آفتابنیوز : روزنامه ایران در ادامه نوشت: «اینجا تقاطع اسکندری - آذربایجان تهران است. قدیمترها این محله به رشدیه معروف بود و هنوز هم سکنه قدیمی اینجا را رشدیه میخوانند. کارگرها هر روز از ساعت هشت صبح تا هشت شب در این نقطه پرتردد از نواب و اسکندری انتظار میکشند تا آنهایی که قصد جابهجایی لوازم خانهشان را دارند، سراغ شان بیایند.
«گشتن در خیابانهای شهر، دیدن خانههای جورواجور و برخورد با آدمهای مختلف، خستگی را از تن مان درمیآورد.» اینهاحرفهای باربرانی است که انتظار داری درشتاندام و قویهیکل باشند اما بیشترشان جثهای معمولی و حتی ظریف دارند. لابد شما هم خیلی از آنها را دیدهاید. منظورم همانهایی است که جثههای لاغر و البته چغری دارند و حتماً تعجب هم کردهاید که چطور ماشین لباسشویی به آن سنگینی را پشتشان میگیرند و 5 طبقه را یک نفس بالا میروند و برمیگردند یخچال را برمیدارند. تازه این یک ساعت از کار یک روزه است. شاید هم با دیدن این صحنهها آخر سر دلت را این طور خوش کردهای که خب هر کاری فنی دارد و این بندگان خدا هم فن کارشان را خوب بلدند؛ یعنی این که خیلی هم فشاری تحمل نمیکنند اما اینها همه برای آرام کردن ذهن ناآرامی است که چه بخواهی چه نخواهی سؤال پیچات میکند؛ چطور میشود راضی شد به کاری تا این اندازه سخت، فرساینده و دستمزدی ناچیز بیهیچ پشتوانه بیمهای؟
تا سراغشان میروم، دورم جمع میشوند و با هم به سؤالهایم پاسخ میدهند. میخواهم یکبهیک حرف بزنند. علی 50 ساله را به عنوان بزرگترشان جلو میفرستند. علی جزو پایهگذاران این جمع حدوداً صد نفری از باربران است: «از نواب که وارد آذربایجان میشی زوج و فرد است. کمی آنطرفتر هم طرح اصلی است. ما هر چه درمیاریم باید جریمه زوج و فرد و طرح بدیم. خلافی زوج و فرد بیست هزار تومان است و خلافی طرح اصلی هم چهل هزار تومان. کارمان شده پرداخت خلافی.»
هنوز سؤالی از او نکردهام که مسأله زوج و فرد این نقطه از تهران را تند و تند و بدون مکث میگوید و از گرانی بنزین گلایه میکند. میپرسم خب چرا جایتان را عوض نمیکنید و جایی نمیروید که طرح ترافیک نداشته باشد؟ میگوید: «کجا بریم؟ از سال 72 تا حالا اینجاییم. خیلیها میدونن که جای ما همینجاست. هر جای تهران که بری همین اوضاع رو داره. درسته که شماره تلفن هم روی ماشینها نوشتهایم و حتی توی سایت دیوار و روزنامه آگهی کردهایم اما همینکه جای مشخصی داریم مهمه.»
سری تکان میدهد: «درختان چنار اینجا را ما کاشتیم! ما در این چهار راه پیر شدیم. 22 سال اصلاً زمان کمی نیست. هست؟»
پشت چنارهای سبز قد کشیده، کوههای شمال تهران پیداست. امروز از روزهای پاک بهاری است که میتوان کوه را دید وگرنه این محله همیشه پر از دود و آلودگی است و کمتر شانس دیدن کوهها را داری. اگر چه بهار امسال با ما مهربان تر از همیشه بوده. همگی اهل روستایی دور و بر ماهنشان زنجان هستند و چند نفری هم کرد و تویسرکانی و... به طور متوسط چهل تا ماشین و صد کارگر و راننده هستند.
می پرسم درآمدتان چقدر است؟ برای پاسخ به این سؤال مدام طفره میروند. یکیشان میگوید: «خداوکیلی در حد زنده موندن و بخور نمیر!» آن یکی خدا را شکر میکند که توانسته با درآمدش ماشین بخرد. حمدالله که حدود بیست سال سن دارد فوری میگوید: «عمر مفید کار ما فقط پنج ساله. اگه تونستیم توی این پنج سال کاری کنیم و پولی جمع کنیم که کردیم اما اگه اتفاقی برامون پیش بیاد تا آخر عمر میمونیم همینطوری. هیچ کدوممون بیمه نیستیم. به هر باربری بگوییم بیمهمان کند، فوری اخراجمان میکند. الان اینجا هیچ کدوم بیمه نیستیم.»
لحظهای تا دور و برم خلوت میشود، یکی آرام میگوید: «دروغ چرا؛ درآمد من خیلی خوبه. ماهی دو سه میلیون برام کافیه و تونستم هم خونه بخرم و هم یه وانت. مجردم و خرجی ندارم. پولامو جمع کردم و الانم راضیام. اما خب کارمون واقعاً سخته.»
وقتی حرف از سختیهای کار میشود؛ خیلی فوری مهدی 17 ساله آستین دست چپش را بالا میزند و بازوی بخیه شدهاش را نشانم میدهد: «پارسال موقع اسبابکشی دستم به جایی گیر کرد و شکافت. 27 تا بخیه خورد. چند ماه نمیتوانستم کار کنم. حالا هم این دستم زور زیادی ندارد.» یکی از برادرهاش میگوید که از وقتی گاوصندوق پایش را له کرده؛ دیگر نتوانسته کار کند.
حساسیت بیش از حد بعضی از مشتریها یکی از چیزهایی است که باربر جوانی که هنوز 18 سالش نشده به آن اشاره میکند: «بعضی از کسانی که اسبابکشی میکنن خیلی غر میزنن و مدام به ما میگن این کارو بکن، اون کارو نکن. غر خیلیها رو مخه.»
با خودم فکر میکنم پرسیدن بعضی از سؤالات در این جمع بیمعنی به نظر میرسد. اینکه بپرسم بیمه هستید یا نه؟ خدای ناکرده کار به بیمارستان کشید، با چه مشکلاتی رو به رو میشوید؟ اصلاً در طول روز با این همه کار سنگین چقدر غذا میخورید و چی میخورید؟ یادم هست یک بار برای اسبابکشی زنگ زده بودم به باربری که درست سر قرار قبلی رسیدند. آنها دو جای دیگر هم رفته بودند و حسابی خسته و گرسنه بودند. به محض ورود عذرخواهی کردند و گوشه پارکینگ نشستند به خامه و بربری خوردن. سر راه چند خامه و بربری خریده بودند و دو تا هم نوشابه. چنان با اشتها لقمهها را میبلعیدند که آدم دلش میخواست؛ خامه، بربری، نوشابه. چه ترکیبی! رئیس شان مدام میگفت: «خانم ساعت اسباب کشی را بعد از غذا حساب میکنیم. ببخشید بچهها خسته و گرسنه بودند، قبل از اینجا دو جای دیگر هم رفته ایم. اولی خوب بود طبقه دوم بود و راه پله هم حسابی بزرگ بود اما دومی پدرمان را درآورد.»
علی که زن و چهار فرزند دارد، هر روز از رباطکریم به اینجا میآید. گاهی هم که باربری تا دیروقت طول میکشد به خانه استیجاری همکارانش میرود: «توی همین خیابون باستان بچهها خونه اجاره کردن و 12 نفری با هم زندگی میکنن. کمی بالاتر هم یه جای کوچیک دیگه اجاره کردیم که پنج تای دیگه باهم زندگی میکنن.»
مهدی با چشمهای سبز و موهای روشن تکراری نبودن کارش را دوست دارد: «ما که یک جا کار نمیکنیم. کارمون تنوع داره. یه بار یافتآباد میریم و یه بار نیاوران. همین تهران گردی برای من خیلی جالبه. درسته که تهران خیلی آلودهاس اما خیلی روزها هم شده که کوهها رو میتونیم ببینیم و اون وقته که تهرانگردی کیف داره. تا حالا کلی آدمای مشهور دیدیم و رفتیم خونه هاشون. یه بار رفتیم خونه علی کریمی به هر کدوممون 500 هزار تومن انعام داد و باهاش عکس گرفتیم. خیلی کیف کردیم.»
یخچال ساید بای ساید، پیانو و گاوصندوق از سختترین بارها برای جابهجایی هستند. هر چند برای هر یک از این اقلام پولی جداگانه میگیرند اما باز به نظر همگی این سه تا به اضافه کارتن کتاب، برای جابهجایی از بارهای سخت محسوب میشوند.
بارها پیشآمده که بهجای اسبابکشی، مریض و حتی جسد را روی کولشان ببرند. باربرند دیگر. جابهجا کردن همهچیز به پست شان خورده. جوانترین شان میگوید: «یه بار من یک جسد رو از طبقه چهارم آوردم پایین. میدونستم که مرده و کمی وحشت کرده بودم اما تونستم این کارو بکنم و مدام با خودم میگفتم که اینم یه باره مثل بارهای دیگه و فرقی نمیکنه. پشتم گرفتمش و آوردمش پایین.»
یکی میگوید:« تا حالا کلی مریض جابهجا کردم. از این بابت هم اصلاً حس بدی ندارم. کلی هم خوبه که حرفه ما به درد آدمهای مریض و خانواده هاشون میخوره. منتهی تا حالا این موردا نزدیکای همین محله بوده. از جاهای دیگه تا حالا تماسهای این مدلی نداشتیم.»
جز حمل جسد و حمل مریض احوالها، زمان انتخابات نیز سراغ این باربرها میآیند. گاهی کاندیداها سراغشان آمده و خواستهاند تراکت برایشان پخش کنند، بنر بزنند و... علی میگوید:« ما تراکت هم برای هر کسی که باشد پخش میکنیم. چارهای نیست. همین انتخابات مجلس یک نماینده با کلی تراکت اومد پیشمون. روزی پنجاه هزار تومن میداد. یک بار هم شام داد.»
باربرهای این چهارراه از زنده بودن محله و از جمعیتی که مدام اینطرف و آنطرف میروند راضیاند. به ویژه جوانترهای شان کیف میکنند وقتی میگویند بالای خاور و نیسان مینشینند و ساعتهای بیکاری و انتظارشان را با نگاه کردن به آدمها سپری میکنند. یکی از آنها میگوید: «خوشم میاد قیافه آدما رو میبینم. قیافه صبح هاشون با عصراشون فرق داره. عصرا اونقد خستهاند که حتی به اطراف شون نگاه نمیکنند. قیافه بعضیها رو هم که هر روز چند بار میبینم. موقع رفتن و برگشتن از سرکار. اونا ما رو زیاد نمیبینند اما ما اونا رو میبینیم.»
باربرها وقتی با هم حرف میزنند، مدام میخندند. گاهی خیال میکنی از ته دل اما وقتی حرف از دیارشان میشود، دلتنگ میشوند، غم توی صدا و نگاهشان مینشیند. دلشان میخواهد در شهر خودشان کار کنند نه تقاطع آذربایجان - اسکندری.»