آفتابنیوز : آفتاب: وقتی ارنست همینگوی معروف به عنوان خبرنگار در جنگجهانی دوم در اروپا خدمت میکرد، از طرف سرباز آماده به خدمتی به نام جروم نامهای دریافت کرد. او برای همینگوی جری بود و برای خیلی از ما اسمش جی.دی؛ همان کسی که سالها بعد رمان «ناتوردشت» را نوشت. سلینجر همیشه همینگوی را تحسین میکرد. البته به سبک خودش که در متن نامه هم معلوم است. او این نامه را در سال 1946 برای همینگوی فرستاد و درباره نوشتن و اسکات فیتز جرالد مینویسد و زمزمههایی درباره شخصیتی به نام هولدن کالفیلد میکند. شخصیتی که در تعداد زیادی از داستانهای سروکلهاش پیدا میشود. این نامه و محتویاتش جزء اموال همینگوی در کتابخانه جان اف کندی است که تا قبل از این منتشر نشده بود و اولین بار بعد از مرگ سلینجر منتشر شد.
پاپای عزیز این نامه را از یک بیمارستان عمومی در نورنبرگ برایت مینویسم. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که جای کاترین بار کلی اینجا خیلی خالی است. فکر کنم فردا، پسفردا مرخصم کنند. هیچباکیام نشده، فقط مدتی است که در یک حالت افسردگی دائم هستم و فکر کردم خوب است که با یک آدم عاقل حرف بزنم. اینجا اول از زندگی شخصیام پرسیدند که خدا را شکر طبیعیتر از آن چیزی که بهشان گفتم، نمیتوانست باشد.
بعد هم از بچگیام پرسیدند. من هم گفتم تا 24 سالگی مادرم میبردم مدرسه. خوب وضعیت خیابانهای نیویورک را که میدانی. آخر سرهم ازم پرسیدند نظرم درباره ارتش چیست که من همیشه ارتش را دوست داشتهام.
قبل از اینکه هنگ چهارم به آمریکا برگردد، لستر همینگوی را دیدم. با ماشین آمد خانهمان در وایسنبرگ و با هم حرف زدیم. بچه خوبی است. تو بخش ما چندتای دیگر دستگیر کنم کارمان تمام است. حالا بچههای زیر 10 سال را هم اگر خبرچینی کنند میگیریم. باید همه فرمهای این دستگیریها را بفرستیم ارتش، باید پرونده را هرچه میتوانیم کلفت کنیم.
سروان الیاپلتون- فرمانده سابق دسته- از طریق صلیب سرخ از خدمت مرخص شد و با انبوهی از ستارههای برنزی روی سینهاش به آمریکا برگشت. وقتی داشت میرفت، به یاد ایام قدیم، عکسهای مزرعهاش را در ده اسکر سدالس(نیویورک) نشانمان داد.
برای بیشترمان لحظه لعنتی تلخی بود. رمانت چطور پیش میرود؟ امیدوارم سخت رویش کار بکنی. رمانت را به سینما نفروش. تو به پولش نیاز نداری. من رئیس باشگاه هوادارانت بودم و از طرف آنهاست که میگویم مردهشور گریکوپر. جدی داری روی یک رمان جدید کار میکنی، مگر نه؟ بجنب چون میدانم که ماشینها در کوبا زیاد امن نیستند.
به فرماندهی تقاضا دادم که به وین منتقلم کنند اما تا حالا که جوابی نیامده. سال 1937 تقریباً یک سال آنجا بودم و باز هم هوس کردم کفش پاتیناژ پای دختری وینی بکنم. این توقع زیادی از ارتش نیست.
باز هم چند تا از آن داستانهای روابط خواهر برداریام نوشتم. چند تا شعر و بخشی از یک نمایشنامه هم نوشتهام. اگر یک روزی از این ارتش بیرون آمدم، نمایشنامه را تمام میکنم و از مارگارت ابرایان دعوت میکنم که همبازیام شود. خودم هم میتوانم نقش هولدن کالفیلد را بازی کنم. یکبار اجرای با احساسی در نمایش «آخر سفر» داشتم؛ خیلی پراحساس. حاضرم دستم را بدهم قطع کنند که از ارتش بیایم بیرون؛ اما نه با مجوز روانی و اینک «این آدم به درد ارتش نمیخورد.» یک رمان خیلی پراحساس در ذهنم دارم و دوست ندارم مردم دهه 50 نویسندهاش را یک آدم عوضی بدانند.
من خودم هم آدم اشغالی هستم اما غریبهها نباید این را بدانند. اگر فرصت کردی چند خطی برایم بنویس. حالا که از صحنه دور شدی، ذهنت بازتر شده و راحتتر میتوانی فکر کنی. منظورم در مورد کارت است.
امیدوارم دفعه دیگری که آمدی نیویورک، من هم باشم و اگر وقت داشته باشی بتوانم ببینمت. صحبتهایی که با تو اینجا داشتم تنها لحظههای دلگرمکننده کل این قضیه نویسندگی بوده است.
ارادتمند
جریسلینجر
بعد التحریر: اگر اینجا کاری هست که برایت بکنم و پیغامی داری که به کسی برسانم، خیلی خوشحال میشوم که انجام دهم. پروژه کتاب داستانم شکست خورد که واقعاً فکر میکنم خوب شد و قضیه «گربهای که دستش به گوشت نمیرسد، میگوید بو میدهد» نیست. اما من هنوز دروغ و احساسات دست و پایم را بستهاند و انگار دیدن اسمم روی جلد کتاب به وقت دیگری افتاده.