فرزین پورمحبی در مطلب طنزی در خبرگزاری ایسنا نوشته است: من که فکر نمی کنم در دوره زمانه ای که صبح تا شب خبرهای جور واجور در مورد انواع مختلف کشت و کشتار و مرگ و میر میشنویم کسی پیدا شود که در مورد بخیه کشی چانه یک دختربچه چهارساله آن هم به جرم بیپولی پدرش، بخواهد جیگرش کباب شود. راستش را بخواهید درد اصلی خود من هم، این ماجرا نیست. تنها درد و هم و غم من این است که چطوری می شود در این مورد طنزی نوشت تا جامعه محترم پزشکی برایش داستان نسازد و به پای طومارش امضا نندازد؟! باری، به هر جهت زخم چانه ، بی چک و چانه جوش می خورد. اما حرص و جوش خوردن کادر درمانی و زخم دل آنها بعد از خواندن طنزم را کجای دلم بگذارم؟ زخم چانه را می توان بخیه نزده مداوایش کرد؛ اما دل شکسته را درمون نمی شه کرد... نه نمی شه! مخصوصا که اگر دل مورد نظر از برگ گل هم نازک تر باشد.
اجازه بدهید کمی آینده پژوهی کنیم و مشاعره یک پزشک را که بعد از بخیه کشی از چانه یک بچه چهارساله و متعاقبا بعد از خواندن طنز من در این مورد، دلش شکسته و برای دوا و درمان به چینی بندزن مراجعه کرده عینا برایتان نقل کنیم:
پزشک: چینی بندزن یه دل شکسته رو بند می زنی ؟ ..... هر چه دارم به تو می دم، تو بگو چند می زنی؟
تفسیر: یعنی من مثل اون پدر دختر مفلس نیستم خیالت راحت باشه هر چی بخوای بهت می سولفونم. اگه هم پولش رو ندادم تو هم مثل خودم (که در چنین مواردی بخیه کشی می کنم) می تونی بند دلم رو پاره کنی!
چینی بندزن: برگ گل اگه باشه بند می زنم به آسونی ...... دل تو نازک تره، اون کار من نیست می دونی ؟
خب، حالا با این اوضاعی که از دست چینی بندزن هم کاری ساخته نیست، من چیکار کنم که خدا رو خوش بیاید و دل بنده خدایی شکسته نشود؟ درست است که من سوگند بقراطی نخوردم، اما مرام و معرفت و یک جو غیرت که دارم؟
پس به همین خاطر به لبانم بخیه می زنم و برای جلوگیری از شکسته شدن دلی سکوت اختیار می کنم و به احترام جامعه پزشکی چیزی در این مورد نمی گویم. این بود رسالت ما .... بازم مرام طنزنویس ها!