آفتابنیوز : آفتاب: ایسنا با انتشار متنی تخیلی، برخی انتقادات را از مسئولان اصفهانی ذیربط با 33 پل مطرح کرد و نوشت: دیشب، پس از نیمهشب، آنوقت که نصف جهان در سیاهی شب فرو میرفت و نصف دیگر جهان، روز را نظارهگر بود، سی و سه پل، این پل چهارصد و سهساله، چشم بر آسمان دوخت. بر کمر خمیدهاش دیگر، کمتر کسی پای میگذاشت و جز انگشتشماری رهگذر، کسی از او گذر نمیکرد. در آن سیاهی شب و در گوشهای از آسمان دود آلود اصفهان، چشمش به ماه افتاد...آمد چیزی بگوید، اما ترسید! ترسید که مبادا ماه صدایش را نشنود، یا که بشنود و مانند آدمها نادیدهاش بگیرد...آمد چیزی بگوید، اما نگفت، زبانش نچرخید...و باز دم فرو بست و باز بغض فرو خورد و باز بر خود لرزید...
ساعتی گذشت و ماه به نیمههای آسمان رسیده بود. خیابانهای اصفهان خلوت بود. زاینده رود خشکیده به مردهای میماند که ماه بر او آب مهتاب میریخت! همه جا نقره فام بود و ماه در اوج درخشش! مردم همه خواب بودند. حالا دیگر تقریبا ماه و سی و سه پل تنها شده بودند. سرانجام سی و سه پل سکوتش را شکست...سرانجام آرام و حزن انگیز پرسید: "رفیق! مسافر آسمان، صدایم را میشنوی؟! " مردد بود که آیا صدایش تا اوج آسمان بالا میرود؟! منتظر ماند و خوب گوش داد... صدایی آرام و آرامش بخش جواب گفت: " آری! سی و سه پل عزیزم، صدای خستهات را میشنوم..."
وقتی سی و سه پل صدای ماه را شنید، دلش لرزید، قلب بیمارش تندتر تپید، بغضش اما نشکست، باز هم با بغض فرو خورده، اما صدایی لرزان گفت: " مگر تو مرا میشناسی ماه شب؟! "ماه آرام و متین پاسخ گفت: "مگر ما چند سی و سه پل در زمین خاکی داریم؟! آوازهات در آسمانها هم پیچیده!!! "
سی و سه پل به نقطهای خیره شد و عمیق به فکر فرو رفت. لحظهای بعد پرسید: " این پایین اما من محبوب نیستم، سالهاست لگدکوب میشوم، همه اینها یک طرف، رنج سالهای اخیرم هم یک طرف! ماه...ماه شب...ماه من، دلم خیلی گرفته! دلم شکسته، آنهم در چند نقطه!! قلبم زخم خورده، تنم میلرزد، گونههایم تب زده، در تب خشکی میسوزم، عزیزی را از دست دادهام...میفهمی؟!! "
ماه دلگیر شد، غمگین پرسید: "که را از دست دادی عزیزم؟!!"
سی و سه پل دیگر نتوانست تاب آورد، بغض چند سالهاش شکست. گریان و با صدایی بریده گفت: "زاینده رودم را، ماهیان گونه گونش را که زمانی جست و خیز کنان، گرداگردم میرقصیدند، خرچنگهایش را با آن چنگالهای با مزه، مرغان مهاجر دریایی، اردکها و غازهایش را که خبرهای چهارگوشه دنیا را برایم سوغات میآوردند، قورباغههایش که شبها سمفونی عشق را رایگان اجرا میکردند، از همه مهمتر...از همه مهمتر... "سی و سه پل زبانش نچرخید، تنش به لرزه افتاد، با صدایی درد آلود ادامه داد: "از همه مهمتر هویتم را از دست دادهام! نمیدانم که هستم و از کجا آمدهام، این روزها شدهام پناهگاه معتادان! این روزها جوانانی غمگنانه و بیهدف از من میگذرند، این روزها زیادند افرادی که آزاد و رها بر تنم یادگاری مینویسند! و یا با کلید و چاقو چیزی بر تنم حکاکی میکنند! از همه بدتر، ماری آهنین است، که دور سی و سه پایم پیچیده، ماغ پیکر و کریه منظر! که آدمیان امروز او را مترو مینامند! تنم را لرزاند، از همان روز اول وجودم را هدف گرفته بود... پایم را نیش زد! جای نیشش هنوز میسوزد!!!"
ماه با تعجب پرسید: "مگر در این گوشه عالم سازمان میراث فرهنگی ندارند که حمایتت کنند؟! "سی و سه پل دلگیر گفت: "اگر آنها را دیدی سلام من را به ایشان برسان! "ماه با تعجب پرسید: "مگر اینجا مدیران شهری با این عظمت قدر تو را نمیدانند؟! "سی و سه پل با تمسخر جواب داد: "مدیران شهری اگر بتوانند مرا خراب میکنند و به جایم پاساژ و بوتیک میسازند!!! آنها فقط پول را میشناسند، آنها معامله را بلدند، برخی از آنها بازاری هستند! برخی از آنها شرکتهای ساختمانی دارند و برخی از آنها بساز بفروش هستند!"
ماه ماند که چه بگوید، قلبش لرزید و دلش خون شد...حالا او- ماه جهان - هم غمی بر دل داشت و بغضی بر گلو! برای آنکه چیزی گفته باشد گفت: "چه کاری از من بر میآید؟! بگو عزیزکم تا برایت انجام دهم..."
سی و سه پل یکریز اشک میریخت، حتی شانههایش هم میلرزید، بریده بریده گفت: "زورق مهتابی شب که در دریای شب روانی، به ناخدای خود؛ به آن خدای بی همتا بگو، این پایین کسی هست که هر شب صدایت میکند! تنها پولک سپید جیر شب، به خیاط لباس شب بگو، این پایین کسی هست که هر شب صدایت میکند! یوسف آسمان شب اگر پادشاه کنعان آسمان را دیدی به او بگو، این پایین کسی هست که هر شب صدایت میکند!"
ماه هر چه را شنید به خاطر سپرد، سپیده دم در راه بود، ماه به مغرب آسمان رسیده بود، قبل از آنکه در خط افق و پشت برجهای سر به فلک کشیده این روزهای اصفهان گم شود، فریاد برآورد: "من باید به شبی دیگر بروم، سالهاست که به دنبال خورشید از شبی به شبی دیگر میروم و او را نمییابم! صدایت را ناخدای شب، خیاط شب، پادشاه کنعان آسمان شنید..."
ماه داشت ناپدید میشد؛ آخرین مشت مهتاب را سوی سی و سه پل پاشید و با بغضی جانکاه گفت: "با همه این مصیبتها تو بر سی و سه پایت بایست! مبادا که فرو افتی...تو فقط یک پل نیستی، تو نمادی از یک ملتی!" ماه به شبی دیگر رفت و آنجا دور از چشمان سی و سه پل یک دنیا اشک مهتاب ریخت!