او درباره زندگی این شهید نوجوان در دوران جنگ دفاع مقدس نوشته است: «تواناییهای شهید مرحمت بالازاده در منطقه عملیاتی و در چندین عملیات، رابطه او را با شهید باکری شکل میدهد. شهید باکری به منظور تبلیغ و روحیه دادن به رزمندگان دیگر که چنین فردی با سن کم، رو در روی دشمن میایستد و جانفشانی می کند، مرحمت را الگو میخواند. مرحمت با آن جثه کوچک، قیافه معصومانه و دوست داشتنی، به فرمانده روحیه بچهها تبدیل شده بود؛ نقل داستان رشادتها و شجاعتهای او در میدان نبرد، موجب تقویت روحیه رزمندگان بود.
از جمله مسایل جالب درباره زندگی شهید بالازاده این است که هر زمانی این شهید برای مرخصی به پشت جبهه میآمده، به درخواست امام جمعه شهر، قبل از خطبههای نماز جمعه برای مردم سخنرانی و آنها را برای رفتن به جبهه تشویق می کرده.»
دارابی سپس به بیان خاطرهای از شهید بالازاده پرداخته است: «مرحمت در یکی از عملیاتها که در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه میشود و این در حالی بوده است که آن شهید قهرمان، اسلحهای هم در اختیار نداشته است، ولی ناگهان متوجه شیئی میشود و آن را بر میدارد و به عربی میگوید: "قف" یعنی "ایست"؛ آنها از ترس و وحشت تسلیم او میشوند و مرحمت در تاریکی شب آنها را به مقر میآورد. افسر عراقی دستگیر شده به فرمانده ایرانی میگوید: "میخواهم از شما یک سوال بپرسم. من خودم در چند کشور دوره چریکی دیدهام، ولی تا بحال اسلحهای که سرباز شما به دست داشت را ندیدم.
داستان از این قرار است، مرحمت که به دستشویی رفته و اسلحه هم نبرده بود، متوجه اگزوز لودر میشود که به زمین افتاده و آن را برمیدارد و عراقیها هم از خوفی که خداوند بر دل آنها گذاشته بود، آن را اسلحهای پیشرفته میبینند و مرحمت برای اینکه نیروهای دشمن را خوار و ذلیل نشان بدهد، به جای اینکه اگزوز را بیاورد آفتابه را میآورد و میگوید "من با این اسلحه شما را اسیر گرفتهام". این حرف باعث انفجار خنده در بین رزمندگان اسلام و باعث شرمساری نیروهای عراقی میشود.»
دستور ویژه رئیسجمهور وقت، برای نوجوانی که میخواست به جبهه برود
معاون سابق سیمای رسانه ملی که معتقد است «شهیدان هشت سال دفاع مقدس هرکدام قصههای جذابی دارند که میتوان از آنها در محتوای تولیدات رسانهای بسیار سود جست»، به شهید نوجوان مرحمت بالازاده اشاره میکند و به بیان زندگینامه و خاطرهای دیگر از او میپردازد.
«در هفدهم خردادماه ۱۳۴۹ در یک کیلومتری «انگوت» در روستای «چای گرمی»، خانوادهای صاحب فرزندان دوقلویی میشوند که یکی از آنها نیامده به سوی پروردگار برمیگردد و آن یکی برای خانوادهاش تحفهای میماند. خانواده نام "مرحمت" را برایش برمیگزینند. پدرش "حضرتقلی" در روستاهای اطراف دستفروشی میکرد و مادرش هم به کارهای خانه مشغول بود. مرحمت از اوایل کودکی جسور بود به طوری که مادرش به او میگوید: «میترسم چشم بخوری و نظر شوی»
بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه میدهد و همان ایام، مصادف میشود با پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از آن شروع جنگ تحمیلی؛ مرحمت دیگر نمیتواند تحمل کند و میخواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود؛ ولی هیچکس تصورش را هم نمیکند که او میخواهد به مناطق عملیاتی برود. بالاخره مرحمت وارد بسیج میشود و تواناییهای خود را نشان میدهد. در پایان دوره آموزشی در امتحان تیراندازی، مرحمت در کل گردان نفر پنجم میشود و تعجب همگان را برمیانگیزد. ولی با تمام اینها به خاطر سن کمش با اعزام او مخالفت میکردند.
چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود. مرحمت سرش را پائین میاندازد و با حسرت می گوید: "اینها به من میگویند سن تو کم است، اما خیال کردهاند! هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم". او به هر دری میزند تا اینکه فرجی پیدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هیکل او در قد و قواره جنگ نبود.
مرحمت تکلیف خود را شناخته بود و بر اساس آن تکلیف باید به جبهه میرفت؛ لذا برای رسیدن به هدف، تصمیم بزرگی میگیرد و خود را به تنهایی و با مشقت به پایتخت میرساند و به ملاقات رئیس جمهور میرود. با چه مشکلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری میشود، بماند. رئیس جمهور وقت، حضرت آیت الله خامنهای را ملاقات میکند. در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشوار و ۱۳ ساله بودن آن بزرگوار اشاره میکند و می گوید "اگر من ۱۲ ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می کنم که دستور بدهید، بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود. "
حرف های مرحمت، رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون مینویسد که «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود»؛ یعنی مجوزی بسیار معتبر که نوجوانی با این قد و قواره، ولی شجاع و نترس از رئیسجمهور میگیرد و جای هیچ حرفی و حدیثی را باقی نمیگذارد. مرحمت حدود سه سال در جبهه میجنگد تا اینکه ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات «بدر» و در جزایر جنوب به درجه رفیع شهادت نایل میآید.»
درست این بود که تیتر بزنی "نوجوانی که با اگزوز لودر؛ سرباز عراقی را اسیر کرد"
مرحمت بالازاده شدن به این ساده گی نیست
انشاا..خدا رحمت کند وبیامرزد این شهید دلاور را امین یا رب العالمین