوجه شدم که او مامور آتش‌نشانی بوده است. وقتی هم از من سوال کرد که چه اتفاقی افتاده، گفتم: «به نظرم کپسول گاز منفجر شده است.» در مسیر کوچه و داخل آمبولانس، شعارهای اسلامی می‌دادم و سرود شهدای فلسطینی را می‌خواندم که بخشی از آن چنین بود:
الشعب آمن بالحراب / بدمی یسیر علی التراب
اِغمض یراک فی دَمی / واکتب وصایا من فَمی
اکتب الی کل الرجال / یا اخوتی یا اخوتی
انا قد کتبت وصیَّتی: / هذه رساله جیلنا
انتم نهایه لیلنا / انتم علامه فجرنا
اَنا قد مَضَیتُ فاکملوا / فتُحمّلوا، فتُحمّلوا

شب ۲۸ مرداد بود و خود را شهید راه مصدق می‌دانستم. در یک لحظه به ذهنم رسید در شب ۲۸ مرداد سال ۴۴، در مراسم جشن افسران و خانواده‌هایشان در باشگاه پادگان سلطنت‌آباد، در مسابقات شنا شرکت کردم. اما امشب می‌خواستم بساط‌‌ همان جشن را در میدان مخبرالدوله به هم بزنم. در آن لحظه، تنها به فکر مرگ و شهادت بودم و از سویی هم فکر می‌کردم اگر زنده بمانم چه توجیه و راه گریزی برای رد گم ‌کردن بیان کنم. مرا به بیمارستان «سینا» بردند و در آنجا خرده‌شیشه‌های کپسول «سیانور» را از دهانم بیرون کشیدند. هنگام بریدن لبا‌س‌ها و پانسمان، متوجه غلاف اسلحه‌ای شدند که به کمر داشتم و به این ترتیب فهمیدند که من سیاسی هستم. خیلی زود ماموران ساواک، خود را به بیمارستان رساندند و مرا به بیمارستان شهربانی انتقال دادند. طبقه چهارم بیمارستان شهربانی، ویژه «ساواک» بود که مجروحان سازمانی و سیاسی را در آنجا بستری می‌کردند. از طریق پرستاران متوجه شدم که آقای عیسی بگلو هم در آنجا بستری‌اند. تیم جراحی در بیمارستان شهربانی، ابتدا روی چشم و گردن من کار می‌کردند، تا مرا زنده نگه‌ دارند و بعد از چند روز بازجویی‌ها شروع شد.

بازجویی در بیمارستان شهربانی

دست چپ من به شدت ‌آسیب دیده بود و جراح‌ها آن را از مچ قطع کردند. حدس من این بود که بعد‌ها می‌خواهند شکنجه بدهند. اگر دستم را مومی می‌کردند، با وجود جراحی‌های مختلفی که داشت، آن‌ها نمی‌توانستند شلاق بزنند، زیرا خونریزی می‌کرد. این بار مطمئن بودم که مرا خواهند کشت. هر چند پس از دستگیری اول و دوم نیز چنین تصوری داشتم ولی این بار قطعی‌تر بود. به همه‌چیز می‌اندیشیدم. در درجه اول به سرنوشت سازمان با آن اختلافات و تضادهای جانکاه و کمرشکن. به سرنوشت حوری خانم که بنا بود به ایران بیاید و خانه تیمی جدیدی با هم داشته باشیم و سرنوشت حاج خانم (مادرم) که موقع خداحافظی در فرودگاه به من سفارش می‌کرد که «ننه مواظب خودت باش!» و اندیشه‌های دیگر که مجال گفتن آن در این مختصر نمی‌گنجد. من تا چهار روز نمی‌توانستم سخن بگویم و آن‌ها برای شنیدن صدای من گوششان را به دهان من نزدیک می‌کردند. چون در اثر خوردن قرص سیانور دچار حناق و حالت خفقان شده بودم و از گلویم خون بالا می‌آمد. من در آن لحظه آماده بودم که کشته شوم. انسان در حالت مرگ و زندگی، در صورت زنده ‌ماندن، به پرتگاه یأس می‌لغزد.

منوچهری، حسین‌زاده و حسینی (جلاد «اوین» و «کمیته») آنجا بودند، ولی هیچ‌کدام مرا نشناخته بودند. تمام تلاش آن‌ها این بود که اسم مرا بدانند، اما من مثلا می‌گفتم «قمصری هستم.» آن‌ها می‌گفتند که همکار ما هم اهل «قمصر» است. اینجایی که شما می‌گویید در قمصر نیست و آن‌ها از نشانی‌های دقیقی که من دادم تعجب می‌کردند. من قمصر نرفته بودم، ولی در سال ۴۰ به «آران» کاشان رفته بودم و جایی در «آران» در ذهنم مانده بود که نشانی آن را می‌دادم. تا آنجا که حتی من در جریان بازجویی متوجه شدم که همکارشان به دروغ، خود را اهل «قمصر» معرفی کرده است. خون زیادی از من رفته بود، به حدی که نای حرکت نداشتم و از روی تخت هم مرا تکان نمی‌دادند. آن‌ها برای دانستن اسم من خیلی فشار می‌آوردند. منوچهری ازغندی از سربازجوهای ساواک بود. در زندان اوین و زندان کمیته، به دلیل اینکه در شهریورماه و شب عقد دستگیر شده بودم به من می‌گفت: «شاه داماد ناکام». بعد از چهار روز به او گفتم: «آیا به قرآن قسم می‌‌خوری که اگر اسمم بگویم به کسی نگویی؟» قبول کرد و قسم خورد. من گفتم: «یادت می‌آید که به چه کسی شاه داماد ناکام می‌گفتی؟» گفت: «نه.» اصلا حواسش نبود.

به او گفتم: «من لطف‌الله میثمی هستم.» اما او بلافاصله به اطلاع همه سربازجو‌ها رساند و حسین‌زاده (رضا عطارپور) ناراحت آمد و گفت: «من رییس او هستم، چرا اسمت را به من نگفتی؟» جواب دادم: «من که نمی‌دانم شما چه مسوولیتی دارید.» او گفت: «اگر راست می‌گویی قیافه من چه شکلی است؟» گفتم: «صورتتان در سرتان پیش‌رفتگی دارد.» گفت: «خب بگو کچل هستم دیگر.» بنابراین او اطمینان کرد که من چه کسی هستم. مدتی اصرار می‌کردند که راجع به «قرار ثابت» از من بپرسند. من هم برای ظاهرسازی کمی متاثر شدم و به آن‌ها گفتم: «شما همه سرمایه‌های ما را گرفته‌اید.» و ادامه دادم: «سر تقاطع پیچ شمیران ـ خیابان تخت جمشید (شریعتی ـ طالقانی) کیوسک تلفنی هست که علامت «هیپی‌ها» روی آن می‌زنید.» پرسید: «علامت هیپی‌ها چیست؟» گفتم: «یک دایره که داخل آن یک «y» برعکس است و علامت سلامتی است. بعد می‌روید در پیاده‌رو شمالی تخت جمشید (طالقانی) به طرف خیابان بهار، یک نان «سنگک» در یک دست و یک شیشه شیر پاستوریزه هم در دست دیگر می‌گیرید و می‌روید بالا تا خیابان «بهار شیراز». در آنجا بهرام می‌آید و شما را می‌بیند. این قرار ثابت ماست.» پرسیدند: «چه ساعتی وقت قرار شماست؟» پاسخ دادم: «ساعت اخبار.» گفتند: «ساعت اخبار چه زمانی است؟» گفتم: «هفت صبح، دو بعدازظهر و هشت شب.» به این ترتیب آن‌ها یقین پیدا کردند که این نشانی‌ها درست و دقیق است. «ساواک» تیم‌های مختلفی ایجاد کرد و کسی را که شبیه من باشد، با نشانی‌هایی که من دادم به سر قرار فرستادند. این قرار ثابت قلابی ما بود، به این معنا که بهرام متوجه می‌شد من سالم هستم و کسی را لو نداده‌ام.

همزمان با دستگیری من، رادیو «میهن‌پرستان» و «سروش» در بغداد اعلام کرده بودند که من شهید شده‌ام زیرا بهرام به خانه خیابان «شیخ هادی» آمده و دیده بود که خانه از ترکش‌های انفجار، آسیب‌های جدی دیده است. بعد‌ها مطلع شدم که در زندان‌های دیگر هم برای من ختم گرفته بودند و یک ساعت با سکوت هنگام ورزش صبحگاهی دویده بودند، ولی بعد از چهار روز که من این قرار قلابی را گفتم، همرزمان متوجه شدند که من زنده‌ام و خیلی زود خبر به زندان‌ها هم رسیده بود. بازجوی دیگر «ساواک» که نامش منوچهری ازغندی بود و اولین بار اسمم را به او گفتم، پس از چند روزی که از ماجرا گذشت، به من گفت: «من به حال جوانی مثل تو غبطه می‌خورم که نه اهل دود است و نه اهل مشروب و مسایل دیگر و از پست و مقام خوبی هم برخوردار بوده‌ای. ولی حیف که کمی افراطی هستی.»

من احساس کردم که برشمردن نقطه قوت‌ها برای قانع کردن من و بُراندن من از مبارزه مسلحانه است، تا به یأس برسم در نتیجه در مشی خودم قاطع‌تر شدم. در محیط بیمارستان از چند پرستار زن که نسبت به من محبتی هم داشتند، اطلاعات می‌گرفتم. از طریق پرستاران متوجه شدم که علاوه بر سیمین صالحی و عیسی بگلو، مراد نانکلی هم آنجا بستری هستند. از جمله اطلاعاتی که از پرستاران می‌گرفتم این بود که گفتند: خانم دکتر جراحی را که باردار بوده و آ‌بستن طفل هفت‌ ماهه‌ای است و یک چشمش هم آسیب ‌دیده، دستگیر کرده‌اند. از نشانی‌ها فهمیدم که سیمین هم دستگیر شده است و مطمئن شدم که او جراح بوده است و خبر را او به بهرام آرام منتقل کرده است. بمب صوتی به قدری کوچک بود که وقتی در دست من منفجر شد، حتی با وجود خوردن قرص «سیانور» مرا نکشت و نشان داد که اگر زیر پل فلزی هم منفجر می‌شد به کسی آسیب نمی‌رساند.

پس از این حادثه تحولی در من ایجاد شد، به طوری که هر ساله شب تولد دوباره من همین شب است. درباره مبارزه مسلحانه، در شماره شش نشریه «چشم‌انداز ایران»، سال ۱۳۷۹، مقاله‌ای با عنوان «مراحل خط مشی مسلحانه» نگاشته‌ام.

همچنین در سرمقاله شماره ۲۵ همین نشریه مطلبی با نام «افسوس پدر طالقانی» و در شماره ۲۶ نیز مطلبی با عنوان «شعار محدود، مقاومت نامحدود، چرا و چگونه؟» منتشر کرده‌ام که در این سه مقاله جمع‌بندی من از مبارزه مسلحانه آمده است.

منبع: روزنامه شرق
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
انتشار یافته: ۲
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۷:۲۸ - ۱۳۹۱/۰۴/۱۳
1
2
جالب بود
ناشناس
|
United States of America
|
۰۱:۳۰ - ۱۳۹۲/۰۲/۱۰
3
9
برای اقای میثمی احترم خاصی قائلم
درود به شجاعت و مردانگی شما
روح شهید حنیف نژاد شاد و
لعنت خدا بر رجوی
که میراث گران سنگ شهیدان مجاهد را به باد فنا داد
علیرضا
|
United States of America
|
۱۹:۵۶ - ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
3
1
چه عزیزان و بزرگانی در راه انقلاب فدا شدند و چه دختران و مادرانی زیر شکنجه دژخیمان پهلوی،جان دادند و چه نخبگانی را از دست دادیم.تا به پیروزی رسیدیم.یاد همه ی آن عزیزان گرامی باد.مخصوصا دختران و مادران مظلوم.
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین