کد خبر: ۱۰۰۹۹۹۴
تاریخ انتشار : ۰۴ شهريور ۱۴۰۴ - ۲۰:۰۹

نیکلاس کیج با «موج سوار» غوغا می‌کند

«The Surfer» اثر لورکان فینگان با بازی نیکلاس کیج، تریلری روان‌کاوانه است که پشت ظاهر یک درام ساحلی، جدالی نفس‌گیر بر سر هویت و «حق ماندن» را روایت می‌کند.
نیکلاس کیج با «موج سوار» غوغا می‌کند
آفتاب‌‌نیوز :

فیلم سینمایی «موج سوار» (The Surfer) تازه‌ترین فیلم لورکان فینگان با بازی نیکلاس کیج، در ظاهر یک درام ساحلی است، اما در باطن به تریلری روان‌کاوانه درباره قلمروی انسانی، شرم بشری، انکار و فروپاشی در زندگی بدل می‌شود. فیلم برای نخستین بار در بخش نمایش‌های نیمه‌شب جشنواره کن ۲۰۲۴ روی پرده رفت و در ادامه اکران عمومی‌اش نشان داد که چگونه می‌توان با کمترین عناصر داستانی، حداکثر فشار دراماتیک را ساخت.

تماشای فیلم Surfer در فیلم‌نت

فیلم با بازگشت مردی بی‌نام به ساحل کودکی‌اش آغاز می‌شود؛ مردی که می‌خواهد در یک روز آفتابی با پسر نوجوانش موج‌سواری کند و به خانه‌ای قدیمی که برای خریدش تلاش می‌کند نزدیک شود، اما ساحل، خانه محلی‌هاست و قانون نانوشته‌شان روشن: «اگر اینجا زندگی نمی‌کنی، اینجا حق نداری موج بزنی». این برخورد به ظاهر کوچک به سرعت به دوئلی فرساینده بین او و محلی‌ها تبدیل می‌شود که لایه‌به‌لایه پیش می‌رود: از نیش‌وکنایه و تحقیر جمعی که به خشونت گراییده می‌شود تا تهدید و ارعاب و در نهایت محاصره روانی که فیلم را به اوج می‌رساند. فینگان از همان ابتدا نشان می‌دهد قصه درباره موج نیست، درباره «حق ماندن» است.

نیکلاس کیج نقش «موج‌سوار» را بازی می‌کند؛ شخصیتی بی‌نام که تعریفش را از دست داده و تنها بر یک خواسته ساده قفل شده است: بازگشت به آب. بازی کیج گیرایی‌اش را از کنترل می‌گیرد، نه از اغراق. او خشم را در بدنش حبس می‌کند: پوست آفتاب‌سوخته، چشم‌های بادکرده، راه رفتن‌های سنگین، لب‌های خشکیده و مکث‌هایی که به اندازه هر دیالوگ حرف دارند. هر بار که شخصیت می‌خواهد خودش را پس بگیرد، با دیواری نامرئی روبه‌رو می‌شود: دیوار قوانین نانوشته، دیوار نگاه پسر و یا دیوار گرما. کیج این شکست‌های پی‌درپی را نه با فوران، که با فرسایش و تحلیل روانی از دست رفته‌اش بازی می‌کند و همین موضوع نقش‌آفرینی او را ماندگار می‌کند.

فینگان در میزانسن، خشونت را از مشت و لگد جدا می‌کند و به فضا می‌سپارد. دوربین به‌جای دنبال کردن اکشن، به کوران نور تکیه می‌کند. سینماتوگرافی رادک وادچوک ساحل را نه به شکل و شمایل کارت‌پستالی توریستی بلکه محفظه‌ای بی‌سایه نشان می‌دهد که هیچ چیز در آن در امان نیست. نور سفید، خطوط افق فشرده و قاب‌هایی که به هیچ‌کس در این فضای سنگین پناه نمی‌دهند. لانگ‌تیک‌های ایستا روی منظره، کم‌کم جایشان را به نما‌های نزدیکِ زخم و ترک و تاول می‌دهند؛ گویی طبیعت بدن مرد را می‌جود. رنگ‌ها کاراکتر دارند: آبی دریا خوش‌رنگ نیست، سمی است؛ زرد شن گرم نیست، تب‌زده است. موج‌ها که در سینمای معناگرا معمولا نشانه حیات هستند اینجا مثل حرکات نامنظم رانش زمین تصویر می‌شوند: آرامش‌بخش نیستند، تهدیدکننده‌اند و ترسناک.

فیلم مهیج موج سوارطراحی صدا و موسیقی فرانسیس تتاز، فشار نامرئی در اتمسفر فیلم را تقویت می‌کند. صدای موج به جای لالایی، مترونومی برای اضطراب است که در سرتاسر لحظات فیلم جاری است؛ ضربانی که قطع نمی‌شود و هرچه قهرمان به نقطه شکست نزدیک‌تر می‌شود، بلندتر در گوش می‌پیچد. سکوت‌ها کارکردی دراماتیک دارند: هر توقف، جایی برای شنیدن توهین‌های فروخورده و گفت‌و‌گو‌های درونی مرد قهرمان داستان و بزن بهادر شکسته قصه فینگان است. تدوین تونی کرنستون از یک ریتم روزمره شروع می‌کند و با اینکه سرخوشانه آغاز می‌شود، اما قدم‌به‌قدم سرعت را بالا می‌برد تا جایی که فیلم حس یک تب طولانی به مخاطب می‌دهد و دیگر خبری از شوک‌های لحظه‌ای که در سینمای اکشن وجود دارد نیست بلکه گرمای پیوسته‌ای را می‌بینیم که مجال نفس نمی‌دهد.

درام فیلم بر سه محور نمادین حرکت می‌کند. نخست، مردانگی سنتی که در کشاکش نبرد موج‌سوار و محلی‌ها می‌بینیم؛ جدالی نه میان قهرمان و ضدقهرمان، بلکه میان دو گونه در حال انقراض که هر دو اسیر توهم «مالکیت فضا و مکان» هستند. دوم، پدرسالاریِ زخمی که در رابطه پدر و پسر نمود دارد؛ پسر نوجوان تنها تماشاگر نیست و یک آینه است. نگاه او شرم را در پدرش تشدید می‌کند و هر بار که پدر برای اثبات خود دست‌وپا می‌زند، فاصله‌شان بیشتر می‌شود. سوم، مرگ خاطره؛ ساحلی که قرار بود بهشت کودکی باشد، اکنون گورستانی بی‌سنگ قبر است و هر تلاش برای زنده کردن گذشته، تصویر دیگری از شکست را پدید می‌آورد.

حضور جولیان مک‌ماهون در نقش اسکالی، رهبر کاریزماتیک محلی‌ها، شاه کلید اصلی فیلم است؛ شخصیتی که به‌جای عربده، با لبخند مرز می‌کشد و قانون نانوشته خود و قبیله‌اش را اجرا می‌کند. نیک کسیم به‌عنوان «کارگرِ بی‌خانمان» آینه فرجام احتمالی قهرمان است؛ تصویری از آینده‌ای که اگر در ساحل بمانی و تسلیم نشوی، تو را می‌بلعد. فین لیتل نیز در نقش «پسر بی‌اسم» با کمترین دیالوگ، بیشترین کارکرد را دارد و با حضور‌های کوتاه خود در کنار پدرش (کیج) بار عاطفی فیلم را می‌بندد. این جمعِ کاراکتر‌ها جامعه‌ای کوچک را می‌سازند که قواعدش ساده، اما بی‌رحم است.

فیلمنامه توماس مارتین از ایده محوری «لوکالیسم» حرکت می‌کند، اما آن را به سادگی شعار نمی‌دهد. نزاع بر سر موج سواری کاراکتر‌ها بدل به نزاع بر سر حق دیده شدن می‌شود. قهرمان تنها با محلی‌ها درگیر نیست؛ با بنگاه‌دار، با قیمت‌ها، با ساعت اداری، با خبر‌های تازه زندگی سابقش و مهم‌تر از همه با تصویری که از خودش ساخته می‌جنگد. فیلم از دل این برخورد‌های کوچک، مفهومی بزرگ‌تر بیرون می‌کشد: مالکیت فقط سند و حصار نیست، شبکه‌ای از عادت و روایت و جمع است که غریبه‌ها را پس می‌زند.

فضای بصری فیلم مدام بین واقعی و هذیانی رفت‌وآمد می‌کند و شبیه به یک فیلم هنری است، اما مخاطب عام هم غرق آن می‌شود؛ هرچه گرما شدیدتر می‌شود، مرز واقعیت و خیال برای مرد کمرنگ‌تر می‌شود. فینگان به دام تظاهر نمی‌افتد، از افکت‌های پر سر و صدا و جلوه‌های ویژه باشکوه فاصله می‌گیرد و با همان ابزار‌های ساده سینمایی یعنی نور، صدا، فاصله کانونی و هذیان را در پوست تصویر می‌نشاند. نتیجه، تجربه‌ای است که تماشاگر را وادار می‌کند به حسش اعتماد کند. این انتخاب، فیلم را به سنتی از سینمای «کابوس در روشناییِ روز» نزدیک می‌کند.

فیلم مهیج موج سواراز حیث ساختار، فیلم یک اثر دایره‌ای است: ما بار‌ها و بار‌ها به نقطه آغاز بازمی‌گردیم (لوکیشن‌های پارکینگ، سکو، آب)، اما هر بازگشت، لایه‌ای تازه از فرسودگی را می‌بینیم. این لوپ دایره‌شدن در فیلم هوشمندی مخاطب را می‌طلبد و خود کارگردان نیز با هوشمندی از مکانِ محدود، گستره معنایی می‌سازد؛ هر متر شن، معنای جدیدی می‌گیرد. نقطه اوج، همزمان بیرونی و درونی داستان است: همان‌قدر که در ساحل ماجرا‌ها رخ می‌دهد، در ذهن مرد نیز اتفاق‌های متفاوتی می‌افتد. می‌توان گفت پایان این قصه وفادار به مسیر حسی است که فیلم از ابتدا می‌سازد؛ نه قضاوت می‌کند و نه تسکین می‌دهد.

باید گفت مینیمالیسم آگاهانه فیلم گاهی انگیزه‌های جمع محلی‌ها را در سطح می‌گذارد و برای بخشی از مخاطبان، هاله هذیانیِ بخش پایانی می‌تواند بیش از حد مبهم به نظر برسد. اما انسجام زبان بصری، بازی کنترل‌شده کیج و یک‌دستی لحن، نقص‌ها را به حاشیه می‌رانند.

«The Surfer» در کارنامه فینگان ادامه منطقی دغدغه‌های اوست و مسیر فیلمسازی‌اش را ادامه می‌دهد: انسانِ محصور در سامانه‌ای که دیده نمی‌شود؛ بارِ دیگر فضا شخصیت دارد و طبیعت، داور است، درست مثل فیلم ویواریم. برای نیکلاس کیج که انگار در سینما فراموش شده نیز این نقش یادآور مسیری است که در سال‌های اخیر در آثار مستقل پیموده است.

«فینگان با بیرحمی یک جراح، مرز را نه خطی قراردادی، که زخم باز هویت معاصر می‌کند: محلی‌های ساحل (با رفتار‌های به ظاهر غیرمنطقی، در واقع نگهبانان قلعه‌ای پوسیده‌اند که خود نیز در آن اسیرند.) اینجاست که فیلم از فرد به جمع گسترش می‌یابد؛ تقابل کیج و محلی‌ها، استعاره‌ای است از جنگ تمامی حاشیه‌نشینان تاریخ؛ چه بومیان استرالیا، چه مهاجران حومه‌ی شهری که برای تصاحب تکه‌ای شن، جان می‌بازند. ساحل بهشت‌گونه، به دادگاه داوری انسان مدرن بدل می‌شود که در آن حاکمین حکم اعدام صادر می‌کنند. فینگان با نمایشِ فرسایش فیزیکی به مثابه جنگ داخلی روح، ما را به پرسشی ویرانگر می‌کشاند: آیا مقاومت در برابر مرزبندی‌های ساختگی، خود شکلی دیگر از دیوانگی است؟ اینجا کیج، چون قهرمانان تراژیک یونانی؛ نه با شمشیر که با تقدیم تن برهنه‌اش به خورشید بی‌رحم، حماسه شکست را رقم می‌زند.

فیلم «The Surfer» درباره موج‌سواری نیست، درباره مرز است، مرز میان من و شما و دیگری، خاطره و حال، غرور و فروپاشی. فینگان با حذف پیرایه‌ها، از نور سوزان برای ساختن تاریکی درونی استفاده می‌کند و کیج آتش گرفته معنای مقاومت را به تماشا می‌گذارد. تماشایش ساده نیست، اما اثرش ساده پاک نمی‌شود و فیلم اکشن-تریلری است که واقعا فاخر است.

منبع: فیلم‌نت نیوز

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین