به گزارش ایلنا، غالب مددجویان کمیته امداد مشهد که به ما معرفی میشوند در مناطق حاشیهای و آسیبخیز این شهر ساکن هستند و همین موضوع بهانهای برای آشنایی بیشتر با این مناطق و ساکنان آن میشود.
میگویند؛ اهالی محلههای حاشیهای مشهد آسیبهای متنوعی را تجربه میکنند، به طور مثال گفته میشود؛ در منطقه طوس فروش فرزند به دلیل فقر و اعتیاد دیده شده است یا در منطقه سیدی آمار نزاع خیابانی بالا است. درگیر و دار این شنیدهها، به محله سیسآباد یکی از محلات منطقه درهوی از مناطق حاشیهای مشهد نزدیک میشویم. ورودی محله فضایی باز وجود دارد که از علفهای هرز بلند و زباله پر است و رگههای آبی آلوده و کدر از سمت محله به طرف علفها جاری است و آنها را آبیاری میکند. خانهها محقر و بافت فرسوده از مشخصههای این محله است. اهالی با دیدن گروهی ناآشنا با ظاهری متفاوت کنجکاوانه از پس پنجرهها یا از پشت درهای باز و نیمهباز به داخل کوچه سرک میکشند.
راهنمایمان میگوید: «بیشتر ساکنان این منطقه به دلیل خشکسالی و فقر از سایر شهرهای استان به مشهد مهاجرت کردهاند که این موضوع باعث توسعه حاشیهنشینی شده و مشکلات و آسیبهای اجتماعی را به دنبال داشته است.»
اینجا همه چیز فریاد میزند که اوضاع زندگی خوب نیست. به اولین در که میرسیم؛ زنی جوان از خانه بیرون آمده و نگاهمان میکند به سمتش میرویم تا سرحرف را باز کنیم، اخمهایش را در هم میکشد، فرزند کوچکش را به داخل خانه میبرد و در را به رویمان میبندد.
سیسآباد؛ مردم فقیر، آب آلوده
کمی آن طرفتر مردی میانسال با لباس خانه کنار یکی از منازل ایستاده است، قامتی خمیده، موهایی جوگندمی و صورتی تکیده دارد؛ نگاههایش پرسشگرانه است، در کنارش زنی با لباس سراپا سیاه با شالی به سبک زنان جنوب و انگشتان حنا بسته ایستاده است. شانس خود را امتحان میکنم به سمتشان میروم و سرصحبت را باز میکنم.22
مرد خسته و عصبانی است، میگوید: «چرا حرف نزنم من از کسی نمیترسم اسمم رو بنویس.»
سفره دلش را باز میکند؛ از ۱۶ سال پیش ساکن سیسآباد است، اهل کلات نادری و جانباز شیمیایی است. میگوید اعصاب و ریهاش در دوران جنگ به هم ریخته، تحت پوشش بنیاد شهید است وتنها کمک این سازمان به او ماهی ۳۰۰ هزار تومان مستمری با کارت طلایی و بیمه است که خیلی هم به کارشان نمیآید. ۴ فرزند دارد که یکی از آنان ازدواج کرده، دو نفر در عقد هستند و آخری هنوز محصل است.
پیرمرد همین روزها باید در بیمارستان بستری شود، اما خیالش راحت نیست، چرا که از پس هزینه خرید جهیزیه برای دختر عقد کردهاش برنمیآید و به قول همسرش این موضوع زندگی دخترک را به هم ریخته است، بنیاد شهید هم وامی برای حل مشکل دخترک پرداخت نمیکند. به علاوه اجاره خانه ۲۰۰ هزار تومانی که پرداخت آن برای مرد چندان هم ساده نیست.
کمیته امداد و سازمان بهزیستی نیز این خانواده را تحت پوشش قرار نمیدهند به این دلیل که نام بنیاد شهید بر سر این خانواده قرار دارد؛ بیآنکه به این سرباز وطن کمک شایانی شود.
او میگوید: «برای خانهای در منطقه حاشیهای شهر ۵ میلیون ودیعه و ماهی ۲۰۰ هزار تومان خیلی زیاد است. آن هم محلهای که حتی آسفالت آن به مدد خود اهالی محل و از جیب آنان انجام شده است.»
جانباز امروز و شیرمرد جبهههای دیروز ادامه میدهد: «هیچ کس برای ما کاری نمیکند؛ این محله پر از مشکل است. به شهرداری و اداره بهداشت مراجعه کردهایم، اما کسی پاسخگو نیست. اینجا سیستم آب و فاضلاب مناسب ندارد. آب حاصل از استحمام همسایهها به داخل جوی باریکی که در میان محله قرار دارد؛ سرریز و در پشت محله انباشته میشود، جایی که پر از برگهای هرز است.»
پیرمرد میگوید: «اگر وسط این علفها بروید تا سینه در آب فاضلاب و لجن فرو میروید؛ اینجا تابستانها از پشه پر میشود. آلودگی محیط، سلامت اهل محل و به خصوص کودکان را به خطر انداخته است، به علاوه برای رسیدن به اولین مرکز درمانی باید مسیرزیادی طی کنیم. این محل امنیت هم ندارد، خرید و فروش مواد مخدر عملی عادی است.»
در ادامه بازدید از پیرمرد میخواهم؛ راهنمایم شود تا با کمک او بتوانم، بیشتر با مشکلات اهالی سیسآباد آشنا شوم، درب مقابل را نشانم میدهد و میگوید: «زن صاحبخانه شرایط خیلی بدی دارد.» همسرش مرا به خانه همسایه میبرد.
زنی آرام در گوشه اتاق نشسته است و دخترکی نیز کنار او قرار دارد، ظاهرا زن توان حرکت ندارد، نگاهش کمی گنگ به نظر میرسد. زن همسایه میگوید که این بانوی کمتوان مدتی پیش سکته کرده و توان حرف زدن ندارد، مگر در حد چند کلمه نصفه و نیمه آنهم با سختی زیاد، به همین خاطر از دخترک میخواهم زبان مادر باشد.
۵۰ ساله است، مدتی پیش سکته میکند، همسرش وقتی حال بیمار او را میبیند؛ پس از ۲۴ سال زندگی مشترک تجدید فراش کرده و زن را با ۴ فرزند در چنین محلی تنها میگذارد. مرد تنها گاه گاهی به آنها سر میزند و البته خرجی هم نمیدهد.
خانواده تحت پوشش هیچ نهاد حمایتی قرار ندارد و تنها گاه گاهی خیرین برایشان خوراک و پوشاک میآورند، پسر ۱۶ سالهاش هم برای گذران زندگی ناچار به ترک تحصیل شده و کار میکند. توانایی پرداخت هزینه مدرسه فرزندش را نیز ندارد به علاوه نبود امنیت در محله و دور بودن مدرسه از محله موضوعی است که به نگرانیهای اهل محل و به خصوص این زن تنها که حتی توان حرف زدن هم ندارد؛ میافزاید.
وقت خداحافظی برایش آرزوی سلامتی و بهبود اوضاع میکنم، زن آه عمیقی میکشد، گوشه روسری بنفشاش را به دندان میگیرد و هق هق گریه سر میدهد و میگوید احساس تلخی است؛ طرد شدن از طرف مردی که سالهای جوانی و شادابیات را در کنارش گذراندهای، آنهم به جرم بیماری و از کارافتادگی.
راهنمایمان، همان مرد جانباز با تاکید براینکه ساکنان این محل افراد مستحقی هستند، در یکی دیگر از منازل را میکوبد و میگوید: «این زن بیچاره هم مشکل زیادی دارد؛ وضعش از همه اهالی بدتر است.»
کودکی بازیگوش در را میگشاید و از در آویزان میشود، دستان زنی کودک را عقب میکشد، وارد خانه میشوم و با زن گفتوگو میکنم؛ دو پسر دوقلوی ۹ ساله دارد که هر دو معلول ذهنی هستند و بیاندازه بازیگوش، به صورتی که یکجا بند نمیشوند و مدام در حال دویدن و پریدن هستند. میزان تحرک دو پسر بچه آنقدر زیاد است که زن نمیداند؛ چادرش را نگه دارد یا دست بچهها را بگیرد که از خانه بیرون نروند.
سنش را میپرسم به خاطر شکستگی چهرهاش انتظار دارم؛ عددی حول و حوش ۴۵ را بشنوم، اما میگوید؛ ۳۰ساله است، زندگی با پسر دایی (همسر) معلول جسمی که نه سواد دارد و نه توانایی کار کردن و دو پسر معلول ذهنی بازیگوش، به علاوه فقر و نداری او را فرسوده کرده است.
زن از یکی از روستاهای بیرجند به این محله آمده است؛ تنها منبع درآمدش یارانه است و مستمری که بهزیستی بابت فرزندان معلولش پرداخت میکند که مبلغ ناچیزی است. ماهی ۴۰ هزار تومان اجاره پرداخت میکند و در نهایت تا آخر ماه آهی در بساط ندارد، اما معتقد است که آدم باید بسازد و چارهای هم نیست.
یکی از زنان همسایه برای نگهداری از پسرها به کمکش آمدهاست. او نیز همسر یکی از جانبازان دوران دفاع مقدس است که موج انفجار هم اورا گرفتهاست به همین دلیل پس از ۱۱ سال زمینگیر بودن از دنیا میرود.
او میگوید: «همسرم جانباز شیمیایی هم بود و هم موج انفجار او را گرفته بود و بالاخره چند سال پیش پس از ۱۱ سال زمینگیر بودن از دنیا رفت و ما را که تحت پوشش هیچ نهادی حتی بنیاد شهید نیستیم، تنها گذاشت.»
زن ادامه میدهد: «بنیاد شهید، جانبازی شوهرم را نپذیرفت، زیرا وقتی همسرم در بیمارستان صحرایی بستری بوده؛ بیمارستان را بمباران میکنند و پرونده در آن حادثه میسوزد.»
زن با داشتن ۶ فرزند تحت حمایت هیچ نهادی قرار نداشته و مستمری نمیگیرد، هرچند که امروز ۴ فرزندش ازدواج کردهاند؛ یکی دانشجو و دیگری هم در سال اول دبیرستان تحصیل میکند.
از خانه این زن که خارج میشویم؛ یکی از مردان جوان محل، پشت در انتظارمان را میکشد از شرایط بهداشتی محل گلایه دارد، تند تند و با عصبانیت صحبت میکند و میگوید: «سیسآباد گم شدهاست. هیچکس به آن اهمیت نمیدهد، شهرداری میگوید؛ شماها عوارض نمیدهید و تا میفهمند، اهل سیسآباد هستیم، ما را بیرون میکنند.»
او ادامه میدهد: «جویهای انتهای محله پر شده و مجبور شدیم؛ آنجا را با خاک پر کنیم که از نظر بهداشتی درست نیست، با یک باد زندگی ما زیر خاک میرود. همه آبها را داخل یک چاه سرریز کردیم که چند روز پیش نزدیک بود، چاه نشست کرده و پسر همسایه به داخل آن بیفتد. خدا به همسایه رحم کرد.»
با همان لحن عصبانی و پردرد میگوید: «ما باید کجا برویم؟ مگر ما آدم نیستیم؟ زندگی نمیکنیم؟ بچههای ما اینجا در معرض سل و مریضی قرار دارند؛ آب فاضلاب به کوچه میریزد و ایجاد آلودگی میکند. آب آشامیدنی این محل هم شرایط بدی دارد، آب زرد رنگ از لولهها خارج میشود و دور شیرهای آب را جرم میگیرد.»
یکی دیگر از اهالی محل که پیرزنی مهربان و خندهروست با شنیدن صحبتهای مرد جوان کمی جلوتر میآید و با لهجهای شیرین، از شور بودن آب آشامیدنی میگوید و اینکه در اثر آشامیدن این آب سنگ کلیه گرفته است.
پیرزن برای اثبات گفتههایش ما را به داخل خانهاش میبرد که اگرچه کوچک و فقیرانه است، اما با سلیقه و تمیز هر چیز در جای خود قرار دارد. پیرزن سماورش را نشانمان میدهد؛ آهک داخل سماور و جرمی سبز رنگ دور تا دور دهانه سماور و درب آن را پوشانده است.
او میگوید: «سماور را تازه تمیز کردهام، اما همین که آب را به داخلش ریختم و مدتی گذشت اطراف آن جرم بسته شد.»
یکی از اهالی محل که همراه با ما به خانه آمده هم سخنان پیرزن را تایید میکند و ادامه میدهد: «این جرمهای سبز رنگ تولید سم میکند. طعم آب هم که شور است.»
پیرزن اهل کلات است از اوضاع زندگیاش که میپرسم، میگوید: «پول ندارم، داخل شهر خانه بگیریم؛ اینجا هم خانه مادرم بوده که حالا من و خانوادهام در آن زندگی میکنیم.»
شوهرش شغل ثابت نداشته و کارگر سرگذر است. تحت پوشش هیچ نهاد حمایتی نیستند. دار قالیای روی زمین پهن کرده و گاهی قالی میبافد، اما مخارج زندگی تامین نمیشود.
دره وی؛ ازدحام معتادان، خلوتگاه ساقیان
سیس آباد را با تمام مشکلات و محرومیتهایش ترک میکنم و به سمت محله رسالت یکی از محلات منطقه درهوی حرکت میکنم، به محض ورود، کوچههای باریک و تنگ و بافت فرسوده نظر را جلب میکند. ساختمانی نیمهکاره در ورودی محل قرار دارد که طبقه پایین آن پر از زباله است و تنها با نرده از خیابان جدا شده است. در طبقه بالایی این ساختمان چند خانواده ساکن هستند.
یکی از کاسبان محل پیرمردی است که لوازم پلاستیکی میفروشد، از حال و روز محل که میپرسم؛ تند و تند و عصبانی با لهجهای غلیظ میگوید: «از چی بگم، اینجا مردم گرسنه و بیکارن، به بهداشت محل رسیدگی نمیشه. حتی آسفالت محله هم که تازه انجام شده، الکیه و به راحتی کنده میشه.»
ادامه میدهد: «شاید روزی ۱۰ هزار تومان فروش داشته باشم؛ خسته کوفته و دست خالی شب جنازهام به خونه میرسه، اینجا کسی پولی برای خرید نداره.»
کمی آن طرفتر مردی با پتویی به دوش و بالشی به دست در کوچه میچرخد و دنبال جایی برای نشستن است، «نگاه کن دختر، اینجا از این معتادا زیاد هستن،» اینها را پیرمرد مغازهدار میگوید و بعد همان خانه نیمهکاره ورودی محل را نشانم داده و ادامه میدهد: «قبلا معتادا شب رو اینجا بیتوته میکردن، اما حالا جلوی اونو بستن و به جاش کلی زباله ریخته شده که محل رو آلوده کرده.»
پیرمرد از تنگ بودن کوچهها هم شکایت میکند و اینکه این مساله باعث وقوع تصادف و مرگ چند نفر شده است.
مرد معتاد همچنان در کوچه سرگردان است، چهرهای آفتاب سوخته و گونههایی تکیده و استخوانی دارد، لبهایش کبود است و حفره دهان با چند دندان شکسته و زرد آراسته شده، میگوید؛ «۴۰ ساله است، اما بسیار پیرتر به نظر میرسد، به راحتی از اعتیادش حرف میزند و اینکه ۲۵ سال است که تریاک مصرف میکند، شکمش را نشانم داده، ادامه میدهد: «مریضم، اومدم شکمم روعمل کنم، گفتن چند روز دیگه بیا به خاطر همینه که وسایل خوابم تو دستمه، شبا تو خیابون میخوابم.»
خانوادهاش ساکن نیشابور هستند، دو فرزند دارد از یک طرف میگوید؛ بیکار است و از طرف دیگر مدعی است که زمین داشته، کشاورزی میکند و خرج خانوادهاش را میدهد. طاقتش برای حرف زدن تمام میشود و میرود.
پیرزنی که شاهد گفتوگوی من و مرد معتاد است؛ اعتراض کنان میگوید: «اوضاع این محله اصلا خوب نیست ما آرامش نداریم. دو پسر بچه بازیگوش هم که با دیدن یک خبرنگار هیجان زده شدهاند؛ حرف پیرزن را تایید میکنند. یکی از آنها میگوید: «همه معتادا تو کانال پایین خیابون میخوابن و روز به محله میان.»
با یکی از فعالان اجتماعی مشهد که ما را همراهی میکند به سمت کانال حرکت میکنم؛ در آنجا محوطه پارک مانندی است که یک سمت آن کانال آب و سمت دیگرش خانههای فرسوده و محقر قرار دارد. هیچ معتادی در کانال نیست؛ گویا شب گذشته معتادان را جمع آوری کردهاند.
راهنمایمان میگوید: «کانال دره وی تا چند وقت پیش پرازدحامترین منطقه از نظر وجود کارتن خوابها بود، اما در حال حاضر خیلی کنترل شده است. از سال گذشته جمع آوری و ساماندهی معتادان شروع شده و آنان را شش ماه در کمپهای ترک اعتیاد نگه میدارند و اقدامات لازم برای بازتوانی آنها صورت میگیرد.»
هرچه جلوتر میرویم؛ خانهها مخروبه تر شده و بیشترشان به رنگ آبی هستند؛ بیشتر دیوارها لکههای بزرگی از دود بر تن دارند که نشانه شب زنده داریهای معتادان کارتن خواب است.
راهنمایمان به ویرانهها اشاره کرده و ادامه میدهد: «این منطقه پر از پاتوق و خانه ساقی بود. پشت در بعضی از خانهها نوشته بود؛ تجمع معتادان پشت این در ممنوع است که نشان میداد، خانه متعلق به ساقی است، اما وقتی جمع آوری معتادان شروع و ماجرای این خانهها مشخص شد، مالکان آنها شناسایی شده و خانهها با حکم قضایی تخریب شدند. روی دیوار خانه هایی که مالک شان شناسایی نشد؛ هم با اسپری نوشتند، این خانه پلمپ شده است.»
زمان بازگشت از کانال چند کودک که در کنار مادرانشان در پارک مشغول بازی بودند؛ توجهم را جلب کرد، بچهها در خانههای مجاور کانال زندگی میکردند، یعنی درست در همسایگی معتادان و ساقیان مواد مخدر، اینکه امنیت این کودکان و خانواده های آنان در این محل چگونه تامین میشود؛ پرسشی بود که به شدت ذهنم را به خود مشغول کرد. سالم ماندن روحی و جسمی این کودکان در این محلات چیزی شبیه معجزه است.
با تمام تصوری که از معتادان و خطرات همجواری با آنها دارم؛ زندگی غلامرضای ۳۵ ساله که در کوچه پس کوچههای همین دره وی آسیب خیز ساکن است و میخواهد سالم زندگی کند این باور را در من تقویت میکند که اعتیاد با تمام خانمان براندازیش در برابر خواست انسان برای بازگشت به زندگی سرخم میکند، اما به شرطی که شرایط اجتماعی نیز برای بازگشت فراهم باشد.
غلامرضا ۱۰ سال مبتلا به اعتیاد بوده، ولی حالا ۳ سالی میشود که دست از این بلا کشیده است. ازدواج کرده و میخواهد مابقی عمر را هم به سلامت درکنار خانوادهاش زندگی کند و با سربلندی فرزندانش را پرورش دهد. اما زندگی بر او سخت میگذرد، آنقدر که وقتی درباره مشکلاتش میپرسیم به گریه میافتد، کارد به استخوانش رسیده و هیچ کس هم یاریش نمیکند.
پشت چرخ خیاطیاش نشسته است و در حین کار از مشکلاتش میگوید؛ از اینکه از ۱۳ سالگی پادوی خیاطی بوده و حالا برای خودش اوستا شده است. از اینکه پس از ترک هر جا که رفته است به او کار ندادهاند یا اینکه قراردادهای کوتاه مدتی با او بستهاند و در نهایت هم حق و حقوقش را ندادهاند.
مرد جوان مشکل اعصاب دارد و دارو مصرف میکند به نحوی که دستانش میلرزد و حتی یک بار در یکی از کارگارهها غش کرده است. او گفت: «به خاطر همین، کارگاههای خیاطی من را قبول نمیکنند.»
همه این مسائل دست به دست هم داده تا غلامرضا امروز در خانه به کار خیاطی بپردازد، کاری که عواید آن برای این خانواده به ماهی ۲۰۰ هزار تومان هم نمیرسد، این درحالی است که مخارج همسر و دو فرزند به علاوه پرداخت کرایه خانه بر عهده او است و تحت پوشش هیچ نهاد حمایتی هم قرار ندارد.
غلامرضا همچنان گریه میکند و میگوید: «اصلا بدبختیهای من تمام شدنی نیست اگر خدا و اهل بیت را نداشتم؛ هزار بار پوسیده بودم فقط آنها به داد من میرسند. به خدا من و همسرم عاشقانه همدیگر را دوست داریم، هر کس جای او بود تا حالا من را ترک کرده بود.»
نامهای به دستمان میدهد که همسرش برای او نوشته است، اینکه چقدر دوستش دارد و از خدا هیچ چیز جز موفقیت همسرش نمیخواهد. زن نگران وامی است که شوهرش میخواهد بگیرد و این را در نامه هم گفته است.
مرد درباره وام توضیح میدهد: «یک وام ۱۰ میلیون تومانی میخواهم بگیرم، اما باید یک میلیون تومان آورده داشته باشم. از کجا بیاورم؟ دیروز چرخ خیاطیام خراب شد؛ حتی پول نداشتم که آن را تعمیر کنم، نگرانی همسرم هم بابت همین است.»
میگوید؛ هر چه بدبختی است؛ مال امثال ما است که آزارمان به هیچ کس نمیرسد. ما فقط خدا را داریم.
خواجه ربیع؛ باغات پرحاشیه، مردم کمدرآمد
در ادامه مسیر به منزل یکی از مدد جویان کمیته امداد واقع در منطقه خواجه ربیع از همان محلات حاشیهای میرویم.
سرپرست خانواده زن پنجاه و چند ساله است که ده سال پیش به دلیل اعتیاد همسر از او جدا شده و دو سالی است که تحت پوشش امداد قرار گرفته است. دو فرزند دارد؛ پسری ۱۳ ساله، باهوش و سالم و دختری ۱۱ ساله مبتلا به سندروم داون، مشکلات عصبی و سرطان خون.
چهار سال پیش از بیماری دخترک مطلع شدهاند و به همین دلیل تحت پوشش هزینههای درمانی کمیته امداد قرار گرفتهاند. مهسا دخترکی شاد و سرزنده است و باور اینکه ماهی دو بارتحت شیمی درمانی قرار میگیرد؛ بسیار مشکل است.
درباره پیوند مغز استخوان که سوال میکنم، زن میگوید: «پولمان به این حرفها نمیرسد به همین دلیل تا حالا دربارهاش با دکتر حرف نزدهایم به علاوه آنطور که شنیدهام؛ خیلیها پیوند مغز استخوان را انجام دادهاند و نتیجه هم نگرفتهاند.»
مادر خانواده قالیبافی را بلد است و تحت پوشش بیمه زنان قالیباف قرار گرفته است، کمیته امداد نیز یک دار قالی کوچک در اختیار او گذاشته تا بتواند به کار بافت قالی ادامه دهد، هرچند که به گفته خودش این کار درآمدی ندارد و تنها دلیل اینکه شبها تا دیروقت مشغول بافت قالی است؛ تداوم بیمه زنان قالیباف و بازنشستگی در موعد مقرر است.
خانواده با مشکلات معیشتی مواجه است. هزینه درمانی، فرهنگی و مدرسه بچهها بالا است. مهسا به تازگی به مدرسه استثنایی میرود؛ هزینه مدرسه به علاوه هزینه ایابوذهاب هزینه سنگینی را به خانواده تحمیل کرده است. خانه نیز استیجاری است که ودیعه ۱۰ میلیون تومانی آن توسط کمیته امداد به وی وام داده شدهاست.
تنها منبع درآمد خانواده یارانه و مستمری ناچیز کمیته امداد است که ۶۵ هزار تومان از این مبلغ هم ماهانه صرف کرایه خانه و سایر هزینههای روزانه زندگی میشود. به علاوه آنکه دخترک باید به لحاظ غذایی شرایط خاصی داشته باشد. ظاهرا کمیته امداد در این زمینه نیز کمکهایی را به خانواده میکند؛ کمکهایی که ناکافی است، اما به گفته زن اوضاع کنونی خانواده نسبت به زمان حضور شوهر عصبانی و معتاد که دست بزن هم داشته، بهتر است.
از زن میپرسم که آیا همسرش در زمان ازدواج هم معتاد بوده است؟ میگوید: «قبل از ازدواج معتاد بوده، اما زمانی که ازدواج کردیم؛ او اعتیاد را ترک کرده بود و من هم از گذشتهاش خبر نداشتم، بعد از ازدواج دوباره به سمت مواد رفت.»
زن آهی میکشد و ادامه میدهد: «ما روستایی بودیم و آن زمان خیلی تحقیق و پرس و جو مرسوم نبود، دختر را همینطوری شوهر میدادند.»
برای بررسی وضعیت زندگی مردم محله به خیابان میروم. مغازه خواروبار فروشی کوچکی که زنی ریزنقش پشت دخل آن ایستاده، نظرم را جلب میکند، برای پرسوجو درباره محله با او گفتوگو میکنم که سفره دلش را باز میکند؛ همسرش معتاد به تریاک است، سریع عصبانی میشود و او را به باد ناسزا و کتک میگیرد. میگوید؛ دیشب هم آنقدر فحش داد و فریاد زد که خودم را میزدم و آرزوی مرگ میکردم.
مادر ۵ فرزند است؛ ۳ پسر را داماد کرده، دیگری سرباز است و کوچکترین ۱۳ ساله و دانشآموز است. پسرک نامش مهدی است و به قول مادرش به زور ۵۰ کیلو وزن دارد؛ شاید دلیل این ضعف و لاغری عمل جراحی باشد که مدتی پیش روی سینهاش انجام شده است.
سینه مهدی از کودکی بدفرم بوده و حفره عمیق روی سینهاش وجود داشته به گونهای که به قول مادرش سینهاش به پشتش چسبیده بوده است. ۴ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان خرج میکنند تا سینه پسرک حالت طبیعی به خود بگیرد، اما حالا دوباره استخوانی ازسینه مهدی بیرون زده است که بیننده را میترساند، اما وضعیت بد معیشتی خانواده باعث شده به رغم تاکید پزشک بر نیاز به معالجه دوباره پسرک، مادر نتواند در این زمینه اقدامی انجام دهد؛ هرچند میداند که ممکن است جان پسرک در خطر باشد.
منزل زن درست پشت خواروبار فروشی قرار داشته و به نظر میرسد؛ این دکان بخشی از منزل است، درباره دخل و خرج که میپرسم، میگوید؛ این دکان متعلق به خودم است با هزار بدبختی وام گرفتم و توانستم اینجا را باز کنم و هر چه درمیآورم بابت قسط وام میدهم.
قسط وام به قدری زیاد و درآمد مغازه به قدری کم است که عواید مغازه تنها برای بازپرداخت قسط کفایت میکند بهگونهای که زن نه توان خرید گوشت و غذای مناسب را دارد و نه توان پرداخت هزینه ادامه معالجه فرزندش را.
شوهر زن هم به جمع ما ملحق میشود، میانسال و بسیار شکسته است؛ سخت راه میرود، میگوید؛ قبلا کارگر فضای سبز در یکی از بوستانهای مشهد بوده است، تصادفی کرده که باعث شده پاهایش آسیب ببیند، حالا پول کافی برای درمان ندارد و از شدت درد آرزوی مرگ و به قول خودش رفتن به زیر خاک را میکند.
زن نجواکنان و مخفیانه از شوهر میگوید: «همان پول کمی که به او میدهم را نیز به جای دکتر رفتن خرج خرید تریاک میکند. دوستانش به او گفتهاند؛ مصرف تریاک حالش را خوب میکند.»
همه مشکلات یک طرف ناامنی محله نیز طرف دیگر، زن با وحشت میگوید؛ «همین امروز اینجا کنار مغازه، مواد مخدر خرید و فروش شد؛ من که میترسیدم نگاه کنم.»
او ادامه میدهد: «محله امنیت ندارد، کارتنخوابها اینجا میآیند و مواد مخدر میخرند؛ باغهای انتهای محله پر از کارتنخواب است، ما هم به خاطر بیپولی مجبور شدهایم؛ اینجا بمانیم.»
راهی باغات انتهای محله میشویم؛ در یکی از باغها چند مرد کنار دیوار دور هم جمع شدهاند و مواد مصرف میکنند، قصد نزدیک شدن به این گروه را دارم که راهنمایمان، خودرویی را نشانم داده؛ میگوید: اینها ساقی هستند، اگر احساس خطر کنند؛ معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد، نگاههای خصمانه سرنشینان ماشین نیز گفتههای راهنما را تایید میکند از باغ که دور میشویم، ماشین هم به سمت دیگر میروند، اما بنا به گفته راهنما بازگشت دوباره به باغ میتواند؛ خطرناک باشد.
بسکابادی و کالی که به جای آب روان، معتاد خمار دارد
در ادامه مسیر به محله بسکاآبادی میرویم.این محله نیز در حاشیه شهر مشهد واقع شده و از لباس اهالی مشخص است که بیشتر این افراد مهاجرند. محله قدیمی و فرسوده است، نشانی از خدمات شهری در این محل دیده نمی شود. بوی رب در حال پخت فضا را پرکرده است.
راهنمایمان میگوید: «در این محله هرجا که در باز و پردهای آویزان است؛ غالبا به معنای آن است که خانه پاتوق است.»
در این محل هم خرید و فروش مواد مخدر امری عادی و معمول است به صورتی که یکی از کودکانی که راهنما میشناسد به این کار اشتغال دارد. به سراغ پسرک میرویم، اما در مغازه نیست.
تیرمان که به سنگ میخورد؛ راهی محلهای که درست پشت این محله قرار دارد و به زمین مرغداری معروف است؛ میرویم.
زمین مرغداری با بلوکهای بزرگ و بلند بتونی از محله جداشده است. درست پشت بلوکها به زمین وسیعی میرسیم که خانههای کج و معوج در مجاورت درهای که قبلا کانال یا همان کال محلیها بوده است؛ خودنمایی میکنند.
کانال که حالا دیگر خشک و بایر است؛ گفته میشود؛ این محل حاشیه امنی برای فروشندگان مواد مخدر و معتادان است به زمین مرغداری که میرسیم؛ کمی دورتر از ما در یکی از تورفتگیهای دره یا همان کال چند معتاد دورهم نشستهاند و با خیال راحت مواد مصرف میکنند.
راهنما از ما میخواهد که دوربین و دستگاه ضبط صدا را پنهان کنیم و با بزرگسالان نیز وارد گفتو گو نشویم؛ حتی پیرمردی که با ظاهری نسبتا معقول با نگاه مراقب ما است را خطرناک میخواند و میگوید، این مرد از گندههای محل و در واقع همه کاره محل است.
چند بچه با لباسهای سنتی بلوچ و با پای برهنه مشغول بازی در اطراف کال هستند. برای این کودکان کشیدن مواد مخدر در مقابل چشمانشان امری عادی است و مانع از بازیهای کودکانه آنها نیست.
دیدن ما توجهشان را جلب میکند به راحتی با آنها ارتباط برقرار میکنیم؛ یکی از آنها که خوش سروزبانتر از بقیه است، میگوید که خانهای ندارد و به مدرسه هم نمیرود. گویا سهم آنان از مدرسه و آموزش تنها فعالیت داوطلبانه یکی از فعالان اجتماعی است که به آنها درس میدهد، یعنی این بچهها از آموزش و پرورش رسمی محروم هستند.»
خواهر دهسالهاش هم با صورتی بزک کرده که دلیل این آرایش را عروسی خالهاش عنوان میکند به جمع ما وارد میشود. بچهها به سوالات ما میخندند و به نوعی سعی میکنند، ما را دست به سر کنند، بخصوص وقتی درباره شغل پدرو مادرشان میپرسیم. بنا به گفته خودشان اینجا پدرها و مادرها هردو شاغل هستند.
از شغل والدین چیزی نمیگویند و پاسخهای گنگی تحویل میدهند؛ «اونا سرچهارراهن، تازه منم کار میکنم و...» اما از ماهیت کارشان چیزی نمیگوید.
در حین گپوگفت، زنی از یکی از این خرابهها سرش را بیرون میآورد و با زبان محلی، کودکان را صدا میکند و آنها سریع از ما دور میشوند.
راهنمایمان میگوید: «اینجا بچهها غالبا شناسنامه ندارند، شغل پدر و مادرشان را هم نمیگویند؛ چون معمولا در کار خرید و فروش مواد مخدر هستند و از بچهها هم برای همین کار استفاده میکنند.»
و خدا میداند که آیا زمین مرغداری در نقشه مشهد وجود دارد یا زمین و ساکنان آسیبدیده آن به کلی فراموش شدهاند.
فقرای فراموش شده مشهد
گذری در محلات حاشیهای و فقیرنشین مشهد تنها یک پیام دارد؛ اینجا مردم به جرم نداری و فقر محکوم به اسارت در چنگال خردهفروشان، ناامنی و عدم توجه مسئولان هستند.
جانبازی که پس از گذر از جبهههای جنگ و از دست دادن سلامت جسم و روان خود در این جبههها حال مورد بیتوجهی بنیاد شهید قرار گرفته و نمیتواند؛ مخارج ازدواج دخترکش را پرداخت کند و زندگی دخترش درحال برداشتن شکافی عمیق است و مردمی که به دلیل بیتوجهی شهرداری از حداقلهای زندگی همچون بهداشت و سیستم آب و فاضلاب محرومند و جان و سلامت خود و کودکانشان در خطر قرار دارد.
مردی که در پس ۱۰ سال اعتیاد به مواد مخدر و ترک ۳ ساله آن میخواهد به زندگی سالم و پاک خود ادامه دهد، اما هیچ نهادی نیست که او را کمک کرده و از تلاش او برای حرکت و امرار معاش سالم حمایت کند.
در سایه این دست بیتوجهیها، محلات حاشیهای مشهد تبدیل به حاشیه امنی برای ساقیان و فروشندگان مواد مخدر شده است که نه تنها اهالی فقیر و ناامید را به دام اعتیاد میکشانند که معتادان سایر مناطق را نیز به این سمت سوق دادهاند. هرچند که تلاشهای اخیر نیروی انتظامی توانسته این افراد را برای مدتی از برخی محلات دور کند، اما هنوز خطر در بسیاری از این محلات وجود دارد.
مساله دیگری که به شدت در زندگی ساکنان این محلات موج میزند، فقر فرهنگی و ناآگاهی است. از زن جوانی که با پسرعمه معلول خود ازدواج کرده و بدون هیچ مشاورهای صاحب دو پسر توامان معلول ذهنی میشود و به دلیل ناتوانی شوهر از کار در فقر شدید سر میکند تا زنی که بدون انجام پرس و جویی از طرف والدینش با مردی دستفروش و با سابقه اعتیاد به مواد مخدر ازدواج میکند و نهایتا کارش به طلاق و فقر و نگهداری یک تنه از کودکانش میرسد؛ همه و همه از نبود آگاهی و تاثیر فقر فرهنگی در بازتولید فقر خبر میدهند.
مشکلات ادامه دارد؛ کودکان فاقد شناسنامه؛ بیهیچ هویتی در این محلات پرسه میزنند، بیهیچ آموزشی در فقر مطلق رشد میکنند، مورد انواع سوءاستفادهها قرار میگیرند. کودکانی که حقشان کودکی کردن، تغذیه مناسب، آموزش، امنیت، بهداشت و عشق است، امروز خود را در معرض انواع آسیبها و معضلات میگذرانند و میآموزند که چگونه دروغ بگویند و از مجرمان و خلافکاران حمایت کنند و به راه آنان بروند و هر که پنهانکارتر قویتر.
امروز خشکسالی و بیکاری ناشی از آن، مهاجرت روستاییان خراسان به مشهد را رقم زده است که این موضوع به گسترش معضلات و توسعه حاشیه نشینی کمک شایانی کرده است. حاشیههایی که بستر مناسبی برای رشد انواع بزه و آسیب هستند.
و در میان تمام این نداشتنها، کمبودها و فقرها انتظار است؛ تولیت آستان قدس رضوی که پذیرای نذورات مردمی بوده و خود نیز به فعالیتهای اقتصادی اشتغال دارد و از این راه عوایدی را به خود اختصاص داده؛ کمکهای خود را از مردم این منطقه دریغ نکند، اما امروز هیچیک از این افراد فقیر و حاشیهنشین درباره حمایتهای متولی این آستان چیزی نمیگویند. و تنها یکی از همراهان امدادی ما از ارسال هزار سبد غذایی توسط این نهاد برای افراد کمبضاعت طی ماه رمضان خبر میدهد که اگر این تنها کمک آستان قدس به این افراد باشد؛ بسیار ناچیز بوده و باید برای آن چارهاندیشی شود. باید مشخص شود که سهم فقرا و آسیب دیدگان مشهدی از این عواید چقدر است و آستان قدس در قبال این گروه چه مسئولیتی دارد؟
همچنین میگویند؛ یکی از اولویتهای ریاست کمیته امداد، صاحبخانه کردن مددجویان این سازمان است، اما شاید هیچکس به این مساله توجه نمیکند که صاحب خانه شدن مددجویانی که به قول خود امدادیان دچار فقر پاکند، در این محلات آسیبخیز و ناامن میتواند؛ عواقب اسفباری را برای این خانوادهها و به ویژه کودکان و جوانان آنان رقم زند. کودکان و جوانانی که برای اثبات خود در این محلات چه بسا که ناچارند از الگوهای دیگری پیروی کنند یا با مشاهده مصرف راحت مواد مخدر در مقابل دیدگانشان به سمت مصرف این مواد سوق داده شوند و هزار اما و اگر دیگر که میتوان از آن سخن راند، لذا امیدواریم؛ این مددجویان از چنین محلاتی خارج شده و حتی پیش از صاحبخانه شدن در محلات بهتری سکنی داده شوند.
در پایان این سفر جمله مسئولان کشور بارها و بارها در گوشم طنین میاندازد؛ «وضعیت رشد آسیبهای اجتماعی در کشور نگران کننده است.»