کد خبر: ۴۲۲۸۱۵
تاریخ انتشار : ۰۸ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۲:۱۳

زندگی‌با قمار در افغانستان

در افغانستان بعضا دیده شده است که «قماربازان» حتی دختر خود را هم می‌‌بازند؛ یعنی پولشان که تمام می‌‌شود و همه را می‌‌بازند، روی دخترشان شرط می‌‌بندند تا پول ازدست‌رفته را جبران کنند، ولی دخترشان را می‌‌بازند!
آفتاب‌‌نیوز :
در این مورد هم چندی پیش یکی از شبکه‌‌های تلویزیونی یک کلیپ طنز! ساخته بود که در آن نامزد یک دختر به خانه او می‌‌رفت و اعتراض می‌‌کرد که چرا عروسی زود صورت نمی‌گیرد؛ دختر می‌‌آید و به پسر می‌‌گوید: «برو. از اینجا برو. پدرم من را در قمار باخت».

زندگی‌با قمار  در افغانستان
روزنامه شرق نوشت: در گعده‌های چهار، پنج‌نفری نشسته‌اند و از دور طوری به نظر می‌‌رسد که در حال خوردن غذا هستند؛ ولی نزدیک‌تر که می‌‌شوم، در حال «کارت‌بازی» هستند یا به قول برخی «پر» می‌‌زنند و پول هم بینشان ردوبدل می‌‌شود. روی موکت نشسته‌اند و سخت در حال کارکردن هستند؛ کاری که وقتی صبح از خانه بیرون می‌‌شوند، می‌‌آیند اینجا تا شب. فردی که در چندمتری‌شان آبمیوه‌فروشی دارد، می‌‌گوید تعطیلی هم ندارند و حتی جمعه‌ها و مثل امروز که یک روز برفی است هم می‌‌آیند و تا شب همین‌جا نشسته‌اند. آبمیوه‌فروش کلی بدوبیراه به آنها می‌‌گوید. شغل این افراد قمار است و نامشان «قمارباز».

در افغانستان بعضا دیده شده است که «قماربازان» حتی دختر خود را هم می‌‌بازند؛ یعنی پولشان که تمام می‌‌شود و همه را می‌‌بازند، روی دخترشان شرط می‌‌بندند تا پول ازدست‌رفته را جبران کنند، ولی دخترشان را می‌‌بازند! در این مورد هم چندی پیش یکی از شبکه‌‌های تلویزیونی یک کلیپ طنز! ساخته بود که در آن نامزد یک دختر به خانه او می‌‌رفت و اعتراض می‌‌کرد که چرا عروسی زود صورت نمی‌گیرد؛ دختر می‌‌آید و به پسر می‌‌گوید: «برو. از اینجا برو. پدرم من را در قمار باخت».

آن‌گونه که یکی از راننده‌‌های تاکسی که ایستگاهش در همین نزدیکی است، می‌‌گوید؛ در برخی مناطق این کشور وقتی دیگر فرد همه پول خود را باخت، سپس دام یا زمینی را اگر دارد «وارد دُو» می‌‌کند و آنها را هم که باخت و اگر دختری هم نداشت، دست به کار بی‌شرمانه‌ای می‌‌زند که راننده گفت، ولی نمی‌توان بازگو کرد. درباره اینکه چرا پلیس یا مقامات دولتی به این افراد کاری ندارند، از آبمیوه‌فروش می‌‌پرسم؛ با دست، ساختمان استانداری را نشان می‌‌دهد و می‌‌گوید: «ببین آنجا ساختمان ولایت است، همین چند روز پیش به یک نفر همین‌جا جلو چشم من شلیک کردند». قضیه از آن قرار بود که دو نفر موتورسیکلت‌سوار خواستند که موبایل فردی را به‌زور از او بگیرند، ولی مقاومت کرده و دزدان هم با شلیک به پای او فرار کرده‌اند. می‌‌گوید شب‌ها هم خیلی خطرناک است و هر لحظه ممکن است یک نفر با اسلحه جلویمان سبز شود و هرچه داریم را از ما بگیرد، روزها هم این اتفاق خیلی کم می‌‌افتد. می‌‌گوید دولت به اینها کاری ندارد.

روی یکی از صندلی‌های آبمیوه‌فروشی کنار خیابان می‌‌نشینم و به آنها نگاه می‌‌کنم. برخی سیگار می‌‌کشند؛ سیگار اشتراکی که به‌نوبت هر نفر یک «دود» می‌‌کشد؛ ولی نه دودش مثل سیگار آبی است و نه بوی آن شبیه سیگار. پنج، شش نفر هستند و به‌نوبت همین یک سیگار را می‌‌کشند. چنددقیقه‌ای از دور نگاهشان می‌‌کنم. کار می‌‌کنند. قمار می‌‌زنند؛ در فاصله چندصدمتری استانداری و در فاصله ٢٠ متری جاده که هرازچندگاهی «رنجر»های پلیس، آژیرکشان و باسرعت از این جاده وسط پارک رد می‌‌شوند. هر چنددقیقه یک‌بار کودکی هم می‌‌آید به آنها التماس می‌‌کند که کفششان را واکس بزند، ولی بی‌اعتنا هستند و سخت مشغول کار. آن‌طرف‌تر هم یک نفر چای می‌‌فروشد و چند نفر هم با فرغون پوشاک زمستانی می‌‌فروشند.

درباره فردی صحبت می‌‌کنند که گویا «بزرگ»شان است و از او می‌‌گویند که چرا امروز نیامده. فردی مسن به بغل‌دستی‌اش می‌‌گوید: «آدم مردی است. همیشه تاوان‌ها را میده». رفیقش هم تأیید می‌‌کند. دو نفر تصمیم می‌‌گیرند که پیش او بروند و جمع را ترک می‌‌کنند. هرازگاهی هم برفی که دیشب باریده از روی درختان اطراف به زمین می‌‌افتد، زمین اما به کمک آفتاب خشک است و آماده کارکردن. کارت‌ها را پشت‌سرهم یکی طرف خود و یکی هم طرف رقیب پرت می‌‌کنند و گویا امتیاز دارد و امتیاز «توس» یا همان «تک‌خال» هم بیشتر از همه است. بقیه هم تماشا می‌‌کنند. با دقت نگاه می‌‌کنند که کسی تقلب نکند و آیا آن کسی که می‌‌بازد، پولش را می‌‌دهد یا نه. آن پسر و دختربچه‌هایی که برای واکس‌زدن می‌‌آیند هم مکثی می‌‌کنند و با تماشاکردن آن با هم پچ‌پچ می‌‌کنند و می‌‌روند آن‌طرف‌تر: «رنگ کنم».

خیلی ساکت هستند و تمرکز کرده‌اند. زندگی را بازی می‌‌کنند. اگر کار بهتری بود یا اصلا کاری بود شاید که چه، حتما هرگز حاضر به انجام‌دادن چنین کاری نمی‌شدند؛ آبمیوه‌فروش به آنها لعنت می‌‌فرستد و می‌‌گوید: «جایشان جهنم است. کاری می‌‌کنند که خدا آن را حرام کرده است».

با وجود اینکه در این قسمت از پارک تردد زیاد است، ولی بدون توجه به مردم کار می‌‌کنند. هر گوشه از پارک زیر درخت و روی نیمکت هم می‌‌توان آن افرادی را که سیگار چروک که بوی سیگار نمی‌دهد، می‌‌کشند، دید. می‌‌خواهم نزدیک‌تر بروم تا ببینم دقیقا چه‌کار می‌‌کنند که یکی از دوستان که با من همراه است، با خنده می‌‌گوید: «نزدیک نرو. آنها بیشترشان... هستند». نزدیک‌تر می‌‌روم، بالای سر یکی از گعده‌های شش‌نفره، بحث سر «شاه»، «قره» و «مادکه» و نام‌هایی دیگر است که در شغلشان کاربرد دارد. نفس نمی‌کشند. به کارت‌ها نگاه می‌‌کنند تا امشب با ضرر به خانه برنگردند. کار می‌‌کنند. مانند هرکس دیگری که برای به‌دست‌آوردن آب و نان خانواده خود، صبح از خانه بیرون می‌‌شود؛ فرقشان این است که کارشان مفید! نیست و در نهایت اگر خیلی جلو بروند و گرفتار این شغل شوند، شاید زندگی‌شان تباه شود؛ زندگی‌ای که برای بهترشدن آن به این شغل روی آورده‌اند.

 بیشتر هم افراد میان‌سالی هستند که به دلیل بی‌کاری رو به این کار آورده‌اند. «برو آن‌طرف. سایه نکن. تابستان کجا بودی»، سایه‌ام باعث شد تا احساس سرما کند. تک‌تک سرشان را بالا می‌‌آورند و به من نگاه می‌‌کنند. گویا خجالت می‌‌کشند. این‌بار بازی سر ٥٠٠ افغانی است. این مبلغ کمی در این شغل است، ولی در این بازار! مبلغ بالایی به حساب می‌‌آید. در برخی از مناطق که افراد به صورت حرفه‌ای و به‌عنوان شغل اول کار می‌‌کنند یا تفریح؛ مبلغ‌هایی تا یک میلیون افغانی هم دیده شده است که فرد در مقابل یک مبلغ بالا، دخترش را وارد بازی می‌‌کند و شاید آن را به پسر یا خود رقیب ببازد!

 دو بسته کارت را یکی روی هم گذاشته است و به‌نوبت یکی طرف خود و یکی طرف رقیب پرت می‌‌کند. مسن‌ترین فردی است که اینجا دیده می‌‌شود، گوشه سبیل تقریبا سفید خود را هم به دندان دارد. با غریبه‌ها که از بین خودشان نباشند، رفتار خوبی ندارند. کنار فردی جوان که قیافه‌اش شبیه مردهای فیلم‌های قدیمی است روی زمین می‌‌نشینم. دوباره زیرچشمی نگاه می‌‌کند، من هم طوری رفتار می‌‌کنم که انگار متوجه دیدن او نشده‌ام. فکر می‌‌کنم. تابوی اول که نزدیک‌شدن به این افراد بود را شکسته بودم. تابوی دوم بازکردن سر صحبت بود. مِن‌مِن‌کنان و با یک لهجه دیگر که جلب توجه نکند از کناردستی‌ام می‌‌پرسم که چطور کار می‌‌شود. یک نگاهی به من می‌‌اندازد و دوباره حواسش پرت «دُو» می‌‌شود. یک نوع بازی با کارت را توضیح داد که نه از آن چیزی فهمیدم و نه شبیه هیچ‌گونه بازی با کارتی بود که تابه‌حال دیده بودم.

کارت‌ها را جمع می‌‌کنند و نتیجه آنکه فرد مسن برنده شده است. برخی تبریک می‌‌گویند و برخی هم به کسی که باخته می‌‌گویند که نگران نباشد و «دُو» بعدی خواهد برد. به آن کسی که باخته می‌‌گویم «می‌زنی»؟ به خودم می‌‌آیم من چه گفتم، ولی مطمئن هستم که قبول نمی‌کند. دوستی که همراهم بود می‌‌خندد. یک نفر که سیگار می‌‌کشد و اتفاقا سیگارش بوی سیگار می‌‌دهد، به بقیه می‌‌گوید: «قیافه‌اش به این گپا نمی‌خوره»، من تأکید می‌‌کنم که قبلا هم این کار را کرده‌ام!! فردی دیگر می‌‌گوید: «برو بچه‌جان. برو»، ولی فردی که به او پیشنهاد داده‌ام نگاه می‌‌کند. دوباره پیشنهادم را تکرار می‌‌کنم. «بزنیم؟» آن دوستم ایستاده است و همچنان در حال خندیدن است. پایش را با دستم فشار می‌‌دهم. رقیب! من خود را جمع می‌‌کند و می‌‌گوید که اگر ببازم پولش را می‌‌گیرد. فکر نمی‌کردم که به این سادگی قبول کند، دیگر هم نمی‌توانم دبه کنم. از اول تصمیم گرفته بودم که فقط به آنها نزدیک شوم تا ببینم چطور و چرا این کار را می‌‌کنند تا در گزارش استفاده کنم، ولی حالا باید پیش بروم؟ باید پیش نروم؟ باید قمار بزنم؟

درحالی‌که فرد جوان همچنان می‌‌گوید قیافه‌ام به این کارها نمی‌خورد و می‌‌گوید: «برو لالا بقزار (بگذار) به کارمان برسیم. برو لواشک خور (خودت را) بخور. برو»؛ به رقیبم با همان لهجه می‌‌گویم: «باشه قبوله لالا» برای اینکه شک نکند قصدم چیست، می‌‌گویم که من هم اگر بردم پولم را می‌‌گیرم. می‌‌گوید که روی چقدر بزنیم! دوباره به خودم می‌‌آیم، حالا باید برای تهیه یک گزارش قمار بزنم! چنددقیقه پیش حتی فکر این را هم نمی‌کردم که وارد بازی‌شان شوم، ولی حالا باید تا آخر بروم و درعین‌حال اطلاعاتم را زیاد کنم. باید جوابش را بدهم، باید قیمت قمار را مشخص کنم! به جیبم نگاه می‌‌کنم و می‌‌گویم: روی صد افغانی بزنیم؟ قبول می‌‌کند. روی قیمت قمار توافق کردیم! می‌‌خواهیم قمار بزنیم! هر دو پولمان را دست یک حَکم! می‌‌دهیم که دیگر شانس دبه‌کردن هم نباشد.

کارت‌هایی که بازی قبلی با آن انجام شد را به‌هم می‌‌زند و شروع می‌‌کنیم، کارت‌ها را برعکس روی زمین می‌‌گذارد و یک کارت طرف من، یک کارت طرف خودش. خیلی آهسته از کسی که کنارم نشسته می‌‌پرسم که چرا این کار را می‌‌کند؟ اول جواب نمی‌دهد و می‌‌گوید که حواسم به کارم باشد، ولی سؤالم را تکرار می‌‌کنم، این‌بار باعصبانیت می‌‌گوید: «چه‌کار کنیم لالا. بی‌کاریه دگه، آدم از بی‌‌کاری دست به هر کاری می‌‌زنه. ای هم کار مایه (ما است) با همین زندگی خور (خودمان) تیر می‌‌کنیم (می‌گذرانیم)». رقیب که در حال انداختن کارت‌هاست می‌‌گوید که اگر کسی وارد این کار شود مثل اعتیاد دیگر از آن رهایی وجود ندارد، تأکید می‌‌کند که اعتیاد را می‌‌توان رها کرد، ولی این کار را نه. بحث این موضوع که بالا می‌‌آید؛ فردی دیگر می‌‌گوید که شب‌ها حتی به این فکر می‌‌کند که اگر در فلان بازی، فلان کارت را بازی می‌‌کرد، شاید می‌‌برد.

گعده‌ای که چندمتر آن‌طرف‌تر نشسته، فردی بینشان از آن‌جور سیگارهای چروک می‌‌کشد، گویا یک نوع مواد مخدر را وارد سیگار کرده‌اند. بویش آن‌قدر بد است که کم‌کم سرم گیج می‌‌رود و درد هم می‌‌کند، دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، دارم بالا می‌‌آورم، به این فکر می‌‌کنم که اگر فردی از خانواده به سرش بزند و بخواهد که از این اطراف عبور کند، چه فکری خواهد کرد، چه واکنشی نشان خواهد داد. سیگار سفید، دود سیاه، کارت، قمار.

کارت‌ها تمام شد و نتیجه هم آن شد که من باختم! من قمار را باختم! اصلا هم نفهمیدم که چه شد، اصلا چرا باختم! آن جوان همچنان می‌‌گوید که من جاسوسم، اما جاسوس کجا. بلند می‌‌شوم. بوی بد آن دود روی کل بدنم تأثیر گذاشته، انگار چند نفر من را به قصد کشت زده‌اند، سرم در حد جنون درد می‌‌کند. با آبمیوه هم حالم خوب نمی‌شود. به داروخانه می‌‌روم. قرص می‌‌خورم، ولی همچنان سرم درد می‌‌کند. سرم گیج می‌‌رود. چشمانم می‌‌سوزد. یاد آنها می‌افتم؛ کسانی که زندگی را به قمار باخته‌اند.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین