آفتابنیوز : وی گفت: تحصیلات دانشگاهی را که به پایان رساندم در آزمون استخدامی یکی از موسسات مالی بزرگ کشور شرکت کردم و به عنوان کارمند مشغول کار شدم. هنوز مدت زیادی از اشتغالم در بانک نگذشته بود که قادر به خواستگاریام آمد. او هم کارمند بود و موقعیت اجتماعی بالایی داشت. طولی نکشید که آداب و رسوم خواستگاری به پایان رسید و از 6 سال قبل زندگی مشترک ما زیر سقف عشق و مهربانی آغاز شد.
به گزارش روزنامه خراسان، با وجود این که چندین سال از ازدواجمان می گذشت و صاحب فرزندی نشده بودیم اما زندگی آرام و بی دغدغه ای داشتیم. هیچ گاه مشکل خاصی را احساس نکردم و همه تلاشم این بود تا همسرم در رفاه و آرامش زندگی کند، برای این منظور همه توانم را به کار گرفته بودم و همانند پروانه ای به دور همسرم می چرخیدم تا کمبودی احساس نکند. در این میان از درمان ناباروری هم غافل نشدیم تا این که روزی با شادمانی و درحالی که از خوشحالی پر می کشیدم خبر باردار شدنم را به همسرم دادم. از آن روز به بعد زندگی ما رنگ و بوی دیگری گرفت تا این که 7 ماه قبل 4 قلوهایم به دنیا آمدند.
3 پسر و یک دختر ناز ،دیگر همه وقت مرا پر کرده بودند اگرچه رسیدگی و نگهداری از آن ها سخت و طاقت فرسا بود اما من به طور شبانه روزی کمر همتم را بسته بودم تا نوزادانم در آرامش رشد کنند. همین موضوع موجب شد تا وقت کمتری را به همسرم اختصاص بدهم. دیگر مانند قبل نبودم و اوقات کمتری را در کنار همسرم سپری می کردم.
در همین روزها همسرم گوشی تلفن هوشمندی خرید تا به راحتی از 4 قلوها عکس و فیلم بگیرد ولی طولی نکشید که رفتار و گفتار همسرم به کلی تغییر کرد. او آدم صبوری نبود و به خاطر گریه بچه ها با من بدرفتاری می کرد ولی من با صبوری و ملایمت او را به آرامش دعوت می کردم تا این که مدتی قبل متوجه شدم از طریق تلگرام با زنی ارتباط دارد.
وقتی موضوع را با او درمیان گذاشتم گفت تو حساس شده ای! من هم ماجرا را به حساب حساسیت خودم گذاشتم ولی روزی به طور اتفاقی به همه چیز پی بردم. آن زن شیطان صفت در زندگی ما نفوذ کرده بود و عکس های مختلفی از خودش و غذاهایی که درست می کرد برای همسرم ارسال می کرد. تازه فهمیدم ارتباط نامتعارف آن ها از حد معمول گذشته و قصد ازدواج دارند. وقتی موضوع را مطرح کردم همسرم در حالی که با عصبانیت مرا کتک می زد، گفت: دیگر علاقه ای به تو و بچه ها ندارم. او از آن شب به بعد خانه را ترک کرد و به مکان نامعلومی رفت. حالا بیشتر از یک ماه است که خبری از او ندارم.