آفتابنیوز : آفتاب: به گزارش ایسنا به نقل از ماهنامه نسیم بیداری، این دو خاطره در پی میآید:
خاطره اولآبان سال 57 بود که آیتالله منتظری میخواست به دیدن امام خمینی (ره) در نوفل لوشاتو برود. آن شب به منزل ما آمدند تا صبح زود به فرودگاه بروند. مذاکراتی با پدرم داشتند و درباره مطالبی که باید با امام در میان گذاشته شود، صحبت میکردند. ناگهان زنگ منزل به صدا درآمد. تیمسار مقدم، رئیس ساواک و یک نفر دیگر بودند که اجازه خواستند وارد شوند. قطعا از سفر آیتالله منتظری باخبر بودند و به قول خودشان میخواستند پیغامی را به امام خمینی برسانند. من و برادرم حرفهای این چهار نفر را از پشت در گوش میکردیم. تیمسار مقدم گفت به آقای خمینی بگویید پشت صحنه این نهضت، کمونیستها قرار دارند و اینها مترصد فرصت برای برقراری یک حکومت کمونیستی در ایران هستند. آقای منتظری مساله را برد روی اتفاقی که روز قبل در نجفآباد افتاده بود و طی آن چند نفر کشته شده بودند. گفت چرا اینطور مردم را میکشید؟ شهید مطهری یک نکته اساسی را مطرح کرد و گفت: «شما که اینقدر از کمونیستها هراس دارید چرا اینقدر در گسترش افکار آنها در دانشگاهها و چاپ کتابهایشان کمک میکنید؟ من اسم این مارکسیسم را مارکسیسم دولتی گذاشتهام که برای جلوگیری از نهضت اسلامی در حال فعالیت و تبلیغ است.» در این میان آن فرد همراه مقدم که صدای کلفتی داشت و احتمالا ثابتی بود نیز حرفهایی زد که درست به خاطر ندارم. در بین جلسه، زنگ منزل به صدا درآمد. در را باز کردم، آقای هاشمی رفسنجانی بودند. قضیه را به ایشان گفتم. به اتاق دیگری رفتند تا آن جلسه تمام شد. به هر حال صبح زود روز بعد، من ماشین را روشن کردم و آیتالله منتظری و پدرم را به فرودگاه مهرآباد بردم. پدرم مانند برادر بزرگتر آیتالله منتظری ایشان را تا گرفتن کارت پرواز و رفتن به سالن انتظار همراهی کردند.
خاطره دومروزهای آخر حصر خانگی آیتالله منتظری بود. احساس کردم که ما باید زودتر از اینها اجازه میگرفتیم و به دیدار ایشان میرفتیم. بالاخره ایشان نزدیکترین دوست پدر بودند و با پدر در دوره تحصیل، 11 سال هم مباحثه بودند. رفتم به دیدن ایشان. تنها خودشان بودند و اگر درست به خاطر داشته باشم، فرزندشان احمد. اولین جملهای که گفتند این بود: «علی دیدی با من چه کردند؟!» بعد گفتند: «من بارها گفته بودم که آماده استعفا از قائم مقامی رهبری هستم، هر وقت بگویید استعفا میدهم، اما اینها هدف دیگری داشتند. دیدی با من چه کردند؟!» بعد جمله دیگری گفتند که من خیلی دلم برایشان سوخت. گفتند: «شما به اینها بگویید وسایل حسینیه ما را که به غارت بردهاند برگردانند.»
وقتی بیرون آمدم با خود فکر میکردم آیا برخوردی که با آیتالله منتظری شد، چه در زمان امام و چه بعد از آن، برخورد درستی بود یا نه و آیا این برخورد ضرورت داشت، در حالی که خود ایشان نه ادعای قائم مقامی داشت و نه ادعای رهبری، فقط آدم صریحی بود و حرف خود را به صراحت و روشنی میگفت. آیا نباید تحمل حرف مخالف را داشته باشیم؟ قبول دارم که ایشان برای رهبری مناسب نبود اما آیا ما به توصیه امام خمینی که فقاهت آیتالله منتظری گرمیبخش حوزههای علمیه باشد، عمل کردیم؟