آفتابنیوز : آفتاب: قاضی خدایی پرونده را باز میکند و با تعجب از زن جوان میپرسد: «چرا بعد از 6 ماه از شروع زندگی، مهریهات را به اجرا گذاشتی و درخواست طلاق دادی؟»
زن 26 ساله میگوید: «6 ماه پیش زمانی که لباس سفید عروسی را بر تن کردم فکر میکردم خیلی خوشبخت شدم و بهترین زندگی را خواهم داشت اما یک هفته بعد از شروع زندگی همه رویاهایم رنگ باخت. شوهرم دست بزن دارد. مرد عصبی و بد اخلاقی است و به همه چیز و همه کس شک دارد. مرتب مرا کنترل میکند و در این 6 ماه زندانی برایم ساخته که خودش زندانبان آن است.»
در همین لحظه در شعبه 264 دادگاه خانواده باز میشود و مرد جوانی نفسنفس زنان وارد میشود. زن جوان میگوید: «آقای قاضی همسرم است. به او گفته بودم که امروز وقت دادگاه داریم. فکر نمیکردم که یادش باشد و بیاید.»
مرد روی صندلی مینشیند و میگوید: «آقای قاضی این زن اصلا به حرفهای من گوش نمیدهد و فکر میکنم دیگر علاقهای به من ندارد. من همه حق و حقوقش را میپردازم.»
زن جوان رشته کلام را در دست میگیرد و میگوید: «یک سال پیش با اصرار یکی از دوستانم در یکی از شبکههای اجتماعی ثبتنام کردم و در آنجا با محسن آشنا شدم. او میگفت که صاحب یک شرکت بزرگ است و وضع مالی خوبی دارد. من هم دانشجو بودم و در شرکتی کار میکردم. وقتی برای نخستین بار او را ملاقات کردم از رفتارهایش خوشم آمد تا اینکه محسن یکی از روزها موضوع ازدواج را مطرح کرد و به همراه خانوادهاش به خواستگاریام آمد. او و خانوادهاش وضع مالی خوبی دارند و من واقعا فکر میکردم که بهترین شوهر دنیا را خواهم داشت.
خانوادهها درباره مهریه صحبت کردند و مهریهام را 550 سکه تعیین کردند و ما خیلی زود مراسم ازدواجمان را جشن گرفتیم و وارد زندگی مشترک شدیم. اما از همان روزهای نخست متوجه شدم که شوهرم بیماری بدبینی دارد. او بعد از ازدواج دیگر اجازه نداد کار کنم. حتی نمیتوانستم در هیچ کلاسی ثبتنام کنم. هرجا میرفتم خودش باید مرا میرساند و من واقعا از این وضعیت خسته شدم. خانه برایم زندان شده است. وقتی برای نخستین بار اعتراض کردم مرا به باد کتک گرفت و من اصلا باورم نمیشد که محسن دست بزن هم داشته باشد. نه مرا به مسافرتی برده نه اجازه رفتوآمد با دوست و فامیل را دارم. اعتراض هم که میکنم کتک میخورم. من اشتباه میکردم. عقلم را از دست داده بودم و چشم بسته به او جواب مثبت دادم. او هرکاری دوست داشته باشد انجام میدهد اما من حق ندارم از خانه بیرون بروم حتی برای یک خرید کوچک.»
وقتی زن جوان آرام میگیرد محسن میگوید: «آقای قاضی من به همسرم اعتماد دارم اما به جامعه اعتمادی ندارم. ممکن است از خانه بیرون برود و بلایی سرش بیاید. برای همین به او اجازه نمیدهم که تنهایی جایی برود. او میگوید من دست بزن دارم اما من فقط 2 یا 3 بار عصبانی شدم و یک سیلی به او زدم! او عادت دارد از یک کاه کوهی بسازد!»
زن جوان با عصبانیت میگوید: «آقای قاضی در مدت 6 ماه 2 یا 3 بار مرا کتک زده آن وقت من دیگر چگونه میتوانم در کنارش زندگی کنم. یک بار با خواهرش صحبت کردم و به او گفتم که برادرش مرا اذیت میکند اما او گفت که حتما من مقصرم که برادرش اینطور رفتار میکند. من ازدواج کردم تا در زندگی آرامش داشته باشم نه اینکه اضطرابم بیشتر شود و بدبختیهایم بیشتر. دیگر خسته شدم و واقعا نمیتوانم در کنار او زندگی کنم. اول مهریهام را میخواهم چون میدانم او میتواند همه سکهها را یک جا بپردازد و بعد هم طلاق میخواهم.»
محسن این بار با عصبانیت میگوید: «من وضع مالی خوبی دارم اما مشکلات زیادی در زندگیام وجود دارد که نمیتوانم سکهها را یکجا بپردازم و نصف آنها را میپردازم در غیر اینصورت طلاقش نمیدهم و باید با من زندگی کند.»
قاضی از زن جوان میپرسد: «حاضر هستی نصف مهریهات را بگیری یا میخواهی در کنار همسرت زندگی کنی؟»
به گزارش همشهری سرنخ،زن جوان با بغض میگوید: «آقای قاضی من همیشه از شنیدن کلمه طلاق وحشت داشتم و اصلا فکر نمیکردم روزی پایم به دادگاه خانواده کشیده شود. اما واقعا شرایط سختی دارم که بعد از 6 ماه درخواست طلاق دادم. خودش میداند که در این مدت خیلی مرا اذیت کرده است و واقعا این حق من نیست.» محسن حرف همسرش را قطع میکند و میگوید: «80 میلیون تومان در حسابم است که آن را میپردازم و یک خودرو هم برایش میخرم». زن جوان نیز میپذیرد و قاضی حکم طلاق توافقی آنها را صادر میکند.