آفتاب: نفر اصلی بخارایی بود که دو بار شلیک کرد، ولی هنوز منصور نفس داشت. صدای شلیک سومی از اسلحه دیگری پیچید توی فضای بهارستان و جوانی به سرعت از لابهلای ماموران گریخت. همانی بود که خودش را انداخته بود جلوی ماشین حسنعلی منصور. قرار بود بخارایی به بهانه همین توقف، عریضه به دست برود به نخستوزیر نزدیک شود.آن شلیک دقیق بهارستان برای ساواک و پهلویها تازه اول ماجرا بود. آن شلیک شروع قصهای بود که صفحههایش توی بیشتر شهرهای ایران و حتی بیشتر، توی افعانستان، عراق، سوریه، فلسطین و لبنان ورق خورد.
به نوشته مجلات همشهری؛ 14 سال تمام هم وقت لازم بود تا سطرهایش نوشته شود. خطهای آخرش هم سرخ بود،؛ خطهایی که پیش پای بهار انقلاب نوشته شد. خیلی سال طول کشید تا ساواک بفهمد تعداد زیادی از پروندههایش مال یک نفر هستند؛ بعضیهاشان مربوط به خبر محموله اسلحه بود، یکی مال کسی بود که سعی کرده بود ولیعهد را با تیر بزند، یک پرونده قطور هم مربوط به خالی کردن داخل میل باستانی بود که اگر دیرتر جنبیده بودند شاه را با مواد منفجرهاش فرستاده بود هوا. عکس یکی مال دکتری بود که ریشش را از ته زده بود، عکس یکی شیخی را با عمامه سفید نشان میداد، توی یکی دیگر هم کسی با لباس افغانی زل زده بود به دوربین. مدتها بعد فهمیدند که تنها دنبال یک نفر میگردند و 20میلیون تومان هم برایش؛ مرده یا زنده جایزه گذاشتند.
هفت تا خواهر و برادر بودند و علی کوچکترینشان. زندگی فقیرانه زود کشاندش به وادی کار و درسش تا همان ششم ابتدایی باقی ماند. پیش برادر بزرگترش صندوقسازی میکرد، درس طلبگی هم میخواند. قد کشیدنش افتاده بود در دورانی پر ماجرا: ملی شدن صنعت نفت، ماجرای فداییان اسلام و اعدام انقلابی کسروی، تبعید و بازگشت آیتالله طالقانی، اعدام انقلابی رزمآرا و... همه اینها به جان بیقرارش آتشی مضاعف میزد. 13ساله بود که در خیابان صدا بلند کرده بود این چه شاهی است و این چه مملکتی است و برادر کشانکشان بردهبودش به خانه. سر پر شوری داشت از همان وقتها. کم سن و سال بود که پایش به هیات حاج صادق امانی باز شد. هیاتی که جزو هیاتهای مؤتلفه اسلامی شد.
سال 1343 بود و ماجرای کاپیتولاسیون در یادها باقی، امام(ره) هم تازه تبعید شده بود. در کمیته مرکزی مؤتلفه تصمیم گرفته بودند حسنعلی منصور نخستوزیر وقت و طراح کاپیتولاسیون اعدام شود. فتوایش را هم از آیتالله میلانی گرفته بودند.
صبح اول بهمن 1343 حسنعلی منصور در راه مجلس ملی بود. بخارایی و اندرزگو و نیکنژاد و صفار هرندی هم همینطور. اندرزگو خودش را جلوی ماشین انداخته بود و بعد که منصور پیاده شده بود بخارایی به بهانه دادن عریضه رفت جلو. دوتا گلوله شلیک کرد، اما کار تمام نشد که شلیک اندرزگو تمامش کرد.
تنها کسی که توانست فرار کند اندرزگو بود. بخارایی را که همان وقت گرفتند، پایش روی آسفالت یخزده خیابان لغزیده بود. بقیه را هم به فاصله چند روز دستگیر کردند. حاج صادق امانی، محمد بخارایی، نیکنژاد و رضا صفارهرندی به اعدام محکوم شدند. حکم اندرزگو هم اعدام بود که غیابی برایش صادر شد. همه اینها زمانی اتفاق افتاد که از ازدواج اندرزگو چند ماهی بیشتر نمیگذشت.
ساواک هم دست از سر خانواده سید علی بر نمیداشت. پای خانواده همسرش هم آمد وسط و روزشان را مثل شبشان تیره کرده بودند. همسر شهید نمیتوانست بهخاطر پدرش همراه او شود و پا در جاده غربت و سفر بگذارد. دست آخر با اینکه مهرشان به هم خیلی زیاد بود مجبور شدند جدا شوند.
شیخ عباس تهرانی در قم
بعد از اعدام انقلابی منصور، تهران دیگر جای ماندن نبود. به همه گفت که راهی مشهد است ولی سر از قم درآورد. کار درستی هم انجام داد، نشان به آن نشان که برادرش را ساواک به زور برده بود مشهد تا ردی از او پیدا کنند.
در قم عمامه سیاه سیادت را کنار گذاشت و برای مخفی کاری بیشتر عمامه سفید گذاشت سرش. حالا همه یک طلبه به اسم شیخ عباس تهرانی میشناختند که حسابی درسخوان است. سید یک شناسنامه برای نام جدیدش هم درست کرده بود. اتفاقی که بعدا برای نامهای نحوی، اصفهانی، حسینی، جوادی و بعضی نامها که هنوز هم نزدیکترین یارانش نمیدانند، افتاد.
سید قبل از قم، رفته بود نجف خدمت امام(ره). وقت بازگشت هم اعلامیه مهم امام(ره) را با خودش آورده بود. همان اعلامیه مربوط به جنگ اعراب و اسرائیل. آن روزها رژیم برای قم نقشه داشت و خبرش پیچیده بود که میخواهند برای قم سینما بسازند. سید هم عدهای از طلبهها را جمع کرد و با هم رفتند بیت آیتالله گلپایگانی. آنجا اندرزگوی سابق و شیخ عباس تهرانی فعلی سخنرانی پرشوری کرد ولی اعتراض طلاب به جایی نرسید و سینما ساخته شد. اندرزگو هم با کمک گروهی از مبارزان که به نام «عباسآباد» معروف بود، سینما را منفجر کردند و از ساخته پهلویها جز تلی خاک باقی نگذاشت.
چیذر، پایگاه جدید مبارزه
پس از ماجرای سینما در قم، ساواک یک شیخ عباسی تهرانی شناخته بود که فردی ناراحت است و ماجرای سینما به او مربوط است. نتیجه این شد که اندرزگو صاحب پرونده دومی شد در ساواک با نام جدیدش.
قم هم دیگر جای امنی برای ماندن نبود. این شد که رخت سفر بست و با لباس معمولی سر از مدرسه تازه تاسیس چیذر زیر نظر سید علی اصغر هاشمی چیذری درآورد. سخت درس میخواند و البته به فعالیتهایش ادامه میداد. محمولههای بزرگ اسلحه بود که در گوشه و کنار به لطایفالحیلی جابهجا میکرد. سید را دیده بودند که نزدیکیهای قم عرقریزان چمدان بزرگی را جابهجا میکند. گفته بود تویش کتاب است که نبود و با اسلحههای داخل امثال آن چمدان انبارهای اسلحه زیادی گوشه و کنار برپا میشد. توی همان چیذر هم دوباره به دست آقای فلسفی معمم شد. پس از مدتی هم که به آقای هاشمی اعتماد پیدا کرده بود، تا حدی او را در جریان هویت اصلیش و مقداری از کارهایش قرار داد.
سال 1349 بود که به پیشنهاد یک دوست و سفارش و همراهی حجتالاسلام هاشمی چیذری تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند. همسرش کبری سلسپور شد. همسری که بعدها همرزم و همراهش هم در راهی پرپیچ و خطر بود. عروسیشان را هم روز میلاد حضرت زهرا(س) گرفتند.
تازه عروس با مردی ازدواج کرده بود که گاه تاجر فرش بود، گاهی چای، بعدتر طب سنتی و حجامت آموخت و شد دکتر. لازم بود مرغداری برپا میکرد یا خروسبازی هم میکرد تا به بهانه آن در سبد اسلحه جاسازی کند و شناسایی لازم را انجام دهد. میشد که با کلی تسبیح و انگشتر هم میآمد خانه. یعنی که اندرزگو تسبیحفروش شده است.
یکبار سید به همسرش که داشت مادر هم میشد، گفته بود میرود مدتی در زنجان باشد و بعضی درسها را مثل سیوطی و جامعالمقدمات را که قبلتر خوب نخوانده بهتر بخواند. ولی در اصل راهی شهرکرد بود برای تامین اسلحه و مهمات. مهماتی که قرار بود خواب آمریکاییها را آشفته کند. آن روزها رفتوآمد مستشارانشان بیشتر از همیشه شده بود، تهران شده بود خانه دومشان. یک روز آقای هاشمی چیذری با شنیدن صدای انفجاری از مدرسه بیرون دوید، پشت سرش هم سید بعد از آنکه دستگاه کنترل از راه دور را توی حجره جاسازی کرد، بیرون آمد. هردو داشتند به یک ماشین در حال سوختن نگاه میکردند. ماشین مال یک مستشار آمریکایی بود. سید به آقای هاشمی گفته بود: «دیدی حاجی؟ زدیمشان رفتند هوا.»
بعد از مستشار آمریکایی نوبت تیمسار طاهری بود. تیمساری که در کشتار مردم قم در قیام 15خرداد 42 نقش زیادی داشت. بعدتر هم دست عدالت یقه فرسیو را گرفت. کسی که مسؤول محاکمه خیلی از مبارزان بود و آنها را به جوخههای اعدام سپرده بود.
در تمام این فعالیتها، سید علی اندرزگو مقید به رعایت جوانب شرعی و فتوا گرفتن از مرجع تقلید بود. فعالیتهایی که با خونسردی و توکل عجیبی همراه بود. یکی از روزها که شیخعباس تهرانی در مسجد رستمآباد در چیذر خطابه پرشوری ایراد میکرد متوجه حرکتهای مشکوکی شد. ساواک نفوذ کرده بود بین جمعیت و به دنبال شیخ عباس تهرانی میگشت، رد شیخ عباس را از قم تا چیذر دنبال کردهبودند.
دوستان سید همهمه به راه انداختند و سید از فرصت شلوغی استفاده کرد و عبا و عمامه را درآورد و خودش را لابهلای جمعیت پنهان کرد. بعد هم خودش را رساند به حیاط مسجد، جایی که چند تا مامور جلویش را گرفتند و گفتتند دنبال شیخ عباس تهرانی میگردیم. او هم با خوشرویی بردشان و نشاندشان در شبستان و چای گذاشت جلویشان و رفت که شیخ عباس تهرانی را خبر کند تا بیاید! ساواکیها وقتی به خودشان آمدند و فهمیدند که خودش بوده که کار از کار گذشته بود.
پس از ماجرای مسجد رستمآباد، اندرزگو به همراه خانوادهاش راهی قم شد و همانجا ماند. توی قم برای پوشش کارهایش مرغداری زده بود و به همان فعالیتهای سابقش اعم از رساندن سلاح به گروههای مبارز و رساندن اعلامیهها کمک میکرد. اما اتفاقی افتاد که باعث شد قصه کوچ تازه شود و هجرتی دوباره ضروری. سید برای کاری به تهران رفته بود که فهمید مجید فیاض را گرفتهاند. مجید فیاض کارمند و مسؤول انبار شیمی دانشگاه تهران، جوانی پرشور و اهل مبارزه بود و نزد سید در مدرسه چیذر عربی هم میخواند. او را ساواک دستگیر کرده و از بیاحتیاطی او سرانجام فهمید که شیخ عباس تهرانی همان سیدعلی اندرزگو است. سید به قم برگشت و با عبور از محاصره ساواک که خانه را تحتنظر داشت وارد خانه شد. عبور از محاصرهای که خیلی عجیب بود. اندرزگو برای کسی خاطرهای تعریف کرده بود که مرحوم میرزا جواد آقای تهرانی یادش داده که برای عبور از حلقه دشمنان 19 تا بسمالله بگو و رد شو. سید هم بارها با همین ذکر و «وجعلنا»هایش از چنین حلقههای محاصرهای رد شده بود. از این دست توجهات و توسلات کم نبود در زندگی سید.
ساواکیها ریخته بودند توی خانه اما چیزی دستشان را نگرفته بود. پرنده باز هم پریده بود. سید با خانوادهاش که حالا با تولد پسرش مهدی سه نفره شده بود، پا در جاده سفر گذاشته بود. تهران که رسیدند رفتند به خانه اکبر صالحی؛ دوست و همرزمی قدیمی. سید آنجا دوباره رخت و لباس دیگری پوشید و شد دکتر. دست زن و بچه را گرفت و باز پا در راه سفر گذاشت و این بار مقصد مهاجر، مشهدالرضا بود.
روزهای سخت زابل
اندرزگو قصد داشت از مشهد خودش را برساند افغانستان و برای این کار باید میرفتند زابل تا گذرنامه تهیه کنند. اما در زابل کاری از پیش نرفت و سید از همان مشهد با اهل و عیال خودش را رساند روستاهای افغانستان. روستاهایی که اهالیاش دل خوشی از مسافران غیرقانونی نداشتند ولی خدا خواسته بود عزت سید را آنجا زیاد کند. یک شب را توی یک روستا به خواهش سید اجازه میگیرند توی خانهای بمانند. شب صحبت گل میاندازد و اهل خانه میگویند گاوی دارند که شیرش خشک شده. سید توسلی پیدا میکند و همانطور که لبهایش در جنبش است دستی به سینه گاو میکشد و چشمه خشکیده پر شیر میشود. سید قدری پیدا کرده بود توی روستا ولی قسمت نبود تا کارشان سامان پیدا کند و مجبور شدند دوباره برگردند مشهد.
دست آخر اندرزگو تنها راهی زابل میشود تا زن و بچه بعدا به او ملحق شوند. پس از مدتی تلاش جایی برای اقامتشان پیدا میکند و کسی را میفرستد دنبال سر و همسر. از اینجا دوره خیلی سختی برای همسر شهید شروع میشود، طوریکه بعدها به تلخی از این روزها یاد میکند. اندرزگو مشغول وارد کردن سلاح و مهمات بود و همزمان برای به دست آوردن گذرنامه تلاش میکرد.
خانوادهاش هم انگار قرار بود جای امنی امانت باشند که بعدا معلوم میشود امنیت و آرامشی در کار نیست. از یک طرف خانه تحت نظر ساواک بوده که رد سید را پیدا کرده بودند و از طرف دیگر مرد صاحبخانه هم که ترسیده بوده مدام همسر شهید را تحت فشار میگذاشته است. کار به جایی میرسد که آن مرد حتی قصد جان زن و بچه بیپناه را میکند. بعدها که خانم سلسپور از آن روزها نقل میکند، میگوید به شدت در تنگنا قرار گرفته بودیم و کار بر ما خیلی سخت شده بود و جز توسل هیچ کاری از دستم برنمیآمد.
یک روز به سید خبر این اوضاع و احوال میرسد، دلش میشکند و به حضرت صاحبالزمان(عج) متوسل میشود. در یکی از آن روزهای شدت و سختی کسی در آن خانه کذایی را میزند. با معصومه خانم دم در کار داشتهاند. معصومه خانم همان کبری سلسپور بوده است که سید با این نام برایش شناسنامه گرفته بوده. مردی که دم در آمده است به معصومه میگوید: «به صورتم نگاه نکن، فقط پشت پایم را نگاه کن و دنبالم بیا.» زن درمانده به شتاب، خرده وسایلی که داشته جمع میکند و همراه فرزند همان میکند و به راه میافتند. راهی که آخرش او را دوباره به سید میرساند. انگار توسل سید زودجواب گرفته بود.
مجاوران مشهد
پس از ماجراهای زابل سید با خودش عهد میکند که در مشهد ساکن شوند. البته اندرزگو همان است که بود؛ نشان به آن نشان که به کمک همسر محمولهای از اسلحه و مقدار زیادی خشاب را از چند ایست بازرسی و پاسگاه عبور میدهند و میرسانند مشهد. آنجا هم به کمک دوستانش در بازار سرشور خانهای اجاره میکند. پس از مدتی سید، همسر و پسرش مهدی را تنها گذاشت و ابتدا راهی تهران شد تا کارهای ناتمامی را که در چیذر داشت به اتمام برساند. وقت ملاقات با حجتالاسلام هاشمی چیذری سید در هیات دکتری ظاهر میشود که ابتدا برای آقای هاشمی خیلی غریب است. اندرزگو حالا شده دکتر حسینی.
دکتر حسینی راهی قم میشود و مقصد این بار منزل آقای غفاریان است. کسی که به جای سیدی که میشناخت با فردی فوقالعاده شیک و کراواتی روبهرو شده بودکه از شدت روغنی که به موها مالیده بود سرش برق میزد. آقای غفاریان قبل تر، از امام(ره) اجازه گرفته بود تا زندگی سید را از سهم سادات و وجوهات تامین کنند. زندگیای که حالا قرار بود یک نفر دیگر هم به آن اضافه شود. پسری که اسمش شد محمود. سید پس از بازگشت به مشهد پیش ادیب نیشابوری درس میخواند و در تکیه اصفهانیها به کلاس استاد موسوی میرفت. خودش هم برای طلاب جامعالمقدمات میگفت و نهجالبلاغه درس میداد.
ساواک آن روزها برای پیدا کردن سید دست به هر کاری میزد از جمله تصمیم گرفته بودند تمام مستاجرین مشهد را شناسایی کنند. نقشهشان اما نگرفت چون با کمک آیتاللهخامنهای که آن موقع مشهد بودند توی بازار سرشور، سید صاحبخانه شد.
با وجود همه نیرو و تجهیزاتشان، این ساواکیها بودند که از سید هراس داشتند، حتی شده بود که سید گاهگاه به عمد حضور خودش را به مامورین و حتی رده بالاهای ساواک اعلام کند، معتقد بود نباید خیالشان آسوده بماند. برعکس آنها روحیه سید با همه فشارهای ساواک فوقالعاده بود، یک روز که با آیتالله خامنهای توی بازار برخورد کرده بود سبدی را به ایشان نشان داده و گفته بود آقا دیدهاید خروس تخم بگذارد؟ بعد با لبخند در سبد را کنار زده بود و اسلحهای را که به بهانه خروس جاسازی کرده بود، نشان داد.
سید در حین فعالیتها و درگیریهایی که پیش میآمد، شده بود که به شدت زخمی هم بشود. مرحوم ابوترابی در یک سخنرانی در جمع اسرا، در اردوگاه موصل نقل کردهاند که سید یکبار مجبور میشود برای فرار از خانهای که ساواک به آن مشکوک شده بود از دیوار بلند خانه به کوچه بپرد، ارتفاع زیاد باعث میشود استخوان پای سید موقع پایین پریدن بشکند و بیرون بزند. همسایهای که ماوقع را میبیند سید را به داخل خانهاش میبرد و چون همه جای مشهد عکس سید را پخش کرده بودند امکان مراجعه به بیمارستان هم نبوده است. جراحت سید همچنان باقی بوده و او را رنج میداده تا یک شب از اهالی خانه میخواهد در اتاق تنهایش بگذارند و بعد متوسل به وجود مقدس ائمه(ع) میشود.
توسل خالصانهای که بعد از آن سید به خواب میرود و بیداری همان و شفا همان. یکبار دیگر هم سید در درگیری به شدت زخمی شده بود که آقای غفاریان با هزار زحمت مقدمات جراحی و مداوا را با کمک آیتالله پسندیده و آیتالله خامنهای و برخی افراد دیگر فراهم میکند. مشکلات هیچوقت باعث کوتاه آمدن سید نشده بود، سلاحها را از مرز و جاهای دیگر میآورد و به مبارزان مسلمان تحویل میداد. یکی از این گروهها مجاهدین خلق آن زمان بودند. البته سید از اولین کسانی بود که پی به انحرافشان برد و دیگر بهشان سلاح نداد. اتفاقی که باعث شد علاوه بر ساواکیها، این گروه مسلح هم به دنبال کشتن سید باشند.
انتقال سلاح توسط سید، هم هوشمندانه بود هم شجاعت زیادی میخواست، یکبار سید رفته بود به لرستان و از طریق عشایر آنجا سلاح تهیه کرده بود. در بازگشت به قم و منزل آقای غفاریان، وقتی که لبادهاش را بیرون میآورد آقای غفاریان میبیند از بالا تا پایین بدنش را با سلاحهای سبک و مسلسلهای خفیف پوشانده اشت. یکبار هم که روغن کرمانشاهی شده بود محموله سید. محمولهای که در آن به کمک یک ورق حلبی جوش داده شده روغنها را از اسلحه جدا کرده بود.
مبارزی در حد و اندازههای اندرزگو اینقدر مشغلهاش زیاد بود که شاید بشود به او حق داد خیلی دربند مسائل دیگر نبوده باشد. ولی اندرزگو با همه چریکهای دنیا فرق داشت. سیر و سلوک معنویاش سرجایش بود، مهربانی و بازی با بچههایش سر جای خودش. حواسش حتی به فقرای محل هم بود. یکجوری بالاخره روغن و برنجی بهشان میرساند. هنوز رسیدگیهای سیدی گمنام در خاطرات بعضی از اهالی کوچهپسکوچههای مشهد باقی است. سالهای شمسی رسیده بود به یکهزار و سیصد و پنجاه و شش. مبارزات علیه طاغوت کمکم تشکیلات منظمتری پیدا کرده بود و افرادی مثل آیتالله خامنهای، شهید بهشتی و آیتالله مطهری با تلاش خود هماهنگی این تشکیلات را میسر میکردند. اندرزگو هم تجهیز و سازماندهی هستههای نظامی را به عهده داشت.
سید به فکر افتاده بود که نفر اصلی طاغوت یعنی شاه را از میان بردارد. خبر هم رسیده بود که سفری برای پهلوی در پیش است به مقصد اروپای شرقی. سید هم ساختمان هشت طبقهای را نزدیک فرودگاه مهرآباد اجاره کرده بود تا از آنجا شر شاه را با شلیکی که همیشه آرزویش را داشت، از سر مردم کمکند. ولی دست تقدیر چیز دیگری رقم زده بود. با لو رفتن نقشه مسیر حوادث سمت و سوی دیگری گرفت. شاه باید میماند و سرنوشت بدتری را به چشم میدید. در مورد لو رفتن این نقشه حتی در اسناد ساواک هم توضیح بیشتری نیامده است.
اسفند ماه 1356 سید مسافر لبنان شد. قبلتر برای تهیه سلاح، مسافر سوریه، فلسطین و لبنان هم شده بود و این نوبت عدهای از جوانان را برای آموزش نظامی با خودش برده بود تا در اردوگاههای الفتح به کمک جلالالدین فارسی آموزش ببینند. خودش هم در این سفر کار با سلاحهای ضد تانک را یاد گرفت. یاد گرفتن این چیرها برای سید آسان بود. یکبار به دست کسی که استفاده میکرد نگاه میکرد و بعد خودش مثل یک حرفهای سلاح را به دست میگرفت.
اندرزگو به عنوان کسیکه در زمینه تامین مایحتاج نظامی فعالیت میکرد همیشه پول هنگفتی از طرف منابع مبارزین در اختیارش قرار داشت ولی یک ریال آن را در راهی غیراز مبارزه صرف نمیکرد. نشان به آن نشان که وقتی میخواست از لبنان برگردد از بازاری ارزان در منطقه فقیرنشین البراجنه سوغاتیاش را برای خانواده انتخاب کرد. سوغاتیای که 150تومان برایش هزینه کرد.
نشاط شهادت
اردیبهشت 57 سید دوباره میخواست تصمیماش را برای اعدام انقلابی شاه عملی کند. ولی حال و هوایش رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود. سید را همه به هوشمندی و دقت و احتیاطش در مبارزه میشناختند. ولی دیگر چندان از آن احتیاطها خبری نبود.
یکبار که سید که از مشهد رفته بود تهران، به ازغندی و برخی دیگر از سران ساواک پیغام داده بود اینقدر دنبال من نباشید والا شما را خواهم کشت. بدجوری ترس افتاده بود به جان ساواکیها. تمام نیرو و همّشان را به کار گرفته بودند و سرانجام فهمیدند که سید در مشهد ساکن است و از آنجا با نام استوار جوادی با بقیه مبارزین ارتباط میگیرد. یک تیم برای دستگیری سید به مشهد اعزام شد. اما اندرزگو آن موقع پس از ماجرای سینما رکس، برای تحقیق رفته بود آبادان و حالا برگشته و روزهایی از ماه رمضان را در تهران بود.
شب نوزدهم رمضان را که احیا گرفت، سحر زنگ زد به اکبر صالحی و برای غروب قرار گذاشت. حوالی غروب رفت منزل یکی دیگر از برادران صالحی. آقا مرتضی هر چقدر اصرار کرد سید برای افطار نماند. یک ساعتی قبل از اذان راه افتاد به سمت خانه اکبر صالحی. سابقه نداشت سید در برنامههایش عجله کند.
آن روز کوچه سقاباشی با یک ردیف از ماشینهایی مثل پیکان، وانت و بنز، شکل و شمایل جدیدی داده پیدا کرده بود. ساواکیها تلفن صالحی و هر کسی را که فکر میکردند با سید ارتباط داشته باشد شنود میکردند و آنها هم از قرار سید باخبر شده بودند.
زودتر از آنچه ساواک فکرش را بکند سید بویشان را در هوا شنید و پا تند کرد. چند تا مامور هم حرکتشان را سریعتر کردند تا سید را گم نکنند. چارهای نبود باید از دیوار خانهای بالا میرفت. دستش را که گیراند به لبه دیوار خانه امام جمعه، صدای شلیکی فضای آرام قبل از اذان کوچه را شکافت. سید افتاد روی زمین اما هیچ ماموری جرات نزدیک شدن به سید را نداشت. همین کافی بود تا سید بعضی از اسناد و کاغذ اسامی را که همراهش بود بجود یا به مدد خونی که زخمش راه افتاده بود، غیرقابل استفاده کند.
خیال سید که از مدارک راحت شد دستش را برد زیر کتش تا نشان دهد که مسلح است. همین باعث شد تا ماموران که همهشان چند متر دورتر ایستاده بودند، از ترس انگشتها را فشار دهند روی ماشه مسلسل. رگبار گلوله بود که میبارید و مینشست به تن سید.
کنار دیوار، بدن سید بیحرکت افتاده بود. ده دقیقهای گذشت و بالاخره برانکاری آوردند تا سید را ببرند. توی راه سید به خود تکانی داد و از روی برانکار خودش را انداخت روی زمین تا آرزوی ساواک برای زنده گرفتن اندرزگو بماند به دلشان. درست برعکس آرزوی خودش که با 18 گلولهای که با آنها افطار کرد به آن رسید.