آفتابنیوز : آفتاب: روزنامه اعتماد بعد از اشاره به مطالب فوق مینویسد: این، ماحصل دومین سال پاکسازی پیادهروهای خیابان ولیعصر از تهسیگارها توسط معتادان بهبود یافته موسسه نیکوکاری «طلوع بینشانها» بود.
ببخش و باورم کن
پیراهنهای زردرنگی به تن داشتند که جمله «ببخش و باورم کن» روی آنها چاپ شده بود و رنگ پیراهنها و جملات روی پیراهن کنجکاوی اغلب عابران پیاده در پیادهروهای خیابان ولیعصر؛ حدفاصل پل تجریش تا چهار راه ولیعصر را قلقلک میداد که از یکی از اعضای «طلوع» بپرسند «دارید چهکار میکنید؟» تهسیگارهایی که در پیادهروها رها میشوند شاید در ذهن ما آنقدر خرد و بیمقدار باشند که زحمت جمعآوریشان هم به نظرمان احمقانه باشد و فکر کنیم که «وظیفه» رفتگر محل است. اما مردمی که در اثنای چرت زدن و گپ زدن و انتظار برای قراری معهود، ساعت ٣ و ٤٥ دقیقه بعدازظهر روز سهشنبه ١٢ اسفندماه از روی سکوها و نیمکتهای پارک دانشجو – چهار راه ولیعصر – نیمخیز شدند یا چرتشان پاره شد یا با تلفن همراهشان، پیغام دادند که یک ربع دیرتر میرسند یا گپشان معطل ماند تا فلسفه اجتماع ١٥٠ مرد و زن پیراهن زردپوش کیسهبهدست را بفهمند، بعد از چند دقیقهای که به کیسههای پر از تهسیگار تلمبارشده روی هم در مقابل بنای ارزشمند تئاتر شهر خیره ماندند، زمزمهای مبهم داشتند از سر واکنش به همین خردترین و بیمقدارترین زبالههای شهر؛ واکنشی که پر از تاسف بود و پر از پشیمانی. اگر حتی یک نفر از آن جمع ١٠٠ نفر عابران کنجکاوی که بعدازظهر سهشنبه، گرد طلوعیهای زردپوش حلقه زدند تا ریزترین جزییات مراسم ابراز ندامت معتادان بهبودیافته از سالهای اعتیاد را هم از دست ندهند، بتواند پیامرسانی باشد برای آنکه تهسیگارها، به جای رها شدن در پیادهروهای خیابانهای شهر، شهری که خانه دوم است، در سطلهای زبالهای انداخته شود که به قصد کمک به پاکیزگی شهر در فاصلهای به قد حداکثر ٢٥ الی ٥٠ قدم در حاشیه پیادهروها نصب شده، برای طلوعیها کفایت میکند.
داوطلب بودن، مرز شغل و مدرک ندارد
معلم، استاد دانشگاه، معمار، هنرمند، تاجر، پزشک، نویسنده و بسیاری عناوین شغلی دیگر، در جمع داوطلبانی بودند که روز گذشته، ساعت ٨ صبح، سر پل تجریش حاضر شدند، کیسه زباله به دست گرفتند و تا ساعت ٤ بعدازظهر بخش قابل توجهی از خیابان ولیعصر را از تهسیگارهای فراموش شده پاک کردند. ساعات آغازین این اقدام داوطلبانه، فرماندار و رییس اداره بهزیستی شمیرانات هم به جمع داوطلبان ملحق شدند و در طول مسیر ١٢ کیلومتری هم عابرانی بنا به میل شخصی یا از کنجکاوی، جمع بهبودیافتگان را چندقدمی همراهی کردند. بهبودیافتگان، حین پاکسازی خیابان ولیعصر مواجه شدند با رانندگانی که با دیدن یک جمع ١٥٠نفره با پیراهنهای یکدست و آگاه شدن از چند و چون ماجرا، با بوق زدن آنها را تشویق و همراهی میکردند. کودکان و مربیان یک مهدکودک، به بهبودیافتگان چندشاخه گل هدیه دادند به نشانه تشکر و قدردانی. پسران دانشآموز با دیدن بهبودیافتگان برای آنها دست تکان دادند و لبخندهای زمستانی شهروندان، به یاد بهبودیافتگانی که زمانی نه چندان دور، کارتنخوابهای شهر بودند، انداخت که هنوز مردمی – هرچند محدود و معدود – هستند که از محکوم کردن آنها صرفا به دلیل اعتیادشان و بیماریشان خودداری کنند و باور داشته باشند که آنها هم انسانهایی لایق احترام و توجه و باور هستند.
گفتند دوره شما تمام شد
محمد، یکی از بهبودیافتگان است که در جمع کردن تهسیگار از پیادهروهای خیابان ولیعصر همراه شده است. روی صندلی چرخدار نشسته و میگوید که حضورش، پیامی است برای نسل امروز و آینده که تا حد امکان از گرفتار شدن در دام اعتیاد خود را مصون نگه دارند. خانوادهاش در همان ماههای اول جنگ، از ایران خارج شد و تا امروز بیش از ٣٠ سال است که بچههایش را ندیده. ١٠ سال خادم امامزاده زکریا بوده و ٢٨ ماه سابقه حضور در جبهه دارد و افتخار میکند که در عملیات آزادسازی خرمشهر و والفجر ١ و کربلای ٤ و ٥ و خیبر و والفجر ٨ حاضر بوده و فرماندهاش، حاج ابراهیم همت بوده و از مصطفی چمران، آموزشهای چریکی یاد گرفته که همین آموزشها، در طول هفت ماه کارتنخوابی به دادش رسیده تا بتواند گرسنگیها و بیغذاییهای چندروزه را تحمل کند.
«از سال ٩٠ و به دلیل درد شدید پا مجبور به استفاده از متادون شدم. درد طوری بود که مصرف متادون با انگیزه تسکین درد، به اعتیاد تبدیل شد. کارتنخواب بودم که به یکی از نهادها مراجعه کردم. با وجود پاشنه پای مصنوعی، فقط ١٠ درصد جانبازی داشتم و رفتم که برای جراحی پایم کمکی بگیرم. کمک نکردند و گفتند این بو میدهد. مرا از ساختمان بیرون کردند. گفتند، دوره شما تمام شد و شما به تاریخ پیوستید. بروید خودتان را در کتابها پیدا کنید.»
بچههای طلوع، در یکی از شبهای سهشنبه و توزیع غذا برای کارتنخوابها، پیرمرد را میبینند که زمینگیر جنوب تهران شده بود در حالی که از شدت درد پا، حتی با کمک عصای دستی هم قادر به راه رفتن نبود و پلاتین پایش هم از گوشت و استخوان بیرون زده بود. طی شش ماه گذشته، پیرمرد به مددسرای طلوع بینشانها منتقل شد و پزشکان بیمارستان سینا پای پیرمرد را عمل کردند و امروز، او نشسته بر صندلی چرخدار، بدون آنکه کسی منتظرش باشد، با دستهای خالی اما با امیدی به آینده، همراه شده تا سهمی در استقبال از نوروز داشته باشد؛ نوروزی که تمام سالهای قبل برایش رنگی نداشت.
این بغض شرمنده میکند
یکی از همیاران موسسه طلوع در برنامه جمعآوری تهسیگارها، مردی است که در همراهی سهشنبه شبهای «طلوع» برای توزیع غذا، به زنان کارتنخواب پول میدهد تا آنها کمتر وادار به تن سپردن به خواستهایی شوند که عزت و شرفشان را له میکند. بغض این مرد در تمام جملاتش منعکس میشود. مردی که با شنیدن و دیدن رنج زنان کارتنخواب، گرفتار صدور حکم بیمحکمه برای مردانی شده که این زنان را به سقوط در عمق هر چه عمیقتر چاهی بیبازگشت میکنند. مردانی که در دریافت سهم بدبختی، کم از زنان ندارند اما جنسیت شان، اندک مددی است که کمی، ذرهای کمتر در مقایسه با زنان همتای خود، دچار آسیبهای مولود کارتنخوابی شوند.
عشق را با مردم قسمت میکنیم
علی بعد از سه سال کارتنخوابی، میخواهد با اهدای ٨٠٠ شاخه گل به عابران خیابان ولیعصر، عشق را با آنها قسمت کند. میخواهد که مردم، او و بقیه بهبودیافتگان اعتیاد را بپذیرند و باور کنند. محمد، بعد از هفت سال کارتنخوابی و دو سال و ١٠ روز رهایی از اعتیاد، یادش میآید که یک بامداد زمستانی، در کوچههای پایتخت شاهد بود که رفتگر محل چه رنجی برای جمع کردن زبالههای فراموششده متحمل میشود. فرشید بعد از شش ماه کارتنخوابی میگوید که زمین منبع رویش است و مادر است و چه کسی دلش میخواهد به مادرش آسیب برساند. سیروس بعد از دو سال کارتنخوابی دو سال است که یاد گرفته تهسیگارش را فقط در سطل زباله بیندازد و زمین را آلوده نکند. اکبر رجبی؛ مدیرعامل موسسه نیکوکاری طلوع بینشانها آخرین جملهها را میگوید: «در مقابل اتفاقی که هیچ کس مسوولیتش را به عهده نمیگیرد، همه مسوولیم. آسیبدیده اجتماعی، فردی است که اعتمادش را از دست داده. امسال و سال گذشته کارتنخوابهای شهرمان زودتر از همه به استقبال نوروز رفتند و به پاکسازی و خانهتکانی مشغول شدند. ما فیلتر سیگار جمع نکردیم. ما بیتفاوتیهای شهرمان را جمع کردیم. اگر زنان آسیبدیده و کودکان کار را نمیبینیم، اگر کارتنخوابها را نمیبینیم، اگر آسیبدیدههای شهرمان را نمیبینیم، فقط علتش آن است که بیتفاوت شدهایم. کودکان دستفروش از ما نمیخواهند که از آنها چیزی بخریم. آنها از ما پدر و مادرشان را میخواهند. از خدا بخواهیم که بیتفاوت بودن را از ما بگیرد. از خدا بخواهیم که آدمها به یکدیگر لبخند بزنند و به یکدیگر سلام بدهند...»