آفتابنیوز : آفتاب: شاید کافه «پولونیا»، یکی از همین زیرزمینهاست که به مثابه فیلم Underground به نجات قلبهای جنگزده در آغوش خود برخاسته است. کافهای که هرگز سرانجامی همچون فیلم امیر کاستاریکای بوسنیایی پیدا نکرد و در عمر کوتاهش، مامنی برای قلبهای خسته و آواره جنگ بود. این ماجرای مکانی است از زبان آخرین بازماندههایی که هنوز خاطرات جنگ جهانی دوم را به یاد دارند یا کسانی که این خاطرات برایشان نقل شده است. این گزارش، دست و پا زدنی است برای از دست نرفتن خاطراتی که به مویی بند است و کافه پولونیا، آگراندیسمان آن برای سالها بعد بوده و هست. مکانهایی که به دور از لافهای زمانه، در عمیقترین لایه تاریخ نفس میکشند و بار زنده نگه داشتن نوستالژیها بر دوش آنهاست؛ حتی اگر دیگر در جسمیت خود، جز تلی کاغذ و روغن چاپخانه و دعوای کارگران چاپچی، چیز دیگری برایشان باقی نمانده باشد.
کافه پولونیا، راهی برای جستوجو
قابهای شکسته روی سنگهای ایستاده به عزا و ۱۹۳۷ قبر یکدست به نشانه کشتاری فجیع در سال ۱۹۴۲، سوزن خاطرهای از ۷۰ سال پیش که آرام آرام در گیجگاه فرو میرود. دیدار از گورستان ارامنه دولاب تکاندهنده است، آنقدر که آستانهای بیکوبه میشود تا بایستیم و فرود بیاییم بر آن سالهای ایران در بیگاه جنگ جهانی دوم. راهی که به حق «مرثیه گمشده» باید نام میگرفت که خسرو سینایی بر سر در فیلم مستندش کوبید تا گم نشود. او راز مرگ لهستانیهای آوارهای که افسارگسیختگی سران آلمان و شوروی آنها را راهی ایران کرد، به تصویر کشید تا جمله جادویی سوزان سانتاک اعجاز ببخشد: «بدون شک رخدادی که از طریق تصاویر با آن آشنا میشویم واقعیتر از زمانی خواهد بود که آن تصاویر را ندیدهایم» و مرثیه گمشده چنین کرد. مرثیه گمشده روایت مرگ بود، پس زندگی آنها که ماندند در کجای این شهر گذشت؟ زندگی زنان و دخترانی که بیش از مردانی بودند که راهی جنگ شدند، چگونه گذشت؟ اکنون برای جستوجوی زندگی آنها در ایران به کشف مکانهایی برآمدیم که روزگاری سرپناه آنها بودند. کافه پولونیا، کلید راه یافتن به آن مکانها بود. کافهای که در راه پیدا کردن آن به آخرین خاطرات جمعی ایرانیها و لهستانیهایی که هنوز در همین حوالی زندگی میکنند، نقب زدیم و حتی «لولا»، یکی از بازماندگان این کافۀ پر راز را پیدا کردیم.
آغاز آوارگی
آنها لهستانی بودند اما سرزمینشان را هیتلر و استالین میان سرپنجههای خونین خود قسمت کردند تا کاردها جز از برای تکه تکه کردن بیرون نیاید. لبخند پیروزیشان عکس شد. تاریخ اما آن سوی قاب عکسها در جریان بود با آوارگی هزاران انسان بیسرزمین. بعدها به تصمیم استالین عدهای از آنها به سوی اردوگاه کار اجباری در سیبری رانده شدند. چند سال بعد و همزمان با سال ۱۹۴۱ از آنجا که دیگر پیکرهای زجرکشیدهشان جانی برای کار اجباری نداشت و بیماری به شکل فجیعانهای داشت از آنها جان میگرفت، توافقنامه دیگری امضا شد تا آنها راهی کشوری شوند که همواره بیطرف بود و همواره قربانی! آنها با هزار بدبختی و گرسنگی از جنگلهای سیاه و دریا گذر کردند، به مرز ارس رسیدند و از طریق بندر انزلی راهی تهران، اصفهان و دیگر شهرهای ایران شدند.
آنها که در میانه راه یا در مقصد مردند، مردند و آنها که ماندند، سرنوشت خود را در دست گرفتند تا به دور از خدایان قدرت زندگی دیگری را از سر بگیرند. بسیاری از زنان و مردان جوانی که هنوز تیفوس و وبا آنها را از پا نیانداخته بود، دوباره راهی میدانهای جنگ شدند. اما اگر زمان «همیشه فرار» در همین مرحله متوقف شود، قصه متفاوتی از آوارههایی که برای ماندن در تهران عزم جزم کردند، شروع میشود. خیل عظیم این آوارگان اما زنان و دختران کوچکی بودند که در پایتخت پهلوی به آرامشی موقت چنگ زدند اما تاریخ هیچگاه یادی از آنها نکرد. در میان اسناد و نامههای باقی مانده تنها چند مکان با خاطره لهستانیهای مهاجر ثبت شده است. به اعتبار همین اوراق، این آوارگان در اردوگاههایی واقع در دوشانتپه، یوسفآباد (که آن زمان زمین بایری بدون هیچ ساختوسازی بود) و قلعه مرغی (قسمتی از ابنیه هنگ دو بمباران) و مکانی به نام عمارت پرورشگاه (که به نظر میرسد در فضای نزدیک بیمارستان۵۰۰ تختخوابی سابق یا همان هزار تختخوابی امام خمینی امروز در میدان توحید بوده است) اقامت کردهاند. آیا این مکانها تنها قلمرو رفتوآمد لهستانیهای ماندگار در تهران بوده است؟
دست در دست پولونیا را بلندآوازه خواهیم کرد
اطلاعات موثقی در مورد کافه پولونیا وجود ندارد. آیا کافه پولونیا، همچون رستوران سریال «ارتش سری» ماجراهای جنگ را به شیوۀ دیگری هدایت میکرد؟ یا اینکه تنها مکانی برای آرامش مردمان خسته از جنگ بود؟ حکایت نام کافه پولونیا اما در هالهای از ابهام وجود دارد. شاید نام این کافه بیش از هر مکان دیگری در سال ۱۹۴۲ با تخیل آمیخته شده. آمیختگی این نام با خیال در رمان «سفرکردهها» نوشته حسین نوشآذر و خاطرات شاهرخ مسکوب به وضوح دیده میشود. هر چند کافه پولونیای شاهرخ مسکوب در اصفهان بوده و گویای عشق یک مرد ایرانی و زنی لهستانی است. اما داستان نوشآذر درست در کافه پولونیایی میگذرد که در زمان جنگ جهانی دوم در زیرزمینی در یکی از محلههای پر رفتوآمد تهران ساخته شد، با این همه بعید نیست که این دو کافه در یک دوره زمانی ساخته شدهاند.
«آن زمان در لالهزارنو پاساژی بود به نام چلچله. این پاساژ زیرزمینی داشت به مساحت هزار و هشتصد متر مربع که ابتدا انبار ذغال بود و متعلق بود به محمدرضا تهرانچی که وکیل مجلس شانزدهم بود. بعدها این محل به کافه رستوران پولونیا، اعیانیترین کافه رستوران تهران تبدیل شد. داستانی که میخواهم برایتان تعریف کنم، داستان حیرتانگیز تاسیس کافه رستوران پولونیا و عشق زنی است به نام زوفیا به یک افسر آمریکایی و اینکه چطور شد برای اولین بار پنیسیلین به ایران آمد.» آیا این تخیل است یا حقیقتی که دستمایه تخیل شده است؟
رضا نیکپور، عضو هیات موسس انجمن ایران و لهستان، سند حیرتآوری از حیات پولونیا رو میکند: در کنج یکی از صفحات روزنامه اطلاعات به تاریخ ۱۰ اردیبهشت ۱۳۲۱ آگهی افتتاحیه کافهای منتشر شده، در متن این آگهی افتتاحیه آمده است: «برای کلیه مدعوین پروانه عبور در نظر گرفته میشود». در جنگ جهانی دوم با توافق دولت ایران و نیروهای متفقین، ساعت مشخصی برای تردد شهروندان ایرانی تصویب شده بود و این آگهی گویای این مساله است که مدیریت این کافه چه قدرت نفوذی در آن زمان داشته است.
این سند با نوشتههای علیرضا دولتشاهی در کتاب «لهستانیها و ایران» هم همخوانی دارد. در این کتاب آمده که این کافه یکی از اعیانیترین کافههای ایران بود. مشتریهای آن اغلب ایرانیها بودند. نظامیان آمریکایی هم رفتوآمد داشتند اما بیشتر کافه خواص بود و به همین خاطر بیشتر افسران به این کافه میرفتند تا سربازان. او در کتابش حتی به جشن افتتاحیه کافه که در روزنامه اطلاعات آمده بود، نیز اشاره میکند. درباره این افتتاحیه در کتاب «سفرکردهها» هم یاد شده است: «آن شب باغچه منزل را تزئین کرده بودند. وقتی ریاحی به حیاط بزرگ خانه قدیمیساز وارد شد، شعار بزرگی روی چلوار سفید توجهاش را جلب کرد. در دو طرف آن پرچمهای رنگی ایران و لهستان نقش شده بود. بیست و پنج کارگر لهستانی طوری کنار هم ایستاده بودند که از آن جمله «منوچهر خوش آمدی» به فارسی خوانده میشد. «روزی» جوانترین دختر لهستانی در این جمع شعری را به فرانسه برای ریاحی خواند با این مضمون که: ما دلباختگان توایم! تو را دوست داریم و دست در دست پولونیا را بلندآوازه خواهیم کرد. زنده باد ایران. زنده باد لهستان».
«در شب افتتاح پولونیا ارکستر «جالی بویز» متشکل از پنج نوازنده مجارستانی که به دعوت هتل پالاس به تهران آمده بودند، برنامه اجرا کرد. به فاصله چند ساعت پنجاه و دو میز چهار نفری کافه رستوران پولونیا به بهای هر میز چهار صد تومان فروش رفت. منوی غذا متشکل بود از پیش غذا و سوپ و غذای اول و غذای دوم و سالاد و سرو چای یا قهوه. قیمت این منو بیست و پنج ریال بود. سر چهارراهها اعلانهای تبلیغاتی پولونیا با عنوانهایی مثل: «سیاه خان تقدیم میکند» و «میمون پیانیست» بین سرنشینان اتومبیلهای شخصی پخش شده بود. در روزنامهها و در سینماها هم اعلانهای مشابهی با عناوین «خوشه انگور»، «مروارید سیاه» و «ترنگ طلایی» انتشار پیدا کرده بود. در شب افتتاح پولونیا، اولگا با دامن مشکی و کت اسموکینگ سفید ابریشمی و یخه و پاپیون اطلس قرمز برازندگی چشمگیری داشت. دیگر خدمتکاران با لباسهای اونیفرمی که به گرته کریستین دیور در ایران دوخته شده بود، با آرایش ملایم خوش خدمتی میکردند. بعد از شام نادیا به اتفاق کمک آشپزها به میان جمعیت آمد و بعد از خوش و بش با میهمانها به همراهی ارکستر ترانهای به زبان لهستانی خواند. روزنامهها با نادیا و الگا و کاپیتان هولتزر مصاحبه کردند، خوش خدمتی و خوش برخوردی لهستانیها را ستودند، از غذا، نظافت آشپزخانه و سرویس پولونیا تمجید کردند و از آن به عنوان بهترین کافه رستوران پایتخت یاد کردند.»
کافه پولونیا در واقعیت
آیا هنوز هم میتوان کافه پولونیا در پوست دباغی شده تهران امروز ردیابی کرد؟ چه کسی میداند این کافه کجای تهران است؟ فودلاوند، نویسنده کتاب «لالهزار» نخستین کسی است که به این سوال پاسخ میدهد: «من در تحقیقاتم تنها نامی از کافه پولونیا شنیدهام و بس. اطلاعات دیگری ندارم.» او آقای «روبن»، مردی که پدر و مادرش یکی از نخستین کافه- قنادیها را در تهران راهاندازی کردهاند معرفی میکند؛ کافه- قنادی «مینیون» (به معنای لطیف) در خیابان سعدی.
پدر و مادر آقای روبن، اوکراینی بودند. آنها که تاب شرایط کمونیستی را نیاوردند به ایران مهاجرت کردند. در بحبوحه جنگ جهانی دوم، کافه- قنادی مینیون را در خیابان سعدی راه انداختند و حالا آقای روبن، ۷۸ سال بعد از آن روزها، راه پدر و مادرش را ادامه میدهد. او کافه پولونیا را به خاطر میآورد: «این کافه را به یاد میآورم. در زیرزمینی در لالهزار بود. البته خیلی بعدتر از کافه- قنادی ما راهاندازی شد. آن زمان که تهران به این گستردگی نبود. جلوی مغازهها زمین بیابان بود. لهستانیها که آمدند ایران، خیلیهاشان را ما در لالهزار و سعدی میدیدیم. بیشترشان تیفوس داشتند. خیلی شرایط سختی و دردناکی بود. در بین آنها زنان و دختران بسیار زیبایی هم بودند. سرنوشت آنها را آواره کرده بود...». آقای روبن، ما را به سمت لالهزار و پاساژ چلچله هدایت میکند. جایی که سرنوشت پولونیا با آن گره خورده.
کافه پولونیا هنوز در خاطر آقای روبن وجود دارد. آیا مکان کافه پولونیا هنوز در پاساژ چلچله هست؟ در لالهزارنو، نرسیده به تقاطع جمهوری، پاساژ چلچله پیدا میشود. ورودی پاساژ چند پله به پایین میخورد. درست شبیه صحنهای که سینایی فیلمبرداری کرده و درست جایی که در کتاب نوشآذر و دولتشاهی تصویر شده است. واقعا در لالهزاری که هر روز دستخوش تغییر و تحول میشود، پیدا کردن این سر در به شکل مسبوق به سابقهاش چیزی شبیه معجزه است. تنها به جای کافه پولونیا، روی سر در آن نوشته شده است: «چاپخانه دیبا».
مکانها گویاترین زبان برای روایت بیواسطه تاریخاند. پس کافه پولونیا تنها خیال نیست، واقعیت است اگرچه هیچ عکسی از خود به یادگار نگذاشته باشد. پلهها طی میشود، در مقابل انبوهی کاغذ که گویا قرار است تاریخ را بنویسند. در اتاق شیشهای ورودی دو مرد در حال صحبت هستند. آقای «آگنج»، مردی حدود ۴۰ ساله با موهای جو گندمی اولین پاسخها را به ما میدهد. وقتی از او درباره تاریخ چاپخانه میپرسیم هیجانزده میشود. او از تاریخ این مکان تنها شنیدههایش را روایت میکند. پدر او ۲۲ سال پیش این ملک را از آقایی به نام «تهرانچی» سرقفلی خریده است. تهرانچی اما حالا مرده است. نه تنها خودش، بلکه پسرش هم مرده! او سه دختر دارد که همه خارج از ایران هستند و به تازگی آقایی به اسم «منتظری» ملک چلچله را از آنها خریداری کرده است. آنها سرقفلی این ملک را از آقای روشن اخگر گرفتند. دو مردی که اینجا شکلاتسازی داشتند. آن طور که آگنج روایت میکند، چند سال این مکان شکلاتسازی بوده، البته دقیقا نمیداند، ولی حدس میزند که نزدیک ۱۰ سال اینجا شکلاتسازی بوده است. او تنها نام کافه پولونیا را شنیده است و البته این گرا را میدهد که فضای داخلی امروزی آن با آنچه روزگاری نام کافه بر خود داشته تفاوت فاحشی دارد اما هنوز رگهای از تاریخ اینجا هست. آگنج اتاقی را نشان میدهد که کاشیهای مربعی شکل صورتی دارد و دو در ورودی و خروجی که میگوید اینها از قدیم مانده است.
پیرمرد نظرش این است که قبل از کافه، اینجا خانه قدیمی بوده که آب انبار و چهار چاه داشته است. او میگوید زمانی هم در این پاساژ چند دهانه طلاسازی بوده و خیلیها بعد از آن در طمع این چاهها بودند تا شاید به خرده طلایی در ته آن همه کثافت برسند. او از پدرش شنیده که خیلی سال پیش در اینجا قتلی هم رخ داده اما نه میداند چه زمانی و نه برای چه!
آگنج آقای «یگانه»، خیاط طبقه دوم پاساژ را قدیمیترین مرد لالهزار میداند که میتواند از گذشته حرف بزند، او دوست قدیمی تهرانچی هم بوده است. اما آقای یگانه فعلا در سفر است و همین موضوع تحقیقات را تا پیدا کردن اسرار این کافه همچنان ادامهدار میکند.
کشف لولا
در کتاب دولتشاهی آمده بیشتر آوارگان لهستانی که در اردوگاه دوشانتپه در شرایط سخت زندگی میکردند، زنهایی بودند که شوهرانشان در جبهههای جنگ کشته شده بودند، با چند زبان آشنا بودند و در بین آنها اشخاص سرشناسی هم مثل نادیا، دختر مارشال پیلسودسکی، قهرمان و ناجی لهستان بعد از جنگ جهانی اول هم دیده میشد. سربازهای آمریکایی، روسی و انگلیسی پس از سالها جنگیدن دوست داشتند خوش بگذرانند. در تهران اما کافه، رستوران، میهمانخانه و هتلهایی که بشود در آن پول خرج کرد و خوش گذراند، نبود. اینطور بود که عدهای به فکر ایجاد هتل و میهمانخانه و رستورانهای مجلل افتادند. یکی از این اشخاص «منوچهر ریاحی» بود.
آقای آگنج و «منتظری»، هیچ کدام فردی به نام ریاحی را به یاد ندارند. آقای منتظری صاحب کنونی ملک با دامادهای آقای تهرانچی در تماس است و اسناد تا ده نسل قبل از این ملک را در اختیار دارد. اما او کمترین کمکی نمیکند. در میان سکوتهایش اما چند نکته کوچک روشن میشود. منتظری میگوید که «پاساژ چلچله سرآمد همه پاساژها بوده، ما هم شنیدیم در دورهای کافه بوده، اما فردی به اسم ریاحی را نمیشناسم و نامش را هم در اسناد ندیدهام.»
در این میان کتاب «از ورشو تا تهران» نوشته محمدعلی نیکپور راهگشا میشود. این کتاب خاطرات زنی به نام «هلن» است که از مصائب جنگ جهانی دوم و خاطراتش در تهران میگوید. او کافه پولونیا را به یاد دارد اما به دلیل سن کمی که در آن دوران داشته، اطلاعات بیشتری در مورد آن ندارد. هلن اما زنی را میشناسد معروف به «لولا»، که سن بیشتری داشته و احتمال دارد آنجا را به یاد بیاورد. آیا لولا میداند که در آن کافه چه گذشته است؟
جستوجوی لولا شروع میشود. لولا کجاست؟ آیا هنوز زنده است و زخم لهستان را نفس میکشد؟ در تهران است یا سر به دیار خود گذاشته؟ سرانجام لولا در خانه سالمندان «حضرت مریم» در بهارستان پیدا شد. او حالا ۸۵ سال سن دارد و در خانه کوچک و قدیمی در کنار بسیاری از همکیشان خود روزگار سپری میکند. دیدار با لولا اما سخت است. مسوول خانه سالمندان حضرت مریم موافقت نمیکند. تا اینکه اصرارها و تماسهای هر روزه، سرانجام به نتیجه میرسد و لولا میآید. زنی با موهای کوتاه بلوند، روی سپید اما کمری خمیده که موبایلش را به دستش آویزان کرده.
لولا از پس همه چین و چروکهایی که بر چهره دارد، طرح جوانی بسیار زیبایی را در ذهن به تصویر میکشد. خیلی خوب فارسی حرف میزند: «بارها برایم جور شد که به لهستان برگردم یا به آمریکا بروم اما من عاشق ایرانم و دوست دارم در ایران بمیرم.»
نامش «النوریا برلسکا»ست و پدرش او را از کودکی لولا صدا میکرده. سیزده ساله بوده که به دلیل فعالیتهای پدرش آواره میشود و اندکی بعد همراه مادر و خواهرش از سیبری به اصفهان میآیند. دو سال در اصفهان میمانند و خواهرش را به دلیل ضربهای که به سرش میخورد، از دست میدهد و همراه با مادرش به تهران میآید و در اردوگاه یوسفآباد ساکن میشود. اینها یک طرف، مهم اینجاست که او کافه پولونیا را به خاطر دارد. گمشده ما، حالا یک سند واقعی پیدا کرده، پیرزنی که با اشاراتی در لفافه، فاش میکند که مدتی را در این کافه کار کرده است. آیا او جزو بیست و پنج دختر باکره لهستانی است که بر اساس نوشته دولتشاهی، توسط ریاحی از مسوولان ایرانی و لهستانی در دوشانتپه مجوز کار برایشان گرفته شده و به کافه آورده شده است؟
لولا اما در برابر همه سوالها سکوت میکند. وقتی از او درباره آدمهایی که در کافه نامهای بزرگی داشتهاند، مثلا درباره «کاپیتان هولتزر» که افسر سابق نیروی دریایی لهستان بود و مدیریت این کافه را برعهده داشت سوال میشود باز هم با سکوتش یادآوری میکند که چیزی به یاد ندارد. لولا از کافه حرف نمیزند، هرگاه نام پولونیا را میشنود، متاثر و چشمانش پر از اشک میشود. در میان خط سکوت اما چیزهایی نیز به زمزمه یادآوری میکند: «سالها خیلی از لهستانیها و ایرانیها آمدهاند که من از گذشته برایشان بگویم.» بنابراین با اینکه نادیا پیلسوفکی دانشآموخته پاریس، پیش از جنگ را به یاد میآورد، نمیگوید که آیا نادیا که آن زمان ۴۰ ساله و سرپرست آشپزخانه اردوگاه دوشانتپه بوده، در پولونیا سرآشپز بوده یا نه: «یادآوری گذشته برایم شکنجهآور است. نمیخواهم آن روزها دوباره به ذهنم بیاید. ما سختی بسیاری کشیدیم. وقتی از اصفهان آمدیم مادرم در یک دوزندگی کار میکرد و برای سربازان لباس میدوخت. من هم مجبور بودم کار کنم. یکی از آنها کافه پولونیا بود.»
لولا نفسش را به سختی فرو میدهد: «من با شوهر اولم آنجا آشنا شدم. یک میهمانی گرفته بودند. شوهر اولم نامش کلانتری بود. عکاس شاه بود. خیلی به آن کافه رفتوآمد میکرد. من از او یک بچه دارم. یک پسر که الان آمریکاست و برای خودش زن و بچه دارد. اما کلانتری به من دروغ گفت. او زن و چهار بچه داشت. چه زن خوبی هم. چون به من دروغ گفته بود، من همان موقع که فهمیدم از او جدا شدم. او یک دروغگو بود.»
چیزی فرو کوبنده از آن روزها در دل لولا مانده است که حتی سکوت رخوتناک خانه سالمندان بهارستان را هم به خرد شدن فرا میخواند: «بعدها با شوهر دومم آشنا شدم، سرهنگ فروغی. او مرد بزرگی بود. بسیار مهربان. من با او زندگی میکردم اما او گفت که باید با هم عقد کنیم و مرا عقد کرد. از او بچهای ندارم اما مرد بزرگی بود و به خاطر او وقتی مادر و دخترخالههایم به لهستان بازگشتند من ایران ماندم.»
بر اساس گفتههای لولا، هر کسی اجازه ورود به این کافه را نداشته، برای همین تا به این لحظه خاطرات پولونیا در مه تاریخ جا خوش کرده است. کافهای که بیشتر مردان رده بالای حکومتی و سربازان ارتش متفقین به آن رفتوآمد داشتند و دور از ذهن نیست که پیریزی بسیاری از اتفاقات سیاسی در این مکان انجام میشده است.
لولا اما صبرش تمام میشود و دیگر به سوالات جواب نمیدهد. به اینکه آیا او «الگا کوالسکی» ۲۹ ساله که در کتاب «سفرکردهها» اشارهای به آن شده را میشناسد یا نه! دختری که در هفده سالگی قهرمان شنای ورشو شده بود و ریاحی او را به سرپیشخدمتی گماشت و اینکه سرانجام کافه پولونیا چه میشود؟
قهوهخانه آقا نوروز
آقای یگانه سرانجام از سفر مشهد میآید. مرد ۷۰ سالهای که در طبقه دوم پاساژ چلچله خیاطی دارد و گفتهاند که کلید پر کردن خانههای خالی این جدول در دست اوست. آقای یگانه اما آنقدر تلخ است که در برابر همه سوالها اخم میکند، تنها میگوید که «۴۰ سال است من به این پاساژ آمدهام و هیچ چیز درباره این کافه نمیدانم و هیچ چیز هم نشنیدهام!» تلفن مغازه او هنوز از آن تلفنهایی است که روی دیوار کار میگذاشتند. آقای یگانه تمام ادعای ساکنان پاساژ را در مورد اطلاعات مفصلی که هر روز درباره گذشته پاساژ میگوید، نقض میکند و ختم کلام کرده و در مغازهاش را میبندد.
اما «آقا نوروز» نامی است که سرقفلی قهوهخانه کوچکی به نام «خداداد» را در طبقه اول پاساژ چلچله دارد. او مدعی است که ۹۰ سال است که این قهوهخانه اینجا بوده و ۴۶ سال است که خودش قهوهخانه را از آقای دریانی گرفته است. آقا نوروز میگوید که کافه را یادش نمیآید. اما شنیده است که زمانی، لهستانیها در اینجا رفتوآمد داشتند. بعدها هم زن و مردی ارمنی در طبقه دوم این پاساژ که آن زمانها مسکونی بوده، زندگی میکردند.
آقا نوروز میگوید که آرایشگری ارمنی هم در روبهروی پاساژ کار میکرده که فکر میکند لهستانی بوده و هیچ کس حالا از حال و روزش خبر ندارد. او شنیده است که آن روزها توی کافه «کریستال» روبهروی پاساژ و توی کافه «کاروان» بالای لالهزار هم زنان لهستانی رفتوآمد داشتند. او رو به آقای مو سپیدی که در حال خوردن چای است، میگوید: «تو شاید آن روزها رو بیشتر یادت بیاد.» مرد صومعهسرایی سری تکان میدهد: «من ۱۵ سالم بود که به تهران اومدم، خوب کافه پولونیا را به خاطر دارم. اون زمانها یه آقایی به اسم حسن عرب بود که برای کابارهها و کافهها آدم جور میکرد. برای این کافه هم یه سری لهستانی آورد.»
آقای خوشرو چایش را روی میز گذاشته و ادامه میدهد: «من سالها مسوول تشریفات میهمانیهای شاه سابق بودم و سالها در کافه و کابارهها کار کردم. از کاباره خرم و شکوفه گرفته تا باراکا. کافههای آن زمان را به یاد دارم و کافه پولونیا کاملا یادم میآید.» در خاطراتش جستوجو میکند و چند کلمهای به این «کاملا» اضافه میشود: «اصلا اینجا کافه مهمی نبوده، فقط زنان لهستانی توش کار میکردن، برای اینکه ارزونتر میگرفتن!» این حرف او بسیاری از گفتهها در مورد کافه پولونیا را زیر سوال میبرد. در همین موقع، آقای محمود باقری پا به میان بحث میگذارد، او سالها در لالهزار کار کرده و حالا هم چاپخانه دارد. باقری شنیده است که در آن زمان در لالهزار کافههای بسیاری وجود داشتند اما به کافه پولونیا کمتر کسی میرفته و فقط افسران اجازه ورود داشتند، بعد برای نشان دادن بزرگی کافه دستهایش را از هم باز میکند و میگوید: «۵۰ تا میز داشت! گمون نکنم که آن موقعها کسی به این راحتی میتونست وارد کافه بشه...»
آقا نوروز هم حرف آقای محمودی را تائید میکند و در لفافه میگوید که خیلی از بزرگانی که میخواستند با دختران ناشناس خارجی رابطه داشته باشند به اینجا میآمدند. او که زمانی کراواتیها را به قهوهخانهاش راه نمیداده، با خنده میگوید که «آن زمان من فقط به لولهکشها و کارگرها چای میدادم! اما قضیه کافه پایینی که حالا چاپخونه شده، فرق میکرده. اونجا دنیای عجیبی داشته...»
برگشت به زیرزمین
به گزارش تاریخ ایرانی، کافه پولونیا «در آستانه» این راه بود. یک Underground لهستانی در لالهزار قدیم. زیرزمینی که با ورود لهستانیها در ایران پا گرفت و همچون دیگر زادههای جنگ، با پایان عربدهکشی متحدین و متفقین جنگ دوم جهانی، از میان رفت اما رد زخمش هنوز هم باقی است و حداقل لولایش در خانه سالمندان هنوز نفس میکشد. عمر کافه که منطبق بر قوس جنگ است نشان میدهد که این کافه خود زاییده رحم خونخوار همین جنگ بوده. کافهای زاده جنگ در کشوری بیطرف که امروز بوی سرب چاپخانه و چایهای ولرم کارگران را میدهد. اگر امروز همچنان در هالهای از ابهام نمیدانیم چه جریانهای تاریخسازی در این کافه گذشته است، اما به قطع این را میدانیم که زنانی که دست بیرحم این جنگ بر صورتشان سیلی زد برای زندگی به ناچار دست به مبارزه بزرگی زدند و جنگ تنها فاجعه میآفریند.
آنها در غربت کشوری که نه زبانش را میدانستند و نه فرهنگ آن را، وارد فعالیت و حیات جمعی شدند؛ در کارگاههای دوزندگی، شیرینیفروشیها و کافهها مشغول به کار شدند. کافه پولونیا، هتل کاروان، هتل «ریتز» و همه مکانهایی که در جریان این جستوجو، نامی از آنها به میان آمد، بر این ادعا صحه میگذارند. برخی از این زنان که از تن خود گذشته بودند، تنها به ذات حیات پایبند ماندند. کافه پولونیا اما در این میان، تنها داستانی برای ورود زنان لهستانی به کارزار زندگی در ایران نبود، مکانی بود برای تولد عشقها و نفرتها. میشود رد این عشقها و عاشقیتها را در رمانها و سفرنامهها و تحقیقات دهه چهل و پنجاه خورشیدی گرفت، وقتی که ادبیات ایران در بازگشتی به تاریخ به دست اسماعیل فصیحها، نوشآذرها و مسکوبها و اخوان لنگرودیها به آینده بازتابانده میشود. عشقی که در تجلی حضور این زنان در کافه پولونیا بود، در قلب زخم خورده جنگ جهانی دوم، تنها تار مویی بود که آنها را به سرزمینشان، از دست دادههایشان و بیریشگیشان پیوند میزد و چه سخت است که حلقه اتصال آدم به همه اینها، محدود به یک تار مو باشد. در روایت کامویی از کالیگولا آمده که: «هرگاه ابرمردی به تخت مینشیند، محنت و آزمون بزرگی برای خلق آغاز میشود.» آزمون آنها آغاز شده بود و حالا پس از آن همه سال، خاطرههای پیران لالهزار، همچون جریان آبی که مردههای Underground را به سرزمین بهشتی میبرد، ما را به دیدار آنها میبرد. خاطره عطرها، نگاهها، قهوهها، والسها، سردوشیها و قپهها، بدمستیها و عربدهها، اشکها و لبخندها و لیوانهای سرگردانی که در قلب پولونیا تپیدهاند و میتپند!
* با سپاس از شهرام شهریار و رضا نیکپور که در تهیه این مقاله یاری کردند.
پنجشنبه 23 خرداد 1392 14:40
اخبار مرتبط
شنبه 11 خرداد 1392 | سفری به گورستان لهستانیها در تهران/ گذرگاهی که خانه ابدی تبعیدیها شد
شنبه 11 خرداد 1392 | گفتوگوی تاریخ ایرانی با خسرو سینایی: مرثیه لهستانیها تا سقوط کمونیسم مسکوت ماند
شنبه 11 خرداد 1392 | خاطرات یک لهستانی از سفر به ایران/ عید پاک نجاتیافتگان در بندر پهلوی
دوشنبه 13 خرداد 1392 | از جهنم سیبری تا بهشت اصفهان/ لهستانیها از زندگی در نصف جهان میگویند
چهارشنبه 11 ارديبهشت 1392 | ویتک؛ خرس ایرانی که سرباز لهستانی شد