کد خبر: ۱۳۲۹۹۳
تاریخ انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۰:۱۹

خاطرات منتشرنشده هوشنگ گلشیری؛ دزدی عکس مصدق، خودکشی برای فاطمی و شعار زنده‌باد شاه!

آفتاب‌‌نیوز : آفتاب: هوشنگ گلشیری در گفت‌وگویی منتشر نشده، خاطرات جالبی از دوران کودکی، تحصیل، تدریس، مبارزات، کودتای ۲۸مرداد و... عنوان کرده است که بخش‌هایی از آن را در ادامه می‌خوانید؛
 
گلشیری با نگاهی تاریخی و خاطره‌گونه به شکل گیری محفل‌های ادبی در اصفهان و تهران و روابط بین روشنفکران و نویسندگان در سال‌های قبل و بعد از انقلاب اسلامی پرداخته است:

* پدرم کارگر شرکت نفت بوده و به اصطلاح آبادانی‌ها، لوله‌های عظیم شرکت را می‌ساخت. تا کلاس دهم در دبیرستان در آبادان بودم. در محله‌های کارگری متفاوت مثل فرح‌آباد دو یا چهار یا دوازده (محله‌های کارگری مشهور در آبادان) بزرگ شدیم. در سال ۱۳۳۴ پدرم اخراج شد، یعنی بازنشسته شد آن هم بعد از آن اتفاقاتی که بعد از سال ۱۳۳۲ افتاد یعنی وقتی انگلیسی‌ها برگشتند، شروع کردند به اخراج کردن کارگر‌ها و تعداد را تقلیل دادن. دو سالی هم ما در دبیرستان ادب اصفهان دیپلم گرفتیم. یک سالی منتظر سربازی و... بودم که قرعه‌کشی شد و به اصطلاح آن روز پوچ درآمد.

* مدتی در دفتر اسناد رسمی و مدتی هم در بازار در مغازه رنگرزی یا خرازی‌فروشی (از این کار‌ها خرده پا) یا در یک شیرینی‌‌فروشی در تابستان‌های ایام تحصیل کار می‌کردم. کلاس‌هایی را وزارت فرهنگ سابق گذاشته بود که من قبول شده و معلم شدم. در آغاز به دهی در نزدیکی‌های یزد به نام تودشک رفتم و شش ماه آنجا بودم. در این مدت چون دیپلمم ریاضی بود، دیپلم ادبی هم گرفتم و در دانشکده ادبیات اصفهان (شبانه) قبول شدم و ناچار ما را به نزدیک‌تر منتقل کردند. شش فرسخی راه بود و یا چرخ می‌رفتیم و می‌آمدیم، روز‌ها درس می‌دادم و شب‌ها درس می‌خواندم. بعد لیسانس ادبیات گرفتم.

* تا سال ۱۳۴۱ که اتهام سیاسی کوچکی برایم پیدا شد و در مدت زمانی زندان بودم و وقتی برگشتم، توانستم سرکار بروم. تا سال ۱۳۵۲ که باز یک اتفاقی افتاد و کمیته مشترک و دستگیری و... که آن هم سبب شد که محروم از حقوق اجتماعی بشوم و پنج سال معلق از تدریس. ناچار به تهران منتقل شدم و به صورت حق‌التدریسی در هنرهای زیبا درس دادم. یک سال هم در ابتدایش در انتشاراتی که به دانشگاه صنعتی شریف وابسته بود، کتاب‌ها را ادیت می‌کردم.

* من در کتاب «جن نامه» غیر مستقیم وضعیت بعد از ۱۳۳۲ را شرح دادم. ما در یک خانواده کارگری بودیم که دو تا اتاق و گاهی اوقات سه اتاق داشت. از محلی به محل دیگر که می‌رفتیم، تعداد اتاق‌ها فرق می‌کرد. در راه مدرسه که می‌آمدیم، بیشتر پابرهنه بودیم یا کمی که بزرگ‌تر شده بودیم، کفش چوبی به اسم کرکاپ می‌پوشیدیم. بیشتر محله‌های بازی اطراف خانه‌ها بود که وقتی چهارده، پانزده ساله شده بودیم، سه میدان فوتبال داشتیم. پس بیشتر وقت ما به بازی می‌گذشت. ویژگی خانه‌های کارگری این بود که همه هم شکل بوده و مثل هم ساخته شده بودند. تفاوت تنعم و فقری وجود نداشت. مادرم در خانه نان می‌پخت و مثلا اگر بچه‌ها و هم بازی‌های جوانی من فرقی نمی‌کرد که از خانه خودشان یا خانه ما باشند هم می‌آمدند نان و شعله هم می‌پخت که جلویشان می‌گذاشتیم.

وی در بخش دیگری از این گفت‌وگو که چند سال قبل از مرگش با بخش تاریخ شفاهی سازمان اسناد و کتابخانه ملی انجام داده، ادامه می‌دهد: یک سینمایی نزدیک ما بود و پنج ریال می‌دادیم و هفته‌ای یک بار یک فیلم می‌دیدیم. البته اگر پدرم پنج ریال را می‌داد. اگر هم نمی‌داد، پشت دیوار سینما می‌رفتیم، یکی پایین می‌ایستاد و یکی هم روی دوشش سوار می‌شد و فیلم را می‌دید و نصفش را او می‌دید و از بالا تعریف می‌کرد و نصفش را دیگری می‌دید.

* با یک جفت کفشی که خریده می‌شد، شاد بودیم. اگر قبل از سال پاره می‌شد، دیگر راه حلی نبود و‌‌ همان را باید یک جوری می‌پوشیدیم. بدبختی من هم این بود که برادر بزرگم بچه بسیار آرام، عاقل، مودب و منظمی بود که کفش‌هایش تا سال بعد هم می‌ماند ولی مال من اواسط سال پاره می‌شد. این بود که همیشه این در زندگی ما فاجعه‌ای بود مثلا شلوار من هم زود‌تر پاره می‌شد ولی مال او همچنان نو می‌ماند و همیشه توی سر ما می‌زدند که کفشت داغون شده و حق هم داشتند.

* در کودکی اولین بار این صحنه یادم است که در دبستان فرخی نشسته بودیم و یکی گفت که مصدق به حکومت رسید، من اصلاً مصدق را نمی‌شناختم ولی بعد به مصدق تعلق خاطر پیدا کردم و رفتیم به قهوه‌خانه همسایه و صدای لرزان این پیرمرد را می‌شنیدیم. فضا بیشتر سلطه تفکر توده‌ای بود ولی من تعلق خاطری به مصدق داشتم. احتمالاً شاه را هم خیلی دوست داشتیم چون وقتی ما را به تظاهرات می‌بردند، و برمی‌گشتیم خانه، از بس عربده کشیده و زنده باد شاه گفته بودم، گلویم درد می‌کرد. نمی‌دانستیم چطوری این تناقض هم شاه، هم مصدق را حل کنیم!

* اولین منظره‌ای که هر کسی از نسل من یادش است، کامیون‌هایی بود که داشتند می‌رفتند و تعدادی بدکاره و لمپن در آن ریخته بودند و زنده باد شاه می‌گفتند. با اینکه ما با بچه‌ها دور هم بازی می‌کردیم، ارتشی‌ها از کامیون‌ها پایین آمدند تا ما را بگیرند، ما هم اصلا نمی‌فهمیدیم جرممان چی است و داشتیم در چمن کشتی می‌گرفتیم و فرار می‌کردیم.

* یادم است وقتی شنیدم که فاطمی را دستگیر کردند و بعد هم کشته شد، با دوستم (الان اسمش یادم نیست) قرار گذاشتیم که خودکشی کنیم، یعنی چنین اندوهی برای ما بود. در تمام عمرم مساله مصدق و جبهه ملی به معنای مصدقی آن نه به معنای بعدهای آن برایم مطرح بود.

* یادم می‌آید اولین دزدی‌ای که کردم، وقتی بود که در دفتر اسناد رسمی کار می‌کردم، مجله‌ای بود که عکس مصدق رویش بود و مجله قدیمی‌ای بود و عکس خیلی زیبایی داشت. من این عکس را پاره کرده و به خانه آوردم و نگه داشتم و هنوز هم دارم. چندین بار که ساواک به خانه ما ریخت و کندوکاو کرد، من اول سراغ این عکس می‌رفتم. فکر می‌کردم به هر حال می‌توانند به جرم این دزدی دست ما را ببرند!

* ما یک دانه کتاب هم در خانه نداشتیم. وقتی به اصفهان آمدیم، یک حافظ داشتیم که مال همسایه ما بود و مانده بود و من تا سال‌های سال این حافظ را داشتم. وقتی به اصفهان آمدیم، پدرم پولی به عنوان بازنشستگی گرفته بود که خیلی کم بود چون پدرم مرتب کارش را ول می‌کرد و می‌رفت و ده، پانزده سال سابقه کار مداوم داشت. وقتی که در اصفهان بودیم. ناهار ظهر را مجبور بودیم در دبیرستان بخوریم و با پولی که مادرم برای ناهار می‌داد، من جزوه‌ای را که آن وقت‌ها در می‌آمد و مال بینوایان بود می‌خریدم و به جای ناهار ظهر آن را می‌خواندم.

* خیلی دوست دارم که از صبح تا شب و از شب تا صبح فقط بخوانم و یادداشت بردارم یعنی مقصودم این است که این شوق به خواندن و حرمت به کتاب و عزیز داشتن آن را از کودکی داشتم. علتش را گفتم که اولین کتاب ما آن جوری به دست آمد و از حقوقی که باید مقداری‌اش را به مادر می‌داد و مقداری برای خرج خانواده مادر بود که دختر‌ها را شوهر بدهد و چیزی که می‌ماند، کتاب می‌شد و ولع کتاب.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین