آفتاب: حشمت مهاجرانی، سرمربی اسبق تیم ملی ایران گذشتهاش را مرور میکند؛ گذشتهای که پر است از خاطرههای جالب. قصه آمدن فرانک اوفارل را اگر بخواهم بگویم باید از قبلش شروع کنیم. از وقتی که فدراسیون و کمیته المپیک تصمیم به استخدام مربی گرفتند.
دبیر وقت کمیته، شخصی بود به نام حسن رسولی. او در انگلستان تحصیل کرده بود و ارتباطات خوبی آنجا داشت. اول می خواستند برنر کرافت را بیاورند و یک نفر دیگر به اسم دیوید تیلور. مربی بزرگی بود این تیلور اما رقم قرداد مالی شان توافق نشد و در نهایت رسیدند به گزینه اوفارل که او هم مربی سرشانسی بود چون در منچستر مربیگری می کرد. فکر کنم او مستقیم از منچستر آمد ایران.
ابتدا بر سر مسائل مالی مشکل داشتند اما به او توضیح دادند که کار در ایران نه نیازی به پرداخت مالیات دارد و نه مجبوری برایش پولی به اتحادیه انگلستان و نه اتحادیه اروپا بدهی. همین الان هم اگر قرار بود ما بدون حذف درصد مالیاتها با کروش قرارداد ببندیم، محال بود توان مالی مان برسد. در اروپا 39 تا 43 درصد مالیات روی پول مربیان کشیده میشود اما در اینجا همه پول به خودش میرسد که یک رقم درشتی میشود. این طوری هم بود که آنها توانستند تا اوفارل را راضی کنند که به ایران بیاید و بشود سرمربی تیم ملی ایران.
چرا اوفارل از من بدش میآمد؟
از اول که اوفارل آمد و فدراسیون خواست تا من در کنارش باشم، او ذهنیت خوبی نسبت به من نداشت و من حتی فکر میکردم که او از من بدش میآید. ماجرا هم این بود که در تیم جوانان دستیاری داشتم به نام اسکینر. او همان موقع 70 سالش بود. هم سن های الان من، البته او کمی پیر تر بود( خنده جمعی. حشمتخان ماشاالله الان 6 سالی هست که روی 69 سال در جا میزند)
اسکینر مربی پیش آهنگی بود. من 32 ساله بودم و او 70 ساله. برای همین کاری از دستش بر نمیآمد که در تیم ما انجام بدهد. شرایط طوری بود که باید راه میرفت و کار ما را میدید. اصلا نمیدانم او چطور سر از فوتبال ما در آورده بود. به هر حال آن وقتها هم حتما واسطهها وجود داشتند دیگر. فکر میکنم اسکینر ایرلندی بود یا اسکاتلندی. خلاصه بچه محل فرانک محسوب میشد و چون من به او در تیمم میدان نمیدادم، وقتی فرانک آمد توانست ذهنیتش را نسبت به من تغییر دهد. خلاصه حسابی زیرآب من را زده بود. من میدیدم که فرانک مرا تحویل نمیگیرد. بعد هم سعی کردم خیلی موضعی نگیرم و ولش کردم. کار خودم را میکردم و سعی میکردم کنار بمانم.
چطور یار غار اوفارل شدم؟
اما قصه رفاقتم با اوفارل بر میگردد به بازیهای آسیایی 1974 تهران. فرانک شرایط کاری خاصی داشت. او یک حرفهای به تمام معنا بود. یک روز بچههای تیم اعتراض کرده بودند که اگر پاداش نگیرند، بازی نمیکنند. دیدم فرانک خیلی تو هم رفته. به او گفتم چه شده؟ و ماجرا را تعریف کرد. از یک طرف نمیخواست رودرروی فدراسیون قرار بگیرد و از یک طرف هم نمیخواست ستارههایش از او دلگیر شوند.
از من کمک خواست چون میگفت من بهتر فرهنگ ایرانیها را بلدم. راستش خیلی از ستارههای تیم که الان هم آدمهای بزرگی هستند، گفته بودند اگر پول نگیرند برای تیم بازی نمیکنند. با هم حرف زدیم و قرار شد من این مشکل را حل کنم. من که بلند شدم بروم، گفت حشمت چی کار میخواهی بکنی؟ گفتم میروم داد و بیداد میکنم و میگویم هرکی پول میخواهد کیفش را بردارد، برود خانه. اینجا تیم ملی است. پیراهنش ارزش دارد. اینجا ما به کسی پول نمیدهیم. اولش فرانک کمی میترسید که شرایط بدتر بشود.
فکر نکن، وقتی میگویم پول، رقمش بالا بود. شاید 1000 تومان واسه کل تیم. ولی من میگفتم، پیراهن ملی یعنی عشق. تیمی که 100 هزار طرفدار داشت را نباید برایش شرط مالی میگذاشت. من رفتم و حرفهایم جواب داد. فکر کنم قبل از بازیمان با کویت بود. رفتم و تیم را با حرفهایم یکدست کردم و در ازایش با فرانک، حسابی رفیق شدم. من از آن به بعد شدم همدم فرانک. البته او میگفت سعی کن هیچ وقت سر ستارههایت فریاد نکشی و آنها را علیه خود نشوری. حرفش درست بود اما خب، اینجا ایران بود و من هم راز فریادهایم را این قدر راحت به شاگردانم یاد ندادم. فریادهایی که بعدها خیلی از ستارههای آن تیم در مربیگریهایشان استفاده میکردند.
دروغ نگویم، باید اعتراف کنم گاهی مجبور میشدم در رختکن بد و بیراه بگویم. البته فکر کنم بعدها بعضی از شاگردانم در این کار از من پیشی گرفتند و رختکنشان همهاش استفاده از همین تاکتیک بود که جواب هم میداد( خنده جمعی)
مدال المپیک مونیخ را از دست دادم چون حرف اوفارل را گوش نکردم
من همیشه گفتهام دشمنم را هم اگر ببینم بدردم میخورد، میگذارم در ترکیب تیم. این توصیهای بود که فرانک اوفارل به من داشت. فرق یک مربی بزرگ با مربی معمولی در همین چیزهاست. به هر حال من هم جوان بودم و حرفش را آن موقع آویزه گوشم نکردم تا دقیقا به حرفش رسیدم. در المپیک 76، صادقی و کازرانی را روی حرف چند نفر از دستیاران و بازیکنان مورد اعتمادم گذاشتم کنار و جایشان سهام میرفخرایی و بیژن ذوالفقارنسب را بردم. راستش سر هیچ و پوچ از دو یار خوب تیم ملی آن هم در فاصله 48 ساعت تا اعزام تیم گذشتم. البته هم سهام و هم بیژن بازیکنان عالی و بزرگی بودند اما تجربه آن روزشان به اندازه دو بازیکنی که کنار گذاشتم نبود. الان بعد از 36 سال به اشتباهم اعتراف میکنم. اگر با تیم خودم رفته بودم شک نکن که مدال می گرفتم. من 2 بر یک به روسیه باختم و ششم شدم اما اگر تیم کاملم را داشتم حتما میرفتم روی سکو. ما حتی قبل از بازیها در مسابقه دوستانه، تیم ملی فرانسه را با میشل پلاتینی بردیم. با این وجود الان کسی نمیگوید و اصلا یادش نیست که حشمت مهاجرانی میخواست آن روز انضباط را رعایت کند و بازیکنانش را خط زده است اما اگر مدال میگرفتیم، تا ابد ماندگار میشدیم. متوجه حرفم هستید؟
چطور رفتیم جام جهانی
سرنوشت بازیهای ایران در دو مقدماتی جام جهانی عین هم شد. سال 74 تیم با محمود بیاتی و محمد رنجبر به ملبورن رفت و آنجا اسیر نیرنگهای مربی صرب استرالیا یعنی ریل رازیک شد. 4 سال بعد اما من تا رسیدم گفت:I MOST WIN. من از همان دقیقه اول سعی کردم آنها را بترسانم و کارم هم جواب داد. این بار آنها ترسیدند. آنها که سری قبل میرفتند در اتاق بچههای ما اعلامیه میریختند، این بار چنان ترسیدند که نتوانستند در زمین خودشان حرفی برای گفتن داشته باشند و اسیر سرعت حسن روشن شدند. راستش فرانک اوفارل هم حسن را خیلی دوست داشت. او برای خودش آن سالها ستاره ای بود.
گفتم فرانک؛ پوندها را ببر جواب شیخ با من
مربی امارات بودم، فکر کنم سال 1980 بود که یک روز فرانک به من زنگ زد. او از ایران برگشته بود به کشورش و میخواست برگردد به خاورمیانه. راستش وقتی در امارات بودم برای دو مربی بزرگی که ایران بودند فرصت شغلی فراهم کردم. البته فرانک اوفارل نمیتوانست خودش را با شرایط امارات وقف دهد. آنجا کار کردن برای یک مربی انگلیسی خیلی سخت است. همین الانش سخت است تا چه برسد به آن سالها. یک باشگاهی که خودم هم کار کرده بودم به اسم الشعب که فرکی، شاهرخی و علیرضا عزیزی هم همان جا بازی کردند، این تیم را من در خیابانها تمرین میدادم و تیم فقیری بود اما با من توانست تا فینال جام حذفی بیاید. بعد که آمد دید اینجا هیچ چیز نیست، گفت نمیتواند کار کند. او آن سال 100 هزار پوند از این تیم گرفت که رقم کمی هم نبود. گفتم فرانک، پول را که گرفتی، بردار برو. خیالت هم راحت اتفاقی نمیافتد. میترسید که فیفا محرومش کند. گفتم برو با من. اینها حتی شکایت هم نمیکنند. خلاصه پول را گرفت و رفت. بعد از آن هم سالهاست که ما همدیگر را ندیدیم. البته آن سالها خیلی با هم خوب بودیم. با این وجود ما با هم خیلی سالهای خوبی داشتیم. فکر نکنم او این حس را داشته باشد که دستیار ایرانیاش میخواسته زیرآبش را بزند.
رایکوف! مجموع سن مان میشود 140؛ کی تیم را تمرین بده؟
حالا که از اوفارل گفتم بگذار یک خاطره هم از مرحوم رایکوف بگویم. او از تیم نوودینا کلاب اسپانیا به ایران آمد که تیمی دسته دومی بود اما یکی از بزرگترین مربیان تاریخ ما لقب گرفت. در کارش بینظیر بود و ما خیلی چیزها از او یاد گرفتیم. او هم بعد از رفتن من به امارات ابراز تمایل کرد که با هم کار کنیم. من برای رایکوف هم یک شغل خوب پیدا کردم. خدا بیامرز 3 سال پیشم ماند. اولش میخواستیم دستیارم باشد در تیم ملی بعد حساب کردیم مجموع سن مان میشود 140 سال. گفتم رایکوف اینجوری کی باید لخت بشود و تیم را تمرین بدهد!( بعد با صدایی بلند میخندد و ما را هم به خنده وا میدارد)
اما نانی در سفرهاش گذاشتم که سه سال میخورد و دعایم میکرد. رایکوف در 23 سالگی رفت تیم ملیشان. او چون عضو حزب کمونیست نبود نمیگذاشتند در کشور خودش کار کند. برای همین گفت میخواهد بیاید امارات. یک تیمی بود به اسم الاتحاد الکلباء هنوز هم در امارات هست. این تیم را میخواستند محرومش کنند از طرف فدراسیون که من رایکوف را کردم سرمربیشان. بعد برای سه سال اینها تعلیق شدند. به رایکوف گفتم کاری برایت کردم که بخور و بخواب. او این قدر که میرفت با همسرش تنیس بازی میکرد، میگفت حشمت خسته شدم بس که خوردیم و خوابیدیم! او همه این سه سال محرومیت باشگاه را سرمربی تیم بود. حتی یک بازی هم روی نیمکت ننشست و پولش را میگرفت. خدا رحمتش کند. واقعا رایکوف را دوست داشتم. آن موقع اگر حرفی در فوتبال امارات میزدم، کسی نه نمیگفت. راستش آنجا به من میگویند معمار فوتبال ما مهاجرانی بوده. الان در فدراسیون شان میگویند در فوتبال امارات، سانتانا، زاگالو، مهاجرانی و ایویچ اثرگذار بودهاند.
خاورمیانه مدیون تله سانتانا، ایویچ و شیرولد
من در سال های قبل از انقلاب، به خیلی از اطلاعات مربیان خارجی دسترسی داشتم. مثلا یک مربی در تیم جوانان داشتیم که بنده خدا مربی رقص بود و گذاشته بودندش برای مربیگری یا مثلا یک مربی مجار در اهواز مربیگری میکرد که افسر ضد اطلاعات بود در کشورش و به عنوان مستشار نظامی او را آورده بودند به اینجا. مربیان گمنام یا بزرگ زیادی در فوتبال آسیا آمدند اما از میان همه آنها فقط من تله سانتانا را خیلی دوست داشتم. او را هم خدا بیامرزد. او در تیم ملی عربستان کار میکرد. کارش حرف نداشت. آخرین باری که دیدمش در سال 94 بود. بازیهای جام جهانی. من مفسر آسیایی بودم و او برای آمریکای جنوبیها حرف میزد. او فوتبال کشورهای عربی را با کارش، زیر رو کرد و عربستان را صاحب فوتبال کرد. یا مثلا زاگالو و کارلوس آلبرتو در همه این سالها دستیاری داشتند به نام شیرولد. او مغز متفکرشان بود. اصلا اینها در تمرینات، هیچ کاری نمیکردند و همه کارهشان این شیرولد بود. یکی مثل تن کاته که با رایکارد بود. او هم از نظر من مربی بزرگ و اثرگذاری در فوتبال منطقه بود. البته بدون شک از اثرگذاری تومیسلاو ایویچ هم نمی توان گذشت. او هم فوقالعاده بود. و گرنه باقی آنها که آمدند، خیلیهای شان فقط دنبال پر کردن جیبهایشان بودند. راستش من خودم خیلی طرز کار ماچالا را دوست ندارم اما خیلیها میگویند او هم خوب بوده است.
راستش من از همان موقع سعی میکردم تا تمرینهای این مربیان را ببینم. بخصوص شیرولد که همراه با زاگالو در کویت کار میکرد. من یواشکی میرفتم و تمریناتشان را نگاه میکردم. یک روز یک خبرنگار با این دوربینهای تله مرا از توی زمین دید و شناخت و باعث شد از تمرین بیرونم کنند چون داشتم تاکتیکهای تیم رقیب را یاد میگرفتم. بر اثر همین دیدن و مطالعات بود که خودم به جایی رسیدم که 4 سال قبل مثلا تیمم را با تاکتیک 2-3-1-4 به زمین میفرستادم.
چرا مربیان بزرگ در خاورمیانه کارایی نداشتند؟ مثلا زاگالوی قهرمان جهان گرفته تا این همه آدم سرشناس. این یک دلیل منطقی داشت. مثلا مربی بزرگ در امارات با این پتانسیل غیر از صعود به جام جهانی، چه کاری میتواند بکند؟ قرار است قهرمان جهان شود؟ الان مثلا مورینیو را ببرند بنگلادش. فکر کردید چه اتفاقی میافتد؟ آخرش به جام ملتها هم نمیتواند صعود کند. تازه آن هم با شیوخ عربی که فکر میکنند چون پول میدهند، باید قهرمان جهان باشند. برای همین است که هم این مربیها خراب میشدند و هم فوتبال منطقه خیلی پیش نمیرفت. مثلا مربی بزرگی مثل اوو ریستو آمده بود قطر. اینها میخواستند که با او قهرمان شوند. من خیلی دوست داشتم که با اوو ریستو دیدار کنم. زندگی نامه اش را در کیهان ورزشی میخواندم. او بازیکن بارسلونا بود و یک ستاره بینظیر. برای بازیهای جام عربی در مسقط، من سرمربی عمان بودم و به عنوان تیم میزبان باید قرعه کشی را بر میداشتم. کاری کردم که حتما به قطر بخوریم. تقریبا همه اسم ها را نوشته بودم در گلدان خودمان قطر که هر چیزی برداشتم، ما در این گروه باشیم و همین هم شد. آنها هم بیاحترامی میدانستند که بیایند نگاه کنند ببینند من کلک زدم. این پدرسوختگیهای من را که آنها بلد نبودند.( او این را می گوید و با صدایی بلند میخندد). ما در همان بازی افتتاحیه، قطر را با یک گل بردیم. بعدش برای من پیشنهاد کاری از قطر آمد. آن موقع بود که اوو ریستو از من خواست این کار را قبول نکنم و من هم به خواستش احترام گذاشتم. این باعث شد تا ما با هم خیلی صمیمی شویم. من حتی بعد از ان رفتم برزیل و خانهاش هم رفتم و هنوز هم با او ارتباط داشتم. یادم هست بازیها که تمام میشد، شب ها همه مربیها دور هم جمع میشدیم در لابی هتل و تا نزدیکهای صبح میگفتیم و میخندیدیم. فقط لوبانفسکی بود که پیش ما نمینشست و می رفت به اتاقش. او خلافش از بقیه مربیان اروپایی و آمریکایی سنگینتر بود.
یک شب همه آنجا نشسته بودیم و عربستان باخته بود. باورتان نمیشود، زاگالو را اخراج کردند و حتی اجازه ندادند به ریاض برگردد. وسایلش را با جت به مسقط فرستادند و از همان جا هم دیپورتش کردند به برزیل. به همین سرسختی.
کارلوس آلبرتو معلم ورزشی که قهرمان جهان شد
این قصه را برایت میگویم تا بدانی چقدر شانس در زندگیها اثر دارد. کارلوس آلبرتو در عمرش فوتبال حرفه ای بازی نکرده است. او مسئول فروش یک شرکت تراکتورسازی بوده که از برزیل برای کشور بنین تراکتور میفرستادند. آلبرتو یک مربی ورزش بوده است. یعنی لیسانس ورزش داشته. بنین، مربی میخواسته و شرکتش او را به این کشور معرفی میکند. در عرض 6 ماه حتی بنینیها پی میبرند که او توان مربیگری ندارد. او را برکنار میکنند و کارلوس از آنها میخواهد تا معرفینامهای بدهند که بتواند برود به یک دوره مربیگری در آلمان. او عازم این کلاس میشود. در طول این کلاس، تیم ملی برزیل برای اردویی به آلمان میرود و کارلوس آنجا با شیرولد آشنا میشود. از سابقهاش میگوید و میتواند خود را به عنوان مربی بدنساز به کادر فنی برزیل اضافه کند. او از این مسیر پیش میآید و بزودی خود را به عنوان سرمربی تیم ملی معرفی میکند. من و کارلوس سالهاست که با هم دوستیم. او حتی اگر فدراسیون میخواست به خاطر حرف من، حاضر بود به ایران بیاید و سرمربی تیم ملی ما باشد.
بازیکنی که تا صبح تو قمار باخته که نمیتواند برود تو زمین
یادش بخیر مهدی دری و مهدی اسداللهی. روزنامهنگاری ورزشی آن روزها با الان کمی فرق داشت. آقا مهدی اسداللهی فقط یک روزنامهنگار نبود که برای ما نقش پدری داشت. او ساختار فوتبال دفاعی ایران را خودش پایهسازی کرد. من و اصغر شرفی که همیشه شیفته کارش بودیم. حتی وقتی در تیم ملی بودم، خیلی از سئوالات فوتبالیام را از آقا مهدی میپرسیدم. حالا بگذار یک خاطره هم از زمانی بگویم که همه کاره تیم پاس بود. من و اصغر، بزرگهای تیم بودیم. شب قبل از بازی نشستیم و با آقا مهدی تا صبح تخته بازی کردیم. فکر کنم نفری 500 تومان هم آن موقع به او باختیم. فردایش که ترکیب را خواند نه من در ترکیب بودم نه اصغر. گفتیم بابا آقا مهدی چی شد؟ گفت: بازیکنی که شب تا صبح بیدار مونده که نمیتواند برود توی زمین. آن هم بازیکنی که تا صبح 500 تومن تو قمار باخته!
مردی که تیتر زد: دل شیر خون شد
حالا که از آقا مهدی اسداللهی گفتم، بگذار یک خاطرهای هم بگویم از سردبیر کیهان ورزشی از آقای دری. یادم نمیرود روز مرگ تختی را. او آن روز، هفتم مادرش بود. همه در مجلس ختم در مسجد بودیم که یک دفعه یکی از کشتیگیرها زد توی سرش و گفت آقا تختی فوت کرده. همان جا آقا مهدی ول کرد و رفت و مجلس را ما تا آخرش برگزار کردیم. همان شب بود که تیتر زد دل شیر خون شد. این تیتر را زد و قصه کشته شدن تختی با این تیتر، دهان به دهان گشت. همان شب بازداشتش کردند و چند ماهی افتاد زندان. البته یک بار هم وقتی نظام میخواست از بازیکنان تیم ملی اعتراف بگیرد، او کارش به زندان کشید چون سئوالهایی که برایش نوشته بودند تا از قلیچ بپرسد را طوری دیگر پرسید.
قصه خبرنگار مخفی دنیای ورزش
بحث را روزنامه ای کردید و از خاطرات گذشته گفتیم. حالا هم که از خبرنگار مخفی دنیای ورزش میپرسید. درست است که آنها نوشتند من گول خوردم اما شک نکن که همان موقع مچش را گرفتم. دنیای ورزش یک خبرنگار خانمی داشت که در قالب یک هوادار، همه را سر کار می گذاشت و در موقعیتهایی خاص گیر میانداخت و حرفهایشان را بدون کم و کاست چاپ میکرد. خیلیها از خود عطا بهمنش گرفته تا پرویز قلیچ، گولش را خوردند. اما من سر کار نرفتم. او با یک پزشک روانشناس به عنوان دستیار دکتر آمد در میتینگ ما و من همچین پیچوندمش که خودش هم نفهمید از کجا خورده است. او هر کاری که کرد، نتوانست مرا تحت تاثیر قرار دهد.
گفتم ناصر پاشو خودت رو جمع کن...
چند شب پیش رفتم ملاقات ناصر حجازی. روحیهاش بهتر شده. کمی خیالم راحت شد. بیماری سخت است اما ناصر همیشه عادت داشته که بجنگد. کم پیش میآید که او کوتاه بیاید. تا مرا دید خاطره بازی ایران و پاریسن ژرمن را تعریف کرد و حسابی خندیدیم. ناصر آن روز، دستش درد میکرد و بسته بودش. میگفت دستم مو برداشته و بازی نمیکنم. من هم کمی صبر کردم دیدم ولکن نیست. اعصابم خرد شد 4 بد و بیراه گفتم و بعدش گفتم پاشو خودتو جمع کن برو تو زمین. این بار هم تا تو بیمارستان به ناصر گفتم پاشو، خندید و گفت حشمت خان فحش نده، خودم میروم!