کد خبر: ۲۴۶۲۸۸
تاریخ انتشار : ۱۰ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۳:۳۸

گزارش «شرق» از آیین سومین سالگرد «عزت‌الله» و «هاله»؛ یادبود «سحابی‌ها»

اشک او را مجال حرف‌زدن نمی‌دهد و همه با او در سیل اشک همراه می‌شوند. نوبت به آسیه می‌رسد؛ یکی از دخترهای دوقلوی هاله. خانم‌ها بر گونه خیس او بوسه می‌‏زنند و پدر آسیه سر در گریبان دارد. آسیه از مادر می‏‌گوید و هوای مادر. می‏‌گوید مادر را به خدا سپرده‏‌ایم و مطمئن هستیم خدا از او مراقبت خواهد کرد... .
آفتاب‌‌نیوز :
آفتاب: لیلا ابراهیمیان در روزنامه شرق نوشت: پنجشنبه، ساعت شش عصر، لواسان. در کوچه‌پس‌کوچه‌ها؛ می‌گردم، آدرس دقیقی از خانه ندارم. فقط تصویری از سه‌سال پیش در ذهن بود و تاریکی آن شب سرد... از کارگر جوانی می‏‌پرسیم که مهندس سحابی را می‏‌شناسی و خانه را؟ جواب می‌دهد: «کدام سحابی؟ همان مردی که در سیاست بود؟»؛ بعد نشانی دقیق می‌دهد و می‏‌گوید: «کسی نیست که مهندس را نشناسد... خدا رحمتش کند.»
 
 
به در خانه می‌‏رسم. دری که دو عکس کوچک به‌همراه دو شاخه گل رز بر آن چسبانده شده. عکس پدر و دختر، دختر لبخند می‌‏زند و پدر به افق‏های دوردست خیره شده. لبخند «هاله» نشان از عشق به پدر است و شاید برای همین، بعد از رفتن پدر، دختر را تاب ماندن در این دنیا نبود. «بی‏تابی» که «آسیه» دختر هاله آن را اینگونه توصیف می‌کند: «شب سفر پدربزرگم بود. مادر کار می‌کرد و کار می‌کرد. آرام بود و لحظه‏‌ای زمین نمی‏‌نشست. او همه غصه خود را در قلب وسیع خود پنهان می‌کرد و در نهایت؛ بعد از پدربزرگ، چندساعت، بیشتر زندگی نکرد و ما را تنها گذاشت.» میهمانان؛ یکی‌یکی از راه می‌رسند و صاحبخانه در انتظار میهمان. همه‌چیز آماده پذیرایی است و آنها بر صندلی خود در حیاط خانه می‏‌نشینند. حامد سحابی و زری‌خانم (همسر مهندس سحابی) به‌همراه دیگربستگان به میهمانان خوشامد می‏‌گویند. تنها نشان مراسم یادبود فضای غمگینی است که در غروب لواسان بر سایه‌سار درختان جاری است. 
 
 
یادی از شب سرد لواسان
نگاه‌ها؛ گویا یادآور آن شب سرد و تاریکی است که مهندس سحابی را به خاک می‌‏سپردند و هاله، سومین «سحابی» شد که از میان دوستان خود کوچ کرد. صندلی‏‌ها پر شده است و خیلی از میهمان‏ها سرپا ایستاده‏‌اند. اما کسی از این شرایط ناراحت نیست. چهره‌های متعلق به گروه‌های مختلف سیاسی از راه می‌رسند. «حسین انصاری‌راد»، جزو نخستین میهمانانی است که از راه می‌رسد. انصاری‏‌راد همان کسی است که بر پیکر مهندس سحابی نماز میت خوانده بود. «پوران شریعت‌رضوی» همسر دکترعلی شریعتی به‌همراه فرزندان از راه می‌رسد و روبوسی با دوستان و آشنایان قدیم شروع می‌شود. پوران شریعت‌رضوی به سمت غلامعباس توسلی، دوست صمیمی دکتر شریعتی می‌رود و با شوخی به او می‏‌گوید: «چرا عصا برداشته‌ای دکتر؟ ما که هنوز پیر نشده‏‌ایم.» و خاطره‏‌ای از دکتر علی شریعتی در دانشگاه سوربن می‏‌گوید و فرزندان دکتر شریعتی در کنار مادر به دوست پدر ادای احترام می‌کنند. 
 
 
تولد دوباره «ایران فردا»، میراث سحابی
حامد سحابی که چهره‌اش؛ یادآور سیمای پدر است، در میان صندلی‌ها قدم می‌‏زند و به توسلی، ابراهیم یزدی، پیمان، صباغیان، بسته‏‌نگار، بنی‌اسدی، عمادالدین باقی و اعظم طالقانی و بسیاری دیگر خوشامد می‌‏گوید. ساعت نزدیک هفت عصر است و مراسم با سخنرانی محمدمهدی جعفری، شروع می‌شود. صحبت از خصیصه‌های اخلاقی «عزت‌‏الله» است و اینکه او بزرگمردی بود از دنیای اخلاق و صداقت، مردی که دغدغه ایران را با خود به «ایران فردا» برد و لحظه‏‌ای از فردای ایران غافل نماند؛ ماهنامه‌‏ای که میراث عزت‏‌الله بود و بعد از 14سال به پسر رسید. اگرچه، پدر و بعضی از دوستانش امروز در میان تحریریه نباشند. 
 
 
هاله در گرمای سوسنگرد و روزهای جنگ
 نوبت به یکی از دوستان دوران جوانی «هاله» می‌رسد. او می‏‌گوید: «هاله تازه ازدواج کرده بود و ما به‌همراه همسرش و او به «گیلانغرب» رفته بودیم. هاله همراه ما در این سفر بود و در همه سفرها. او دوست بود و معلم. تازه در حال قدم‌زدن بودیم که آقای عزیزی را دیدیم... او پای رفتن نداشت و به‌دنبال گوسفندها در حال حرکت. هاله فریاد می‌‏زند آقای عزیزی من را به خاطر داری؟ سوسنگرد... بیمارستان صحرایی و اینکه دوماه میهمان ما بودی؟ هاله سعی می‌کرد آقای عزیزی آن لحظه‌ها را به خاطر بیاورد، اما عزیزی هرگز آن زمان را از یاد نبرده بود هرچند دو پای خود را همان روزها در سوسنگرد جا گذاشته بود. با هم به کلبه عموی عزیزی رفتیم و هرگز من و هاله طعم نان گرم و نیمروی آن روز را فراموش نکردیم. ما عهد بستیم که هیچ‌وقت «عزیزی»ها را فراموش نکنیم، نکته‌ای که همیشه در سلوک رفتاری هاله به چشم می‌خورد، این بود که مدام به فکر دیگران بود و کمتر به خواسته‌های خود می‌اندیشید.»
 
 
احداث کتابخانه برای کودکان جنگ‌زده
مراسم یادبود ادامه دارد. عده‌‏ای دیر به مراسم می‌رسند و می‏‌گویند که اول به مزار «عزت» و «هاله» رفته‌اند... . «مینو مرتاضی» برای صحبت به جایگاه می‌رود. او از دوستان قدیمی هاله است. می‏‌گوید: «من همه خوبی‏‌های هاله را به یاد دارم؛ هم مقاومتش در گرمای جنوب و هم تلاش و پایداری‌اش در سنگرهای جنگ... . هرگز برخوردهایی که با هاله می‌شد را فراموش نمی‌کنم. آن زمان پدر و پدربزرگش در دولت سمت داشتند و او در پشت سنگرها از زخمیان جنگ، تیمارداری می‌کرد. می‏‌گفت هدف خدمت است، چه در کار بزرگ و چه با کاری کوچک. باید هدف را بزرگ دید. هاله در این زمان تصمیم گرفت که برای کودکان جنگ‌زده کتابخانه‌‏ای برپا کند؛ کتابخانه‏‌ای که بچه‌ها کتاب‌هایش را زیر دامن خود قایم می‌کردند و می‏بردند؛ همان بچه‌هایی که یک‌شبه همه‌چیز خود را از دست داده بودند... .»
 
 
آسیه، دختر هاله
اشک او را مجال حرف‌زدن نمی‌دهد و همه با او در سیل اشک همراه می‌شوند. نوبت به آسیه می‌رسد؛ یکی از دخترهای دوقلوی هاله. خانم‌ها بر گونه خیس او بوسه می‌‏زنند و پدر آسیه سر در گریبان دارد. آسیه از مادر می‏‌گوید و هوای مادر. می‏‌گوید مادر را به خدا سپرده‏‌ایم و مطمئن هستیم خدا از او مراقبت خواهد کرد... . باد سردی می‏‌وزد. انگار هوا سرد شده. نزدیک اذان مغرب است و دوباره همه به‌پا می‏‌خیزند و حمد پروردگار را با خواندن سوره حمد به‌جای می‏‌آورند... . صدای «الله‏‌اکبر» و البته ایستادن به نماز... میهمان‏‌ها؛ یک‌به‌یک میهمانی را ترک می‌کنند و از همدیگر خداحافظی می‌کنند و قرار می‌گذارند که 23 خرداد برای ادای احترام به هدی صابر برای دیدار با او بر مزارش حاضر باشند. ساعت 9:30 غروب سرد لواسان را نشان می‌دهد. 

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین