کد خبر: ۱۷۱۲۱۳
تاریخ انتشار : ۲۴ شهريور ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۱
خاطرات سفیر بریتانیا در تهران

شاه احساس می‌کرد سقراط است

آفتاب‌‌نیوز : آفتاب: «ترکیب عجیبی از آدم‌ها»، «کسی که احساس می‌کرد سقراط است»، «کسی که قوبلای‌خان (از نوادگان چنگیرخان) در درونش بود»، «بخشی از وجودش زرتشتی بود نه مسلمان» و... این‌ها توصیفات سر پیتر رمزباتم، سفیر بریتانیا در تهران (۵۳-۱۳۵۰) از محمدرضا شاه پهلوی است؛ آنگاه که در گفت‌وگویش با پروژه تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد به جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی می‌پردازد؛ جشنی که طی آن شاه «در پاسارگاد سخنرانی‌ای کرد به‌ لحن لابه و التماس خطاب به استخوان‌های اجدادش.»

***

می‌خواهیم به یک حاصل ترکیبی برسیم... و بعضی وقت‌ها داستان‌هایی... غنی‌ترش می‌کنند...

بله. خب، شاید هم بکنند. من باز هم دارم به دانشجوهایی فکر می‌کنم که قرار است در آینده این گفت‌وگو را بخوانند. ما که نمی‌خواهیم...

نه، خواهش می‌کنم ادامه بدهید.

من نمی‌خواهم که...

نه، من می‌خواهم بگویید.

شما می‌گویید. بله. خب، نه، نکتهٔ ناگوارش این بود که... خب، اول از همه اینکه می‌دانید دیگر، تصور شاه این بود که دارد دو هزار و پانصدمین سالگرد جَدش کوروش کبیر را جشن می‌گیرد؛ آدمی که در نظر شاه خیلی مهم بود. یک بخشی از وجود شاه زرتشتی بود نه مسلمان. این مزاج و این احساس تا حدی آبا و اجدادی بود.

می‌دانید، شاه قوبلای‌خان را هم درونش داشت ــ ما عادت داشتیم صداهایی کهن از درون او بشنویم که پیشگویی جنگ می‌کردند. ترکیب عجیبی بود از آدم‌ها. یک بار به من گفت احساس می‌کند سقراط است و سایهٔ دمون بر دوشش است ــ می‌دانید دیگر، تقدیر، و دارد باهاش حرف می‌زند. از این احساسات مذهبی خیلی باستانی داشت. به این معنا، من نمی‌توانستم با اطمینان بگویم مسلمان واقعی است. و فکر می‌کنم این یکی از چیزهایی بود که باعث شد آن جشن‌های دو هزار و پانصدمین سالگرد کوروش کبیر را راه بیندازد.

و البته ما در بریتانیا حسابی توی دردسر افتادیم. می‌دانید، ما نشان اصلی کوروش را داشتیم که وسطش تَرَکی داشت... رویش متنی بود به همهٔ زبان‌های مختلف، مال زمان خودش وقتی که آن آزادی بی‌بدیل مذهب را داده بود، به یهودی‌ها و آسوری‌ها و ماد‌ها و ایرانی‌ها و همه. هدیهٔ «بریتیش ‌میوزیم» (موزه ملی بریتانیا) بود از طرف ما. به عنوان قرض.

و به هر حال تصور مثبت شاه از ما ادامه داشت. و ملکه... شاه خیلی دلش می‌خواست ملکه برای مراسم بیاید به ایران. مدت خیلی کوتاهی بعد از رسیدن من به آنجا بود. توضیح دادن دو چیز برای شاه سخت بود. اول از همه، نکته‌ای که توضیحش ندادم اما حقیقت داشت، جزو چیزهایی بود که خودم فهمیده بودم: ملکه به هیچ مراسم بین‌المللی‌ای نمی‌رود؛ همه‌ جا را تنها می‌رود. اگر مراسم تشییع جنازهٔ یکی از اعضای خانواده‌ای سلطنتی بود که او می‌شناختشان، در اروپا یا هر جا، ماجرا فرق می‌کرد. اما تا آنجایی که من یادم می‌آید، اگر کار خلاف ادبی هم باشد، اما او به هیچ مراسمی نمی‌رود که کلی رییس دولت تویش باشند. کاری نیست که بکند. نمی‌توانستم این را برای شاه توضیح بدهم و ندادم.

متأسفانه ملکه ضمناً از یک سالی قبلترش یا در همین حدود متعهد شده بود اولین سفر رسمی‌اش را به ترکیه بکند ــ که همزمان با این شده بود. از این ناجور‌تر دیگر نمی‌توانست بشود. معنایش این بود که وقتی مراسم داشت برگزار می‌شد، او عملاً دم مرزهای ایران بود.

بله.

نمی‌شد کاریش کرد. نمی‌شد جلویش را گرفت. در نتیجه شاه خیلی... خُلقش خیلی تنگ شد سر این ماجرا. خوشش نیامد. و همان‌ زمان گفت «خیله‌ خب. ملکه نمی‌تونه بیاد. پس من می‌خوام که پرنس ولز بیاد.» من آهی کشیدم و ناگزیر گفتم: «خیلی متأسفم. اگه شرایط عادی بود، حتماً می‌اومد. ولی اون جوونه و الان داره به عنوان یه ستوان جوون، دوران خدمتش رو توی نیروی دریایی سلطنتی می‌گذرونه. نمی‌شه توی این سیستم ما هم دخالت کرد. الان همه چیزش دست نیروی دریایی سلطنتیه.»

احتمالاً سخت بوده برایش بفهمد.

شاه نمی‌توانست بفهمد، چون در ایران غیرممکن نبود کسی را از خدمت نظامش بکشی بیرون تا برود چنین کاری بکند. متوجه‌اید؟

بله.

ما نمی‌توانستیم این کار را بکنیم. برای هیچ‌کسی نمی‌توانستیم این کار را بکنیم. شاه آدم خیلی مهمی بود. ما برای رییس‌جمهور ایالات متحده هم این کار را نمی‌کردیم. نمی‌توانستیم. خیلی زمان بُرد تا فهمید و هضمش کرد ــ هیچ‌ وقت نفهمید، بلکه پذیرفت.

نهایتاً راضی شد به پرنس فیلیپ و پرنسس اَن، که همراه همدیگر آمدند و پیش ما ماندند، من و فرَنسیس، توی سفارتمان. و بعد ما را هم با هواپیمایشان می‌بُردند ــ پرنس هواپیمای خودش را خلبانی می‌کرد ــ ما را با هواپیمایشان برای آن چند روز معرکه بُردند به تخت‌جمشید. مراسم خیلی خیلی عالی‌ای بود... خیلی خیلی درست و حسابی. با آن همه خیمه‌های جور واجور. و پرنس فیلیپ کلی معاشرت کرد با...

می‌گویید همراه پرنس فیلیپ با هواپیما رفتید.

با هواپیما رفتیم... خب، پرنس فیلیپ هواپیمای خودش را خلبانی می‌کرد. در راه با پرنس برنارد هلند مسابقه گذاشتیم، چون دوست‌های خیلی صمیمی بودند با یکی دیگر هم مسابقه داد... هواپیمای خیلی کُندی بود و پرنس با‌‌ همان رفت به تخت‌جمشید. و بعد آنجا که بودند کلی با همدیگر معاشرت کردند... می‌دانید، آن خیمه‌های جور واجور، هر کدام را یک جور ساخته بودند... دوست صمیمی‌اش پادشاه اردن بود. تقریباً هم‌سن بودند. شاه کنستانتین یونان... و... پادشاه بلژیک ــ همگی‌شان حدود یک سن داشتند. و به خوشی گذراندند. می‌رفتند به خیمه‌های همدیگر و شب‌ها میگساری می‌کردند. کیف می‌کردند. کل سفر برایش کام خیلی حسابی‌ای بود. پرنسس اَن هم خیلی خوشش آمد.

و بعد همگی رفتیم به یک مهمانی شام غریب هایله سلاسی که اتیوپیایی حرف می‌زد و هیچ‌کس نمی‌فهمید، سخنرانی خوشامدگویی کرد. آن جای سفر خیلی بامزه بود. و آن خیمهٔ معرکه... هاه، بله ــ فقط برای اینکه تمام کنیم این حرف‌ها را ــ آن خیمهٔ معرکه‌ای که تویش بودیم...

آن زمان من کمی هم آنجا با رییس تشریفات دربارتان معاشرت کردم... اسمش با ق شروع می‌شد. قـ؟

هرمز قریب؟

قریب. آقا ریزه ‌میزه ‌هه.

بله.

خیلی پُرشور و احساساتی بود. حسابی باهام رفیق شد. هنوز زنده است؟

بله، زنده است.

بله.

من توی لوزان باهاش گفت‌وگو کردم.

کجاست؟

لوزان.

اگر یک وقت دیدیدش... سلام من را بهش برسانید، چون ما خیلی از نزدیک با همدیگر کار می‌کردیم. آدم خیلی نازنینی بود. می‌گفت: «می‌دونی، ما قبول داریم که توی تشریفات و سازماندهی، کار بریتانیایی‌ها از همهٔ دنیا بهتره. ما تو این زمینه تازه ‌کاریم، کارهای غربی‌گونه؛ تشریفات بلدیم، معلومه، مال خودمون رو، ولی الان این همه آدم اینجان. می‌خوایم اگه میشه شما بهمون مشورت بدین.»

این بود که ما هم مشورت دادیم. خلاصه‌اش مسالهٔ اصلی‌شان این بود که این یک مشکل را از سر راه بردارند: آدم‌ها را به چه نظم و ترتیبی جا بدهند؟ چه طور مانع شوی از اینکه...؟ که رییس‌جمهور بلغارستان و شیخ بحرین توی دست و پای همدیگر نباشند؟ منظورم این است که کی... چه طور آن اوضاع را سر و سامان داد؟ تا قبلش در ایران هیچ‌ وقت چنین کاری نکرده بودند. متوجه‌اید؟ بدون اینکه آدم‌ها دلخور بشوند و بهشان بر بخورد. این شد که ما یک چیز تازه اختراع کردیم (خب، تازه نبود ــ ولی تازه به نظر می‌آمد): میز سران را این جوری ساختیم که... که هیچ‌کس نمی‌توانست نگاه کند ببیند کی بالایشان است، کی پایینشان؟

یک خط صاف نبود.

یک خط صاف نبود. برآمدگی داشت، برآمدگی و شیب‌های این‌طوری. دم هر گره هم یکی از اعضای خانوادهٔ سلطنتی ایران ایستاده بود، یا نخست‌وزیر، یا چنین مقامی. این‌طوری شاه را اینجا داشتید و شهبانو را آنجا و ولیعهد را آنجا و ماجرا همین‌طور ادامه داشت. این‌طوری... فقط می‌شد وضعیتتان را نسبت به نزدیکترین گره بسنجید... به هر حال، می‌فهمید دیگر نکته را؟

بله.

ما آن مشکل را رفع کردیم. ما که مشکلی نداشتیم. قریب داشت. و بعدش دیگر آن صدا و نور حیرت‌انگیز را داشتیم در خود تخت‌جمشید و آنجا روایت خودشان را از تاراج تخت‌جمشید به دست اسکندر نشان دادند و صدای معظم اردشیر را که از توی گور می‌آمد و... این کار‌ها را عالی انجام داده بودند. و من که فکر می‌کنم این ماجرا برای شاه کلی سود داشت ــ آن زمان.

مقداری مشکلات امنیتی داشتند، درست قبل مراسم، فکر می‌کنم چون عراق، خاک عراق آدمکش‌هایی آموزش داده بود که موجی از وحشت به‌ راه بیندازند و اوضاع را به هم بریزند، تا بتوانند... تا نشان بدهند شاه نمی‌تواند امنیت را حفظ کند. و این‌طوری کلی از آدم‌ها لغو می‌کردند سفرشان را... یا اینکه کل فضا آلوده و مسموم می‌شد. و فکر می‌کنم به خصوص ساواک آن زمان خیلی فعال بود. و من بخت خیلی یارم بود. یک شب سفیر امریکا تقریباً تا دم ربوده شدن رفت. آن‌ها...

آقای مک آرتور.

آقای مک آرتور. احتمالاً یادتان می‌آید؟

بله.

و مدت کوتاهی بعدترش... آن زمان، تابستان، من توی... یادم می‌آید یک کوشک تابستانه داشتم توی قلهک. عادت داشتم مرتب با رولزرویس و راننده‌ام مجید بروم به آن کوشک تابستانه، به خانهٔ آنجا، از یک مسیر مشخص و همیشگی. و یک روز دزموند هارنی آمد پیشم و گفت «یکی از این یارو‌ها رو دستگیر کرده‌ان، سوار یه دوچرخهٔ کوچولوی ژاپنی، با نارنجک دستی و از این چیز‌ها همراهش.» و یک تکه کاغذ با گزارش دقیق تمام مسیرهایی که ماشین من رفته و اینکه کجا‌ها بوده. بنابراین... اگر این اتفاق افتاده بود... اوضاع ممکن بود خیلی متفاوت باشد.

بله.

اما اتفاقی نیفتاد. و این کامیابی عظیمی بود برای شاه. به نظرم این تنها چیزی است که از آن قضایا یادم می‌آید ــ جزئیات که به کنار.

آن زمان دور و بر تخت‌جمشید هم کلی نیرو و تمهیدات امنیتی بود.

هاه، بله. درست قبلش، یک هفته قبل، قبل مراسم، شاه رفت به پاسارگاد. یک سخنرانی خیلی خارق‌العاده کرد که باید در اسناد تاریخی موجود باشد، یک نشانه از چیزی که در شخصیت او برجسته بود. و گفت... آنجا تنها بود. سخنرانی‌ای کرد به‌ لحن لابه و التماس خطاب به استخوان‌های اجدادش. آن‌ها که اجدادش نبودند، اما رو به استخوان‌های اجدادش لابه و التماس کرد. قضیه کم و بیش واگنری بود ــ زبانش. من با اصطلاحات و کلمات واگنری متنی درباره‌اش نوشتم ــ «تقدیر نامحتوم» و کلی اصطلاحات دیگر. و سخنرانی‌اش خیلی استثنایی بود. تقریباً داشت به روح کوروش التماس می‌کرد. خیلی استثنایی بود.

بله، یادم می‌آید.

آن سخنرانی... آدم نباید آن سخنرانی را یادش برود. چون یکی از عناصر متعدد موجود در درون این آدم پیچیده است... که بچسبد به یک چیز. حرف همین را هم داشتم می‌زدم، سویه زرتشتی‌ شاه را، که همین‌طور درون او زنده بود. خیلی جالب بود.

[نامفهوم] کی از شما خواست در مورد درک و برداشتتان از این آدم خیلی پیچیده حرف بزنید...

خب، من... آخر من کی‌ام که... من زبان فارسی را هم بلد نبودم، سابقهٔ دنیس رایت را هم که نداشتم، و همهٔ این‌ها دیگر.

خب، کلی آدم‌ها هستند که فکر می‌کنند تنها راه برای آنکه بشود فهمید در ایران چه اتفاقی افتاد و به سر ایران چه آمد، درک درست و واقعی این است که چه چیزی باعث شد این آدم...

خب، اول از همه اینکه من فکر می‌کنم نکتهٔ بدیهی این است که، منظورم این است که اگر من آموزش‌دیدۀ... [سرفه می‌کند.]

آب می‌خواهید؟

آب می‌خواهم، بله.

یا اینکه اگر واقعاً روان‌درمانگر بودم، می‌توانستم درست و حسابی تحلیلی از این آدم بدهم. و شک ندارم که خیلی خیلی آدم‌ها این کار را کرده‌اند، چون این مورد از آن نمونه‌های مشخصی است که می‌شود در تحلیلش کوشید.

خب، هر قدر ناظران، ناظرانی با پس‌زمینه‌های مختلف و متفاوت، بیشتر باشند، مطلب و ماده خام بیشتری به دست می‌آید. نهایتاً شاید...

بله. واقعاً. پس برای اینکه کمکی کرده باشم، من هم روایتم را به این مجموعه اضافه می‌کنم. اما به نظرم هر کسی باید این روایت‌ها را همراه با دیدگاه راوی‌شان در نظر بگیرد، چون آدم همیشه...

تاریخ ایرانی/ ترجمه: بهرنگ رجبی
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین