کد خبر: ۴۲۸۲۸۷
تاریخ انتشار : ۰۱ اسفند ۱۳۹۵ - ۲۰:۲۷

دختری که پس از ۱۷ سال اعتیاد زندگی تازه‌ای را شروع کرد

«کتک حسابی از ساقی‌های پاتوق آزادگان خورده بودم و دیگر از این وضعیت خسته شده بودم. همان شب آرش به سراغم آمد.» این آغاز ماجرای تغییر مسیر زندگی سمیه است.
آفتاب‌‌نیوز :
دختری که وقتی با کتونی‌های صورتی روشنش قدم به فروشگاه می‌گذارد، فریاد کشیده و توأم با خنده سلامش،  همهمه فروشگاه را به سکوت وادار می‌کند. 

دخترها جیغ ذوق و هیجان می‌کشند و سفت و سخت در آغوش می‌گیرندش و با بقیه سلام و احوال پرسی می‌کند. کوله‌اش را پشت کانتر صندوق می‌گذارد و برمی‌گردد تا با دستانی بازتر به احساسات رفقایی که حالا چند هفته ایست همدیگر را ندیده‌اند پاسخ دهد. این چند هفته را درگیر امتحان‌ها بوده و حالا هم یکراست از مدرسه آمده. این را نه خودش، که یونیفرم سرمه ای‌اش می‌گوید. 

سمیه 18 سال بیشتر ندارد اما 17 سال از عمرش را درگیر مصرف مواد مخدر بوده. حالا اما «دختر گلفروش» است. نه مثل سال‌های قبل سر چهارراه. که این بار به صورت حرفه‌ای در فروشگاه نهال مهر. از کاربلدترین فروشنده‌های این مجموعه که اسم، مشخصات ونحوه نگهداری همه چند ده گونه گیاهی اینجا را از بر است و راهنمای مشتری‌ها در انتخاب. شاگرد نمونه کلاس باغبانی که می‌خواهد مددکار شود. خوش وبش رفقا تمام می‌شود و تنها که می‌شویم با لحنی کمی پسرانه می‌گوید: «خب، ما  در خدمتیم!»گفت‌و‌گویمان با موسیقی متن آواز قناری‌ها و صدای فنچ‌ها که پروازشان از این سر به آن سر فروشگاه حواس سمیه را پرت می‌کند و لبخندهای لاغری را به لبش می‌آورد، ادامه پیدا می‌کند. 

لبخندهایی که پشتش برای نخستین بار دندان‌های ردیف و مرتبش را می‌بینم و دندان پیشین که  لب‌پر شده و احتمالاً مثل آثار کهنه زخم یا بریدگی‌هایی که بر چهره بی‌آلایش و بی‌آرایشِ شرقی اش معلوم است، از یکی از صدها دعوا و مرافعه‌ای که از سرگذرانده، برایش مانده. نخستین سؤال اما به دیوار می‌خورد. 

سمیه از دوران کودکی‌اش، از ده دوازده سال پیش هیچ تصویر واضح و روشن و خاطره‌ای ندارد که برایمان تعریف کند. نه ضربه‌ای به سرش خورده و نه در حافظه اش اختلالی وجود دارد. اساساً هیچ چیز از کودکی در ذهن ثبت نکرده که بعدها بخواهد به یاد بیاورد: «مامانم وقتی من را به دنیا آورد تا 7، 8 سالگی مصرف‌کننده بودم، خودم که چیزی یادم نمی‌آید اما مامانم می‌گفت وقتی بزرگتر شدم مرا با چایی ترک داد.» اما اتفاقات زندگی از یک سفر درهمان 10 سالگی به بعد در ذهنش پررنگتر شدند: «یک روز خاله‌ام زنگ می‌زند و می‌گوید شوهرم فوت کرده بیایید اینجا. خاله‌ام بچه‌هایش کوچک بودند و ما از مشهد جمع کردیم رفتیم شمال. روبه‌روی خانه خاله یک اتاق گرفتیم و زندگی‌مان افتاد روی روال. زندگی‌مان نمی‌گویم خوب بود، اما نمی‌گویم هم که بد بود.»

 قطار زندگی به قول سمیه روی روال خانواده پنج نفره آنها در تاریکی یک شب بارانی از مسیر ریل خارج شد. «یک شب همچین بارانی می‌آمد. صاحبخانه آمد گفت شما باید از اینجا بلند شوید و به ما فرصت نداد جایی را پیدا کنیم. وسایلمان را ریخت بیرون زیر باران.» پدر از بالای دیوار وارد خانه خاله شد که آن شب به میهمانی رفته بودند. در را باز کرد تا اثاث‌ها را به حیاط ببرند. اتفاقی که اصلاً به مذاق پسرخاله بزرگه خوش نیامد. به قول سمیه «با هم خوب بودیم، اما «ندار» نبودیم» وقتی خانه‌ای گیرشان نمی‌آید، به امید کمک دایی‌ها راهی تهران می‌شوند در حالی که اسباب زندگیشان همانجا ماند. بالاخره یکی از دایی‌ها با کلی حرف و حدیث پولی قرض می‌دهد و سمیه و خانواده‌اش بعد از چند ماه آوارگی جایی برای زندگی دست و پا می‌کنند. «از این خانه‌های قدیمی که یک حیاط دارد و اتاق‌های زیاد. بجزما چند مستأجر دیگر هم آنجا بود.» جایی بود اطراف ورامین و زندگی دوباره به روال گذشته شروع شد، البته برای همه جز سمیه.

تریاک به جای عروسک
سمیه دوازده سالش بود که بار دیگر مادرش او را به تریاک عادت داد. وضعیت مالی خانواده خوب نبود و سمیه برای اینکه کمک خرج باشد شروع کرد به مستخدمی در خانه‌های مردم. برای او که تریاک از بچگی شیره وجودش را گرفته بود و جسم قوی نداشت و کارها سنگین بود. آنقدر که شب‌ها تا صبح از درد زانو به خود می‌پیچید و در جایش غلت می‌زد. مادر احساس می‌کرد باید درد دخترش را التیام بخشد. اما تنها کاری که برای رسیدن به این هدف از دستش می‌آمد تسکین دردها با تریاک بود. پدر هم مصرف کننده تریاک بود اما مادر به دور از چشم پدر سراغ شیشه، کراک، هروئین و... هم رفته بود و سمیه هم کم کم با آنها آشنا شد. ساقی‌ها را شناخت  و پولی که قرار بود کمکی به پدر باشدبابت تجربه مواد جدید می‌داد. برای مادر هم عادی شد که با هم بنشینند پای بساط.

در کمتر از چند ماه همه فکر و ذکر سمیه و کار و زندگی‌اش مصرف مواد شد. تنها چیزی که فکرش را از تیرگی‌های زندگی دور می‌کرد. «در خانواده ما مامان و بابا و خواهر و دور هم زندگی کردن بود. اما چیزی کم بود، مهربانی نبود. آن «سلام! صبح بخیر» اول صبح‌ها نبود، دست نوازش قبل از خواب نبود. من خیلی سعی کردم با رفتارهایم متوجه‌شان کنم اما نمی‌خواستند بفهمند. من هم چیزی به رویشان نیاوردم و هفده سال تمام همه این‌ها را اینجا نگه داشتم» «اینجا» را که می‌گوید دستش را می‌گذارد روی گلو و قلبش. انگار بخواهد مطمئن شود که این حرف‌ها هنوز در کنج یک بغض جایشان امن است.

 زندگی برای سمیه تبدیل شده بود به یک حسرت.حسرت اینکه کودکی‌اش را به یاد نمی‌آورد. حسرت اینکه حتی نمی‌داند آیا در زندگی‌‌اش هیچ وقت عروسکی داشته؟ حسرت پدری که بتواند از صمیم قلب دوستش داشته باشد. «با شیشه احساس می‌کردم توی خودم چیزی اختراع کردم که همه چیز فراموش می‌شد.» دیگر نه عروسک، نه نگاه‌های از سرترحم و اذیت‌کننده مردم، هیچ چیز مهم نبود. مدرسه رفتنش هم این طور شده بود که یک روز می‌رفت و 10 روز نه. از خانه می‌زد بیرون و چند هفته بعد می‌آمد. حتی با شیشه هم نمی‌توانست خانه را تحمل کند. وقتی می‌رفت کسی پیگیرش نبود. اوایل تا برمی‌گشت پدر با کتک به استقبالش می‌آمد. اما آن هم بی‌خیال شد چون می‌دانست سمیه کار خودش را می‌کند.

 «من هیچ وقت دختری بابایی نبودم. هیچ وقت از ته دل بغلش نکردم یا نگفتم دوستت دارم. هر وقت برمی‌گشتم برای اینکه کتکم نزند بغلش می‌کردم اما ظاهری بود. چون هیچ وقت نخواست بفهمد من چه می‌خواهم و من هم مجبورش نکردم. فکر می‌کرد محبت به کتک زدن است. یا چیپس و پفک خریدن. اما من چیز دیگری را کم داشتم» تا اینکه چهار سال پیش وقتی 15 ساله بود برای همیشه از خانه زد بیرون و دیگر برنگشت. چهار سالی که نیمی‌اش پر از سختی و سیاهی بود و نیم دیگرش سختی برای رها شدن از سیاهی.

به خاطر یک سوت شیشه
یک شب خانه این دوست، یک شب خانه آن دوست، پیش این ساقی، آن ساقی. گوشه خیابان، پارک. هر روز کتک خوردن، هر روز آزار. دست به هر کاری زدن برای درآوردن پول مواد، گوشه کلانتری و زندان، بارها تصمیم به ترک و باز عمل سنگین.«من اصلاً آدمی نبودم در جامعه. کسی مرا نمی‌دید. نمی‌شنید. من از جامعه پرت شده بودم، طرد شده بودم. شب‌ها از شدت بغض خفه می‌شدم اما حتی نمی‌توانستم گریه کنم. همه آن هفده سال را ریخته بودم در خودم. به کسی هم اگر می‌گفتم یا می‌خندید یا نمی‌فهمید. اعتیاد از تنهایی می‌آید. اگه من بعد از ترک دوباره رفتم سمت مواد برای این بود که بلافاصله تنها شده بودم و درک نشده بودم و همه به جای من تصمیم می‌گرفتند.

من آن روزها هیچ آرزویی نداشتم. همه این‌ها برایم بی‌معنا بود.» این‌ها همه چیزی بود که در دو سال بعد بر سمیه گذشت. تا روزی اواخر سال 93. همان روز که ساقی‌های پاتوق آزادگان چون سمیه موادش را از جای دیگر تهیه کرده بود با کتک حسابی از خجالتش درآمدند و او خسته‌تر و درمانده‌تر از همیشه بود که آرش به سراغش آمد.«آرش از یاوران جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها - مؤسسه خیریه برای کمک به کارتن خواب‌ها- بود. خیلی با من صحبت کرد. خود واقعی ام را به من نشان داد و من تنها کاری که می‌توانستم بکنم گریه کردن بود. من تا به حال با این همه آدم عادی مواجه نشده بودم. آدم‌هایی که از من نمی‌پرسیدند چرا؟ بد نگاهم نمی‌کردند. چند شب بعد دوباره آمدند و من وارد طلوع شدم. اولش پشیمان شدم.می‌گفتم همان مواد بهتر است. 

من از آدم‌ها خیلی ضربه خورده بودم. فکر می‌کردم این‌ها هم مثل بقیه هستند. در یک پیتزا فروشی نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. اما لحظه آخر به خودم گفتم تا کی می‌خواهی این زندگی را ادامه دهی. گوشی ام را درآوردم خاموش کردم و دادم به مژده، تا به مؤسسه برسیم هر قدمی که بر می‌داشتم تمام تنم می‌لرزید. با همه ترس و دو دلی وارد مؤسسه شدم.» تا چند ساعت اول سمیه نه از صحبت‌های اکبر رجبی چیزی می‌فهمید و نه از این آدم‌ها سردر می‌آورد. هنگام دعاخوانی آخر شب رسید و هر کسی باید با یک کلمه حسش را می‌گفت. و همه اسم سمیه را می‌آوردند. «تعجب کرده بودم.می‌گفتم این‌ها که مرا نمی‌شناسند! من در زندگیم هر کسی چیزی بهم داده بود در ازایش چیزی خواسته بود. من اما آنجا هیچ چیز نداشتم. خودم بودم و لباس‌های تنم و نمی‌فهمیدم چرا همه برای من دعا می‌کنند و چیزی از من نمی‌خواهند.»

گل‌های آرامش بخش
بعد از آن سمیه در «سرای مهر» پذیرش شد. همه گذشته اش را گذاشت و دل را زد به دریا و این بار نه با ترس که با همه وجود وارد شد. هفت روز اول که ترک فیزیکی است برای او که این اواخر مصرفش بسیار بالا رفته بود هفت سال پر درد گذشت اما به خودش می‌گفت این بار را هم تحمل کن این بار آخر است. هفت روزی که حتی لب به آب هم نزد و بعد تا یک ماه هنوز دختر گوشه گیر و کم حرف مجموعه بود که ارتباط و اعتماد دوباره به آدم‌ها برایش سخت بود.اما شدنی چرا که آدم‌ها حالا حرف‌های تو سینه سمیه را می‌شنیدند و درک می‌کردند و او از این سبک شدن خوشحال بود. خیلی زود وارد بخش کارآفرین سرای مهر شد و وقتی هم نهال مهر راه افتاد از نخستین داوطلب‌ها بود. با این گل و گیاه‌ها ارتباط برقرار کردم. با آنها حرف می‌زنم و به حرفشان گوش می‌کنم. با این گل‌ها درد دل نمی‌کنم اما احساس می‌کنم حرف‌هایم را می‌فهمند و من هم آنها را درک می‌کنم.از اینها آرامش می گیرم. 

روزی فکرش را نمی‌کردم که سمیه مواد را ترک کند و اینجا باشد و لیاقت این را داشته باشد که به گل‌ها آب دهد.»سمیه تحصیلش را از دبیرستان که نیمه کاره گذاشته بود از سر گرفت و آرزویش این است که «مددکار اجتماعی زنان و کودکان» شود و بچه‌ای را نبیند که سرچهارراه چیزی می‌فروشد و بتواند به کودکانی که سرگذشتی مثل او داشتند کمک کند که بفهمند لیاقت زندگی بهتر را دارند. سمیه در این چهار سال دیگر خانواده اش را ندیده است. نه نشانی ازشان دارد و نه سراغی گرفته. اما می‌گوید هر کاری از دستش بر بیاید برایشان انجام می‌دهد ولی به آن فضا برنمی‌گردد. مگر اینکه خانواده اش بین او و مواد او را انتخاب کنند: «نمی گویم دلم برایشان تنگ نشده اما نمی خواهم به آن فضا برگردم.»حرف‌هایی که می‌زند برای سن و سال او زیادی عمیق است و این نتیجه تحمل سال‌ها بی‌رحمی و بی‌مهری جامعه «زندگی الان من خوبی و بدی را با هم دارد. در پاکی هم باید درد کشید و زمین خورد تا بلند شد. 

من اگر الان اشتباهی کنم متوجه می‌شوم، جبران می‌کنم و تکرارش نمی‌کنم. بعضی اشتباه‌ها مثل ضربه زدن به دیگران هم جبران کردنی نیست و باید تاوان داد.» اما سمیه دیروز نمی‌پذیرفت که اشتباه می‌کند.«من یک سال و شش ماه و شش روز است پاکم و این پروسه را طی کردم. ایمان دارم که از این به بعد هم می‌توانم حرف هایم را عملی کنم. چرا که حالا حق انتخاب و تصمیم برای خودم دارم. من یک روزه معتاد نشدم که یک روزه مریم مقدس شوم. اما ایمان دارم که می‌توانم خطاها را کم کنم.»

منبع: تسنیم

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین