اقای مرتضوی شما چهره شناختهشدهای هستید حداقل حوادث خوانها شما را میشناسند.
بله... به خاطر این اتفاق پای من هم به روزنامه ها باز شد...
قبل از این اتفاق چه کار میکردید؟
مثل همه شماها یک زندگی عادی داشتم. هم کار میکردم هم درس میخواندم دانشجوی سال آخر مهندسی شیمی بودم که این اتفاق افتاد. زن وبچه داشتم و خانه ام هم شهرری بود.
و بعد از این حادثه زندگی تان عوض شد؟
بله ...خیلی زیاد...هنوز هم که هنوز است نمیتوانم درک کنم که چطور این اتفاق افتاد. چطور همان آدمی که من چند ماه قبل از حادثه، ضمانتش را کرده بودم که از شرکت بیرونش نکنند، روی من اسید پاشید.
اسیدپاش همکارتان بود؟
بله ... نظافتچی شرکت بود.
هیچ وقت از اینکه ضمانتش را کردید و بعد قربانی اش شدید پشیمان نشدید؟
نه...پشیمان نشدم ...من نان دلم را میخورم ...الان هم اگر ببینم کسی مشکل دارد کمکش میکنم. نمی نشینم فکرکنم که نکند بعدا این آدم بیاید به من آسیب بزند...
چرا قربانی اسید شدید؟ هیچوقت دلیلش را فهمیدید؟
فهمیدم اما درک نکردم که چطور می شود به این دلیل روی یک نفر اسید پاشید.
چه دلیلی داشت؟
به خاطر توهم و شک. من چون کارمند تشریفات شرکت بودم، در تمام روزهای
عید سال91 شیفت بودم و سرکار میرفتم اما این همکارم مرخصی بود. درآن روزها
انگار یکی دیگر ازهمکاران شرکت که مسئول نگهبانی بود، برای او مزاحمت تلفنی
ایجاد میکرد، پشت تلفن فوت میکرد، به او میخندید و ... و متاسفانه این
فرد فکر کرده بود که من آن شخصی هستم که این مزاحمتها را برایش ایجاد
کردهام. روز دوازدهم فروردین شیفت من تمام شد و تا شانزدهم مرخصی بودم. صبح
روز هفدهم فروردین رفتم سرکار. ساعت 6:30 صبح بود. دیدم ایشان مشغول نظافت
است، سلام کردم اما جواب نداد. چون فکر نمیکردم مشکل خاصی باشد، رفتم داخل
آبدارخانه. دیدم چای هم دم کرده است و کارها را انجام داده و همه چی روبه
راه است. همان موقع که میخواستم برای خودم چای بریزم، او رفت داخل حیاط و
دوباره برگشت. من پشتم به او بود و نمی دیدمش.
فقط یک لحظه شنیدم که صدایم زد و گفت: من تو را می کشم... و شروع کرد به
فحاشی. تا من برگشتم دیدم یک قابلمه اسید پاشید توی صورتم... البته اولش
حتی یک ذره هم فکر نمیکردم اسید باشد... فکرکردم آب جوش روی من ریخته.
گفتم داری چکار میکنی؟ من دیگر لباس فرم ندارم ...الان رئیس میآید همه
لباس هایم را خیس کردی. اما بعد یک دفعه سوختن شروع شد. جوری که انگار که
آتش گرفته باشم. در این گیرودار دیدم که پیراهنش را بالا زد و یک چاقو هم
درآورد. این را که دیدم صندلیای که آنجا روی زمین بود را برداشتم و گرفتم
جلوی خودم تا کمتر ضربه بخورم. اما چون چشمهایم میسوخت و بسته بودم نمی
توانستم از خودم دفاع کنم. بعد افتادم زمین، جوری که هم توی اسیدی که روی
زمین ریخته بود غلت میخوردم هم چاقو میخوردم.
همه جای بدن تان را اسید سوزاند؟
شدیدا...من با 70 درصد سوختگی در بیمارستان بستری شدم...17 ضربه چاقو به بدن من خورده بود، وقتی همکارانم من را میبردند بیمارستان میلاد ، رودههایم را میدیدم...
چه کسی شما را از دست او نجات داد؟
آن موقعی که روی زمین افتاده بودم و داشتم چاقو میخوردم، یکی از همکارانم که مسئول فضای سبز بود از دور درگیری ما را از پشت پنجره دیده بود. من فقط صدایش را شنیدم که آمد مانع دعوای ما بشود و گفت چکار میکنید؟ که همان فرد اسیدپاش ، باقیمانده اسید را که درقابلمه بود روی صورت او هم پاشید و رفت ...
از آن لحظات چه چیز دیگری یادتان مانده؟
جز درد وحشتناک هیچ چیزی...او با چهار لیتر اسید زندگیام را سوزاند...زخمهای من واقعا عمیق بود، آنقدر درد داشتم که مثل یک مار دور خودم میپیچیدم...بعد هم که همکارانم من را رساندند بیمارستان . من تا بیمارستان به هوش بودم اما آنجا که رسیدم به کما رفتم و تا مرداد درکما بودم. الان این لکنت زبانی هم که دارم به خاطر همان دورهای است که در کما بودم. اما این تازه اول ماجرا بود... بعد از به هوش آمدنم بود که تازه جراحیها شروع شد... دراین چند سال من چند تا جراحی کرده باشم خوب است؟
چند تا؟
من 92 بارعمل جراحی شدهام...شوخی نیست 92 تا عمل جراحی... یادم است قبل از این ماجرا وقتی هنوز سالم بودم ، یک عمل جزئی روی پایم انجام دادم، اما برای همان عمل کوچک کلی قصه داشتیم تا آماده بشوم و دوباره سرپا بشوم و... اما الان دیگر عمل جراحی برایم انقدر عادی شده که انگار جزئی از زندگی روزمرهام است. صبح میروم دکتر ، دکتر میگوید الان میتوانی بستری بشوی میگویم بله! زنگ میزنم به خانواده ام اطلاع میدهم و بعد عمل میشوم.
وقتی از کما برگشتید، تقریبا چهارماه از حادثه گذشته بود، یادتان بود که چه اتفاقی برایتان افتاده؟
به هوش که آمدم خودم را داخل بیمارستان دیدم...حادثه یادم بود اما باز هم نمیدانستم که با اسید سوختهام بیشتر فکر میکردم سوختگیام با آب جوش است. البته یادم بود که یک مایع سیاهرنگی روی من پاشیده شد. اما نمیدانستم که اسید بوده ...اصلا اسید ندیده بودم تا آن موقع. تمام بدنم هم پانسمان بود از سر تاپا ...فقط نوک انگشت هایم بیرون بود که مادرم وقتی به ملاقاتم آمد گفت: این انگشتهای دست بچه ام است..چه بلایی سرش آمده...من اینها را میشنیدم...
شما زن و بچه داشتید آنها چطور با این قضیه کنار آمدند؟
خیلی سخت...همسرم دراین مدت خیلی سختی کشید. چه آن روزهایی که تازه حادثه اتفاق افتاده بود و من درکما بودم و روزهایی پر ازنگرانی را میگذراند ، چه بعدها که مدام عمل جراحی داشتم، چه حالا که مثلا سالم تر شدهام اما باز هر روز چندتا قرص میخورم...ببنید ما قربانیهای اسیدپاشی قصه متفاوت تری داریم نسبت به بقیه بیمارها...حتی بیماران سوختگی... چون برای ما هفت لایه پوست ، بافت و نسوج همگی با اسید از بین رفته...حتی یک وقتهایی فکر میکنم با اسید سوختن از مرگ بدتر است چون مرگ یک بار است وتمام میشود اما درد اسید همیشه با آدم است. اصلا قابل توصیف نیست...جراحت من به حدی بود که جمجمه ام پیدا بود... برای اینکه دوباره روی سر من گوشت وپوست بیاید من بارها عمل شدم...
قبل از اینکه این ماجرای اسیدپاشی برای خود شما پیش بیاید ، درباره این اتفاق چیزی شنیده بودید؟
بله توی روزنامهها ماجرای آمنه را خوانده بودم ، داوود روشنایی را شنیده بودم ، ماجرای اسیدپاشی معصومه را میدانستم. همیشه هم این سوال توی ذهنم بود که آخر چطور یک نفر میتواند خودش یک نفر دیگر را به جرمی متهم کند، خودش حکم ببرد و خودش حکم را اجرا کند. همیشه فکر میکردم چطور اسید را بعنوان مجازات انتخاب میکنند؟!
شما اولین قربانی اسیدپاشی نبودید ، آخریناش هم نیستید، فکر میکنید چرا این جرم تکرار میشود؟
چون این کار مجازات خوبی ندارد. جرمی که اسیدپاش ها انجام میدهند اصلا با مجازاتی که میشوند برابری ندارد. یعنی قانون اسیدپاشی بازدارنده نیست. باید بازنگری شود و تا قانون درست نشود این داستان ادامه دارد.
از متهم پرونده خودتان خبر دارید؟
بله ...جالب است بدانید که مجازاتش سه سال و نیم حبس بود که الان تمام شده ، دیه 5 تا انسان کامل که ندارد بدهد و همین طور در زندان مانده و قصاص چشم و گوش راست که هنوز انجام نشده. یعنی یک سال و خورده ای است که این حکم قصاص تایید شده اما کسی انجامش نمیدهد. خودم هم نمی دانم چرا؟! به من میگویند مصاحبه نکن تا ما قصاص را انجام بدهیم...
کدام زندان است؟
رجایی شهر...
اسید را از کجا تهیه کرده بود؟
در جلسات دادگاه گفت که روزی یک لیتر از بازار ناصرخسرو میخریده و به جای ظرف غذایش میآورده شرکت. یعنی در آن چهار روزی که من مرخصی بودم او هر روز اسید میخریده . اما یک لیتر ، یک لیتر...
بالاخره چه زمانی در بیمارستان متوجه شدید که اسید روی شما پاشیده شده؟
چند روز بعد از اینکه از کما بیرون آمدم...خیلی ناراحت شدم ... یادم است داشتند من را میبردند اتاق عمل، در سقف اتاق عمل یک چراغ بزرگ بود، که توی آن خودم را دیدم. دیدم همه جای بدنم بانداژ است. همان موقع تصور کردم که شکلی شدهام. بعد کم کم از وضعیتم آگاهی پیدا کردم و فهمیدم که چشم راستم دیگر دید ندارد. بعد گفتند باید چشم تخلیه شود، همان موقع فهمیدم که آسیب چقدر زیاد است .بعد هم که به مرور باندها باز شد و چهرهام را دیدم...اما دیگر این چهر برایم شوکه کننده نبود چون بارها و بارها وقتی زیر باند بود تصورش کرده بودم .
چطور شد که معرق را شروع کردید ؟
سال 93 بود که من با موسسه نیکوکاری رعد آشنا شدم . در این موسسه یک استاد خیلی خوبی هست به اسم استاد پروین خالقی که واقعا دلسوزند. به کمک ایشان معرق را یاد گرفتم. من قبل ازاین ماجرا هیچ سررشتهای از هنرنداشتم...هیچ مهارتی نداشتم.اما بعد ازیک ترم دوره دیدن، با همکار و شریک فعلی ام اقای حسین مردانی که ایشان هم معلولیت مادرزادی دارند و معرق کارمیکنند ، استارت شروع یک کارجدید را زدیم.
یعنی همین کارگاه معرق؟
بله...یک مدتی داخل پارکینگ خانه کارمیکردیم که سخت بود ، بعد پارسال وقتی درنمایشگاه قربانیان اسیدپاشی شرکت کردم با شهرداری بیشترآشنا شدم و به واسطه این آشنایی به مرکز خدمات اجتماعی منطقه 15 معرفی شدم و الان چندماهی است که اینجا مشغولیم.
پس معرق شما را به دوباره به زندگی برگرداند؟
بله...احساس متفاوتی را با معرق تجربه کردم. بگذارید برایتان مثالی بزنم...وقتی بحث هنر پیش میآید شرایط طوری است که انگار شما با دوستانتان رفتهاید بیرون ، رستورانی، پارکی و ...یک دورهمی خوب دارید و خیلی به شما خوش میگذرد و بعد یک دفعه چشمتان به ساعت می افتد و میبینید چند ساعت گذشته و شما اصلا متوجه نشدهاید.این « بی زمانی» را هنر به من هم داده است. یک وقتهایی صبح مینشینم پای معرق و تا شب اصلا یادم میرود قرصهایم را بخورم... من با معرق توانستم خودم را دوباره پیدا کنم. الان هم که هروقت خیلی ناراحت میشوم مثلا خیلی درد دارم یک دفعه مینشینم و یک تابلوی کوچولو میزنم. یعنی هنر و این کار،درد من را کمتر کرد...
شد که در این مدت به خاطر شرایطی که برای تان پیش آمد، به خدا گله هم بکنید ؟
بله...پیش آمد...البته نگفتم خدایا چرا من؟ چرا کس دیگری نه؟! گفتم خدایا چرا من آن روز خواب نماندنم ؟چرا دیرتر نرفتم شرکت؟ چرا او زمین نخورد؟ چرا بقیه کارمندان زودتر نیامدند جلویش را بگیرند؟ این چراها تا مدتها توی ذهنم بود...
عکس های قدیمیتان را دارید ؟ میبینید ؟
بله ...دارم همیشه همراهم است...بعضی وقتها نگاه میکنم ...اما حالا دیگر با چهرهام کنار آمدهام ... سخت است نمیشود انکار کرد اما نباید به خاطراین تغییر چهره توی خانه نشست...
متاسفانه بیشتر بچههایی که با اسید میسوزند دیگر توی خانه میمانند و به همین دلیل من و خانم معصومه عطایی که او هم قربانی اسیدپاشی است به همراه دکترجمال سیدفروتن جراح پلاستیک و چند نفر از دوستان دیگر به فکر تاسیس انجمن حمایت ازقربانیان اسیدپاشی افتاده ایم تا شرایط را برای این افراد تغییر بدهیم. من میدانم که هدف اسیدپاشها این است که قربانیشان را منزوی کنند، آنها میخواهند مارا خانه نشین کنند، اما ما نباید کوتاه بیاییم. الان من با حضورم دراین کارگاه معرق دوباره به جامعه برگشتهام.... سخت است اما نباید عقب نشست، چون زندگی ادامه دارد.