آفتابنیوز : امروز روز تولد مردی است که حافظه دیداری و شنیداری ما پر از تصاویر و دیالوگهایی است که از ذهن خلاق او سرچشمه گرفتند و همراه ما شدند. علی حاتمی کارگردان سینمای ایران اگر 19 سال پیش با زندگی خداحافظی نکرده بود، امروز 71 ساله میشد. کسی که هم در تلویزیون سریال سازی درخشید و هم در سینما و فیلمسازی. در چهاردهمین سالگرد درگذشت این سینماگر همراه احمد بخشی دوست صمیمی و دستیار این کارگردان شدیم تا ناگفتههایی از زندگی این سینماگر را بشنویم. مطلب که پیش روی شماست بازخوانی مجدد همان گفتوگو است:
احمد بخشی سینما را با دستیاری مسعود کیمیایی در فیلم «خاک» آغاز کرد و از سال 56 با فیلم «سوته دلان» در کنار علی حاتمی قرار گرفت و تا آخر ماند. متن زیر حاصل گفت و گوی پنج ساعته ما با دستیار مورد علاقه علی حاتمی در کافه خبر است. بخشی در این پنج ساعت از حاتمی گفت. ما شنیدیم و شما بخوانید.
تقوایی گفت به علی بگو سمت تختی نرود
برای ایفای نقش غلامرضا تختی خیلیها تست دادند. یکی از این اشخاص فرامرز قریبیان بود. حاتمی یک عکس از پوریای ولی با خود داشت که بعد از تست گریم و عکاسی از چهره بازیگر مورد نظر، عکس پوریای ولی را با آن مطابقت میداد. در واقع یک چیزی در ذهنش بود که دوست داشت به آن برسد.
قریبیان دو سه بار تست داد، اما نشد. خیلیها به حاتمی گفتند که سمت تختی نرود. بسیاری قبل از او قصد این کار را داشتند، اما هر کدام به نحوی از کار باز مانده بودند. همان روزها ناصر تقوایی من را دید و گفت به علی بگو این کار را نکند. نهایتاً هم دیدیم که نتوانست آن را به سرانجام برساند. بعد از حاتمی تعداد زیادی کاندیدای ساخت این فیلم بودند.
من تقوایی را پیشنهاد دادم. آمد صحبت کرد و و آن بیست دقیقهای را هم که علی گرفته بود دید. بعد از یک هفته آمد و گفت در صحنهای از فیلم رادیو در قهوهخانه اعلام میکند که در بوئینزهرا زلزله آمده است و من اگر قرار باشد این فیلم را بسازم باید واقعه زلزله را بطور کامل فیلمبرداری کنم؛ اینجا بود که فهمیدیم تقوایی قصد ساخت «تختی» را ندارد.
ماجرای بازیگری حاتمی در برنامه کودک
علی و نعمت حقیقی خیلی با هم دوست بودند و دقیقاً به همین دلیل علی دوست نداشت در فیلمهایش از نعمت به عنوان فیلمبردار استفاده کند. عقیدهاش این بود که در صورت همکاری دوستیشان به هم میخورد. علی و همسر نعمت، یعنی لیلی گلستان در تلویزیون همکار و هم دوره بودند. علی حتی سابقه بازیگری هم دارد و در برنامههایی که برای کودکان در تلویزیون ساخته میشد، بازیگری هم کرده است.
او در برخی برنامههای تلویزیونی پرویز صیاد هم سابقه بازی داشت. البته اصلاً بازیگر خوبی نبود و خودش هم این را میدانست. علی آن زمان یک شرکت تبلیغاتی داشت که با مهرداد فخیمی و جواد طاهری آگهیهای تبلیغاتی برای پخش در سینماها میساختند. آن زمان آگهیها تیتراژ نداشت و معلوم نبود چه کسی آنها را ساخته است اما آگهیهای تبلیغاتی حاتمی همان زمان هم امضا خاص او را بر خود داشتند.
«سوتهدلان» و اولین همکاری با حاتمی
خانه ما واقع در کوچه کنار دانشکده هنرهای دراماتیک بود. پاتوق حاتمی و بچههای دانشکده طی اوغاتی که کلاس نداشتند یک قهوهخانه در چهار راه آبسردار بود. من در این قهوهخانه برای اولین بار علی را دیدم. این قهوهخانه مثل باقی قهوهخانهها نبود و بیشتر هویتی دانشجویی داشت. سعید نیکپور، منوچهر عسگری نسب، فریما فرجامی، ژیلا سهرابی و بسیاری دیگر از جمله کسانی بودند که این قهوهخانه پاتوقشان بود. چای و دیزی شریکی میخوردند و حرف می زدند.
من آن زمان در گروه هنر ملی زیر نظر عباس جوانمرد کار تئاتر میکردم و البته قبل از آن هنرستان موسیقی هم میرفتم. این وقایع برای حوالی سالهای 42 و 43 بود. از آشنایی با حاتمی تا اولین همکاری ما چند سالی طول کشید. طی این مدت من در «تنگسیر»، «خاک»، «گوزنها»، «همسفر» و «ماه عسل» به عنوان منشی صحنه و دستیار حضور داشتم و علی هم در این مدت «طوقی»، «حسن کچل»، «سلطان صاحبقران»، «مثنوی معنوی» و چند فیلم دیگر را مقابل دوربین برده برد.
همکاری جدی من و حاتمی از «سوتهدلان» شروع شد. علی توسط محمود بصیری برای من پیغام فرستاد و یک روز به دیدنش رفتم. همان جا پیشنهاد همکاری در «سوتهدلان» مطرح شد و من پذیرفتم. بعد از «سوته دلان» هم دیگر از هم جدا نشدیم. علی دوست نداشت من با کارگردان دیگری کار کنم و من هم پذیرفتم. البته اینطور نبود که بگوید کار نکنید و بعد ما را عاطل و باطل رها کند. کار ایجاد میکرد و نمیگذاشت کسی بیکار بماند.
اکسسوارهای «هزار دستان» چگونه از بین رفتند
هنگام ساخت «سوتهدلان» علی مشغول روتوش اولیه سریال «هزاردستان» بود؛ البته آن زمان اسمی که حاتمی برای این مجموعه در نظر داشت «جاده ابریشم» بود. یادم میآید علی مواقع بیکاری و در ساعتهای استراحت خود، به عتیقهفروشیها میرفت و اجناس و اسباب قدیمی میخرید. آن زمان قطبی رئیس تلویزیون قسط اول ساخت سریال را به علی داده بود و او از بابت خرید این چیزها مشکل مالی نداشت.
بیشتر اجناس عتیقهای که علی در طی چند سال خریداری کرد بعدها در «هزار دستان» به کار گرفته شد. زمانی که علی مریض شد و لازم بود برای درمان به انگلستان برود آقای لاریجانی رئیس سازمان صداوسیما «دلشدگان» را پنج میلیون خرید که برای آن دوران قیمت خوبی. محمدمهدی حیدریان هم کل اکسسوارهای «هزار دستان» را اعم از عتیقهها و باقی چیزها 8 میلیون خریداری کرد.
مدتی بعد هنگام ساخت لوکیشنهای محله خانی آباد که قرار بود در «جهان پهلوان تختی» مورد استفاده قرار بگیرد، من درگیر ساخت یک سریال تلویزیونی بودم و برای یکی از صحنهها تعدادی لباس مشکی لازم داشتیم. وقتی برای تهیه لباسها به انبار شهرک رفتم متوجه شدم تمام عتیقهها و اسبابی که در «هزاردستان» استفاده شده بود و علی آنها را به حیدریان فروخت در انبار خرد شده و از بین رفتهاند.
علی و «هوالعلیم»
میگویند علی حاتمی هیچگاه با فیلمنامه کامل سر صحنه نمیآمد و فیلمنامههایش را سر صحنه مینوشت؛ حالا جالب اینجاست این را کسانی که با حاتمی کار کرده و او را میشناختند شایع کردهاند. فیلمنامه اولیه مجموعه «هزار دستان» یعنی همان «جاده ابریشم» را من دارم. به جرات میتوانم بگویم از این فیلمنامه میتوان چند فیلم و سریال مستقل ساخت کما اینکه خود من قصد داشتم سریال و البته فیلم «کمیته مجازات» را از روی بخشی از همین فیلمنامهای که علی نوشته بود بسازم.
در این فیلمنامه کلی داستان و اتفاق و ماجرا وجود دارد که به تصویر کشیده نشده است. علی بدون فیلمنامه سر صحنه نمیآمد، اما نکتهای در فیلمنامههای او وجود داشت؛ حاتمی در فیلمنامه اولیه دیالوگها را خلاصه مینوشت؛ دلیلش هم این بود که میگفت وقتی من هنوز نمیدانم چه کسی قرار است این نقش را بازی کند و دیالوگها را بگوید، لزومی ندارد همه چیز را از همین حالا مشخص کنم.
حال اگر قول برخی دوستان فراموشکار را هم جدی بگیریم و قبول کنیم که او دیالوگ فیلمهایش را سر صحنه فیلمبرداری مینوشت، این را باید به پای قوت و قدرت او بگذاریم و نه ضعفش. برخی دوستان هم زمانی گفتند علی در فیلمهایش دکوپاژ نداشت؛ یک بار عزیز ساعتی (فیلمبردار)، از انبارهای شهرک غزالی چند تکه از برگه دکوپاژهای «هزار دستان» را با خط حاتمی پیدا کرد و این برگهها تا مدتها در یکی از ویترینهای موزه سینما در معرض نمایش بود. علی همیشه با مداد مینوشت و فقط بالای صفحه با خودکار سبز مینوشت «هوالعلیم».
حاتمی را ممنوعالفعالیت کردند
بعد از پایان ساخت «جعفرخان از فرنگ برگشته» ارشاد 20 دقیقه از فیلم را درآورد و به علی گفتند این 20 دقیقه را دوباره بگیر. علی زیر بار نرفت و به همین دلیل ممنوعالفعالیت شد. داستان از این قرار بود که از ارشاد علی را احضار کرده و برگه دستورالعمل حذف 20 دقیقه از فیلم و فیلمبرداری مجدد را دستش میدهند. علی هم برگه را پاره میکند و از ارشاد خارج میشود.
فردای آن روز یداله صمدی از ارشاد به من زنگ زد و گفت روی دیوار یک برگه زدهاند که رویش نوشته علی حاتمی به دلایل فلان و فلان تا اطلاع ثانوی ممنوعالفعالیت است. این اتفاق برای حوالی سالهای 65 و 66 است. بعد از آن من را از ارشاد خواستند و گفتند این 20 دقیقه را شما بساز. من آن زمان فیلم «جمیل» را تازه ساخته بودم. گفتم من به فیلم علی دست نمیزنم مگر اینکه نامه بنویسید و من را ملزم به این کار کنید؛ گفتند ایرادی ندارد.
بعد از مدتی علی عباسی تهیهکننده «جعفرخان...» نامه ارشاد را برای من آورد با این مضمون که آقای احمد بخشی، چنانچه شما تمایل به ساخت 20 دقیقه پایانی فیلم «جعفرخان از فرنگ برگشته» داشته باشید از نظر ما بلامانع است! من دیدم ارشاد با این کار توپ را به زمین انداخته و به نوعی پای خودش را کنار کشیده است. من هم به عباسی گفتم اینها نوشتهاند اگر دوست داری بساز و اگر دوست نداری نساز. اگر مینوشتند باید بسازی، من نامه را به علی نشان می دادم و میگفتم مجبورم کردند. ولی حالا که این را نوشتهاند من دیگر الزامی به ساخت 20 دقیقه باقی مانده «جعفرخان ...» ندارم.
این جوری شد که من هم بعد از حاتمی ممنوعالکار شدم و «جمیل» هم توقیف شد. بعد از این جریانات از یداله صمدی خواستند فیلم را تمام کند که او هم نپذیرفت و دست آخر محمد متوسلانی «جعفرخان ...» را به اتمام رساند.
9 پرده از دلشدگان حذف شد
حاتمی هنگام نوشتن فیلمنامه زمان از دستش در میرفت و به قول معروف زیاد مینوشت. بطور مثال «دلشدگان» چهار ساعت فیلمنامه بود که اتفاقاً همهاش هم فیلمبرداری شد. هنگام مونتاژ تا جایی که میشد از فیلم کوتاه کردیم و تازه بعد از این همه تلاش فیلم شد 19 پرده. علی دیگر دلش نمیآمد از فیلم کم کند.
قرار شد با ارشاد و سینمادارها صحبت کنند تا به ازای یک سانسی که از جدول نمایش روزانه کم میشود به قیمت بلیت اضافه کنند، اما این پیشنهاد را نپذیرفتند. نتیجه اینکه «دلشدگان» در 10 پرده به اکران درآمد رفت. خودتان حساب کنید اگر از فیلمی 9 پرده کم شود چه اتفاقی برایش میافتد.
روی دیالوگهایی که مینوشت حساس بود
علی روی دیالوگهای فیلمهایش خیلی حساس بود و دوست نداشت بازیگرها از خودشان چیزی به متن گفتوگوها اضافه کنند. اگر متوجه میشد ادای جملهای برای بازیگر سخت است و حرف در دهانش نمیچرخد خودش آن را درست میکرد. از طرف دیگر چون معمولاً با یک گروه خاص کار میکرد، همه این اخلاق او را میدانستند و کسی بدون هماهنگی قبلی و مقابل دوربین کلمه و جملهای را به اختیار خود عوض نمیکرد.
اگر هم کسی جدید به گروه اضافه میشد، بازیگرهای قدیمیتر گوشی را دستش میدادند تا حواسش به این موضوع باشد. من نثر حاتمی را در هیچ کجای دیگر ندیدم. بعضی مواقع به این فکر میافتادم که شاید او یک دورهای را در زمان قاجار زندگی کرده که اینقدر به زبان آن روزگار مسلط است.
قرار بود «مادر» در شمال ساخته شود
فیلمنامه «مادر» پنج سال قبل از زمان ساخت نوشته شد و کل داستان در شمال ایران میگذشت. در آن ورسیون همه در ویلای پدری در شمال کشور جمع میشوند و مادر آنجا از دنیا میرود. علی بعد از مدتی آن فیلمنامه را به من بخشید و گفت تو این را بساز. البته من تهیهکنندهای برای ساخت آن پیدا نکردم. حاتمی بعد از مدتی «مادر» را بازنویسی کرد و داستان را به تهران آورد.
حتی از یک دکمه هم نمیگذشت
میگفتند حاتمی به تاریخ وفادار نیست، اما موضوع اینجا بود که بخش دراماتیک و زیباییشناسی داستان بیش از ملزومات تاریخی برای علی اهمیت داشت. نمایشگری برای او مهم تر از هر چیز دیگری بود. در «هزار دستان» ما ریل واگن اسبی را در سریال میبینیم اما اگر به تاریخ رجوع کنیم این ریل و واگن در زمان رضاشاه و سالها پیش از وقوع داستان «هزار دستان» جمعآوری شده بودند. اما علی این را در سریال میآورد چون جلوه تصویری آن برایش بیش از هر چیز دیگری اهمیت داشت.
از طرف دیگر همان زمان ما را فرستاد تا برای دکمه پیراهن مفتش شش انگشتی از لالهزار دکمههای قدیمی بخریم. من گفتم کسی این دکمه را در تلویزیون نمیبیند، اما علی نگران بود که نکند در یک نمای کلوزآپ دکمه امروزی و جدید مفتش توی چشم بزند. حالا کسی که از یک دکمه نمیگذرد به نظرتان میتواند واگن اسبی به آن بزرگی را نادیده بگیرد.
حمله روسها به شهرک سینمایی غزالی
زمان ساخت شهرک ولیاله خاکدان مشغول ساخت دکورهای مربوط به لاله زار بود و اسماعیل ارحام صدر هم دکورهای مربوط به بازارچه را میساخت. روزی که عراق به ایران حمله کرد ما مشغول ساخت شهرک بودیم. هواپیماهای عراقی که برای بمباران مهرآباد آمده بودند درست از بالای سر ما رد شدند. خاکدان بلافاصله بعد از دیدن هواپیماها، میگهای آنها را شناخت و گفت این هواپیماها روسی هستند.
خدابیامرز میگفت روسها به ایران حمله کردهاند. از آن به بعد دیگر صدای پرواز هواپیماها قطع نشد و علی که تصمیم داشت «هزار دستان» را به شیوه صدا سر صحنه فیلمبرداری کند از این کار منصرف شد و به سمت دوبله رفت که البته ضرر هم نکرد.
به دلیل نبود بودجه علی شهر را تعطیل کرد
صحنه سرشماری در فیلمنامه اولیه «هزاردستان» وجود نداشت. بعد از اتمام ساخت شهرک زمین و در ودیوار شهرک را گازوئیل پاشیدند تا چرک شده و از آن حالت نو بودن خارج شود. حالا دیگر فقط مانده بود کلید زدن سریال. اما مشکلی که وجود داشت این بود که ما برای پر کردن ویترین مغازههای بازسازی شده خیابان لالهزار بودجه نداشتیم و به نوعی معطل قسط بعدی تلویزیون بودیم.
حاتمی وضعیت را که دید با موافقت تلویزیون تاریخ کلید زدن «هزار دستان» را یک هفته عقب انداخت و به بچههای گروه دکور گفت ویترین تمام مغازههای لاله زار را با چوب پوشانده و به پنجرهها رودری بزنید؛ شهر تعطیل است. هیچ کس نمیدانست در ذهن علی چه میگذرد. خلاصه که طی سه چهار روز سکانس سرشماری را که در آن کل شهر تعطیل است و هیچ کس در خیابانها نیست نوشت و ما هم فیلمبرداری کردیم.
دزد فیلمنامه «هزار دستان» را با خود برد
قبل از کلید زدن «هزار دستان» صدا و سیما به برخی صحنهها در فیلمنامه ایراد گرفته بود و تاکید داشتند اینها باید عوض شود. من به همراه علی یک هفته رفتیم شمال و علی همه آن صحنهها را بازنویسی کرد. موقع برگشت بعد از تونل کندوان یک جا اتومبیل را متوقف کردیم تا ناهار بخوریم. بعد از صرف ناهار وقتی به سراغ اتومبیل آمدیم دیدیم دزد شیشه ماشین را شکسته و کیف علی را که فیلمنامه بازنویسی شده هم داخلش بود با خود برده.
برگشتیم تهران و قضیه را گفتیم ولی کسی باور نکرد. آن موقع فکر میکردند حاتمی میخواهد سیاهشان بکند. علی کل آن چیزی که دزدیده شده بود را سه روزه نوشت؛ در واقع همه آن را از حفظ بود.
«هزاردستان» را با 90 میلیون تومان ساختیم
سکانس پایانی و فینال «هزاردستان» این چیزی نیست که در نسخه پخش شده میبینیم. در این نسخه حسین گیل (سیدمرتضی) چشمهای جمشید مشایخی (رضا تفگنچی) را که روی سنگفرش خیابان سقوط کرده میبندد و به بالا نگاه میکند. این اتفاق روز هفتم محرم رخ میدهد؛ یعنی سه روز مانده به عاشورا.
فینالی که علی برای «هزار دستان» در نظر گرفته بود به این شکل بود که روز عاشورا سران کشور - از جمله خان مظفر - در میدان توپخانه و ایوان شهرداری حضور دارند و کارناوال عزاداران که صحنههای روز عاشور را به شکل تعزیه بازسازی کردهاند از مقابل اینها میگذرند. در این صحنه حسین گیل که نقش حر را در تعزیه بازی میکند، با اسب به خان مظفر نزدیک شده و با شمشیر سر او را قطع میکند. این صحنه به خاطر نبود بودجه کافی گرفته نشد.
برآورد ما حدود سه و نیم میلیون تومان بود اما تلویزیون این پول را به ما نداد. هزار دستان به طریقه 35 میلیمتری فیلمبرداری شد. ما در حدود 28 قسمت فیلمبرداری کرده و تحویل تلویزیون دادیم اما فقط 15 قسمت آن به روی آنتن رفت. دلیل اصلی این حذفها حجاب بازیگران زن بود. کل مخارج مجموعه با توجه به 13 قسمتی که هرگز از تلویزیون پخش نشد چیزی در حدود 90 میلیون تومان شد.
دعوای علی و لیلا
علی حاتمی با دو طیف از بازیگرها مشکل داشت؛ اول بچهها و بعد پیرمردها و پیرزنهای فرتوت. کلاً حوصله کار کردن با آنها نداشت. بطور مثال لیلا دختر خودش در چند فیلم او بازی کرده است؛ هنگام فیلمبرداری داستان اینجوری شروع میشد که علی با خوش رویی به لیلا میگفت لیلا جان دیالوگهایت را حفظ کردهای دیگر؟ لیلا هم میگفت بله. فیلمبرداری صحنه که شروع میشد لیلا برخی توصیههای پدرش را عمل میکرد و برخی را با بازیگوشی انجام نمیداد. خلاصه که بعد از دو برداشت کار پدر و دختر به دعوا میکشید و لیلا از صحنه بیرون میرفت.
از شدت درد فریاد میزد
حاتمی از سرطان لوزالمعده در گذشت. آن اوایل که درد داشت همه فکر میکردند زخم معده است و جالب است بدانید دست آخر فردین سبب شد تا نوع بیماری علی شناخته شود. فردین دوست دکتری داشت که در یک مهمانی بعد از شنیدن جریان دردهای علی از فردین میخواهد به علی پیشنهاد کند تا آزمایشی خاص را پشت سر بگذارد.
فردین با من تماس گرفت و بعد از پرس و جو از همسر حاتمی، وقتی مطمئن شدیم او قبلاً این آزمایش را انجام نداده، صبح روز بعد همراه علی و فردین و داود رشیدی به بیمارستان دی رفتیم. او این آزمایش را به انجام رساند و عصر آن روز معلوم شد این درد او از سرطان لوزالمعده است. درد علی با یک کمر درد شروع شد. دکترها گفته بودن باید پیادهروی کنی. بعد از آن راه رفتن در استخر را تزویج کردن اما کمر درد او خوب نشد. کار به انرژیدرمانی هم کشید تا اینکه بعد از چهار ماه داستان فردین پیش آمد و همه چیز روشن شد.
علی ده روز در بیمارستان خوابید و طی آن ده روز در اتاقش هر شب برنامه بود. دوستانش با کمانچه و تنبک و سایر ابزار آلات موسیقی به سراغش میرفتند و خلاصه نمیگذاشتند تنها بماند. بعد از آن بود که دردهایش شدیدتر شد. این درد به قدری شدید بود که بعضی شبها از شدت درد سرش را از پنجره خانهاش بیرون میآورد و بیانقطاع فریاد میزد.
علی را بیهوش کردیم تا سوار هواپیما شود
از هنگام تشخیص بیماری تا زمانی که برای درمان تکمیلی به انگلستان رفت حدود هفت هشت ماه دیگر گذشت. علی از پرواز با هواپیما میترسید و این ترس به قدری شدید بود که هنگام پرواز امید روحانی که تخصص اصلیاش دکترای بیهوشی است به فرودگاه آمد و علی را با آمپول بیهوش کرد تا بعد از آن ما بتوانیم علی را سوار هواپیما کنیم. هنگام فیلمبرداری «تختی» هم به شدت درد داشت و البته در آن دوران یک روز در میان هم شیمیدرمانی میکرد. با تمام دردی که داشت توانست 20 دقیقه از «تختی» را فیلمبرداری کند.
داستان دلخوری حاتمی از اکبر عبدی
حاتمی فیلمنامهای داشت به اسم «گاردنپارتی» که برای نقش اول آن روی اکبر عبدی حساب کرده بود. قرار بود اکبر در این فیلم زنپوش شود. یک بار هم عبداله اسکندری در خانه حاتمی یک تست گریم روی چهره اکبر اجرا کرد که دیدند خیلی خوب شد و در واقع روی چهره او جواب داد.
داستان «گاردن پارتی» در دوره رضا شاه و زمان کشف حجاب میگذشت. آن زمان عبدی و اسکندری با میرباقری سر صحنه سریال «امام علی» (ع) بودند. ظاهراً آنجا داستان زنپوش شدن اکبر را برای میرباقری تعریف میکنند و نتیجه اینکه او هم «آدم برفی» را بر پایه زنپوش شدن عبدی ساخت. علی سر این جریان خیلی از دست اکبر و اسکندری دلخور شد.
من بعد از ساخته شدن «آدمبرفی» به علی گفتم که داستان آن با داستان «گاردنپارتی» کاملاً متفاوت است اما او گفت همین که عبدی در فیلم زنپوش میشود کافی است تا من «گاردن پارتی» را نسازم. علی «گاردن پارتی» را بعد از آن جریان به من بخشید.
روزی که اکبر عبدی علی را روی تخت ندید
روزهای آخر زندگی علی، یک روز اکبر عبدی برای دیدن او و آشتی به خانهاش آمد. علی آن روزها بیهوش بود؛ نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید. اکبر اصرار داشت حاتمی را ببیند. علی در اتاقش روی تخت خوابیده بود و یک شمد سفید سر تا پای او را پوشانده بود. به اکبر گفتیم علی روی تخت خوابیده.
اکبر وارد اتاق شد، اما بعد از لحظهای خارج شد و گفت روی تخت که کسی نیست. ما با تعجب وارد اتاق شدیم و شمد را کنار زدیم. علی هنوز روی تخت بود اما در آن روزها به قدری لاغر و نحیف شده بود که اکبر او را زیر شمد تشخیص نداده بود. اکبر به سرش کوبید و زد زیر گریه. علی همان شب تمام کرد.