کد خبر: ۴۵۶۵۶۵
تاریخ انتشار : ۰۸ تير ۱۳۹۶ - ۰۰:۴۲

فرزندان شهیدبهشتی: در انتخابات اخیر از نام پدر سوءاستفاده شد

فرزندان آیت‌الله شهید سیدمحمد حسینی‌بهشتی حالا 36 سال است که پدر ندارند؛ پدری که جای خالی‌اش هنوز هم برایشان یک فقدان است. پدری که فرزندانش هنگام حرف زدن از یک عمر فعالیت سیاسی او، سرشان را بالا می‌گیرند و هنگام توصیف روز شهادتش سرشان را پایین می‌اندازند و بغض می‌کنند.
آفتاب‌‌نیوز :
 باورش کمی سخت است، یک روحاني بلندمرتبه، یک انقلابی دو آتشه و یک قاضی‎‌القضات، به دخترش بگويد «حجابت اختياري است»، به همسرش بگويد «این قدر در خانه نشین افسرده می شوی، برو رانندگی یاد بگیر» و به پسرانش بگوید «انتخاب رشته تحصیلی تان بر عهده خودتان». برای خانواده اش رادیو و تلویزیون بخرد آن هم در روزگاری که نام بردن از آن ها هم موجب «گناه» بود و از هنرمندان حمایت کند و ساعت ها وقت بگذارد برای راضی کردن کسانی که پرداختن به هر هنری را «قرتی بازی» می دانستند و حرام. 

 این‌ها حاصل یک عمر زندگی سیاسی، اجتماعی و انقلابی مردی 52 ساله است که یک روزِ گرم تیرماهی از خانه اش در تپه های قیطریه بیرون آمد تا شاید شب سرش را در خانه ای در خیابان «ایران» بر زمین بگذارد. اما حوالی ساعت 9 شب همان روز گرم، بدنش تکه تکه شد و دیگر پایش به خانه جدیدی که روزی آرزویش را داشت، نرسید.

فرزندان آیت الله شهید سیدمحمد حسینی بهشتی حالا 36 سال است که پدر ندارند؛ پدری که جای خالی اش هنوز هم برایشان یک فقدان بزرگ است. پدری که فرزندانش هنگام حرف زدن از یک عمر فعالیت سیاسی او، سرشان را بالا می گیرند و هنگام توصیف روز شهادتش سرشان را پایین می اندازند و بغض می کنند. بغض می کنند برای هفتم تیرماه سال 60 که شهید بهشتی پایش را به دفتر حزب جمهوری اسلامی گذاشت و دیگر برنگشت؛ «دست و پایش قطع شده بود، شکمش از شدت جراحت پاره شده و کل بدنش زخمی بود.» 

محمدرضا بهشتی پسر بزرگ خانواده این ها را می گوید و تنها او است که برای توصیف روز شهادت پدر پیشقدم می شود و البته قبل از آن نگاهی به خواهر بزرگ تر می اندازد و شاید مراعات می کند برای توصیف جزئیات آن روزِ خونین. 

ملوک السادات، دختر بزرگ سید محمد بهشتی و عزت الشریعه مدرس مطلق. دختری که می گوید پدرش بیشتر شبیه یک دوست برایش بوده و جایش هنوز برایش خالی است و مادرش بزرگترین پشتیبان و همراه پدر بوده در بالا و پایین های زندگی. او هنوز هم معتقد است پدرش مظلوم بوده و مظلوم هم از دنیا رفته؛ موضوعی که برادر کوچکش هم آن را تایید می کند؛ علیرضا پسر کوچک خانواده است و روز مرگ پدر 19 ساله بوده اما حالا سال ها است که با سرپا نگه داشتن بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید بهشتی سعی در اشاعه اندیشه ها و افکار پدر دارد. 

در آستانه هفتم تیرماه و روز شهادت شهید بهشتی با این سه فرزند او در خانه قدیمی شان که روزی بالا و پایین های بسیاری را دیده بود به گفت وگو نشستیم. خانه ای در محل زرگنده که هرچند حالا موزه شده اما هنوز هم یاد بهشتی را زنده نگه داشته است. 

هرچند خواهر کوچکتر و آخرین فرزند خانواده آن روز در کنار آن ها نبود، اما هر سه بهشتیِ به جامانده خودشان را هنوز هم وامدار پدر می دانند و گرچه معتقدند با اشاعه اندیشه های پدرشان سعی در چهره سازی او ندارند، اما راه زندگی سیاسی، اجتماعی و خانوادگی او را حاوی نکاتی آموزنده می دانند که برای جوان های امروزی بیش از گذشته کارساز است.

از آن ها درباره زندگی شخصی و خانوادگی شهید بهشتی، کنشگری های سیاسی و انقلابی او و اذیت و آزارهایی که در روزهای آخر عمرش دید، پرسیدیم. روزهایی که به قول این سه خواهر وبرادر اگر در سال 60 به پایان نمی رسید شاید حالا مسیر انقلاب و وضعیت عمومی کشور تغییرات بیشتری کرده بود.

مشروح گفت و گوی خبرآنلاین را با محمدرضا، علیرضا و ملوک السادات بهشتی در زیر می خوانید؛

***

در سالگرد شهادت شهید بهشتی، می خواهیم زندگی شخصی ایشان را از نگاه و با توصیف فرزندان شان بهتر بشناسیم، آیت الله بهشتی از جایگاه یک مبارز و رهبر سیاسی در داخل خانه و در رابطه با خانواده چگونه بودند؟فرزندان آیت الله بهشتی چقدر ایشان را رهبر و مبارز انقلابی می دانستند و چقدر ایشان را به عنوان یک پدر می‌دیدند؟ آیا فاصله ای بین شخصیت جدی و سیاسی ایشان با شخصیت خانوادگی در داخل منزل وجود داشت؟

محمدرضا بهشتی:ترسیم مرحوم شهید آیت الله بهشتی به عنوان یک رهبر سیاسی یک ترسیم کاملا یک جانبه است. شهید بهشتی در وهله اول یک اندیشه ورز است که بخش عمده ای از زندگی اش را در عرصه اندیشه های اسلامی به سر برده است و در آن میدان تلاش کرده که خودش را به یک شناخت خوب برساند. ثانیا او یک فردی بوده است که در عرصه های اجتماعی قبل از اینکه لزوما به عنوان  یک چهره سیاسی وارد عرصه سیاسی شود، فعال بوده اند. ایشان از کسانی بودند که با اندیشه اش زندگی کرده است بنابراین فکرش در زندگی اش بازتاب دارد. نتیجه این موضوعات این است که یک نوع آمیختگی بین اندیشه ها و باورها و آرمان ها با زندگی عملی از همان ابتدا در زندگی ایشان وجود داشته است.

این موضوع خودش را در تمام شئون زندگی نشان داده می شود از جمله در سطح نوع زندگی به اصطلاح خصوصی و مناسباتی که با همسر و فرزندانش داشته است. پس جدا کردن یک عرصه خاص به عنوان یک عرصه سیاسی از بقیه ساحت های زندگی شهید بهشتی یک جداسازی تصنعی است و ما با یک فردی مواجه هستیم که یک نوع پیوستگی در شخصیتش وجود دارد.

ملوک السادات بهشتی: ایشان در درجه اول دوست فرزندانشان بودند و این خیلی موضوع مهمی است. یعنی حتی من که دختر ایشان بودم عملا پدرم را رازدار خودم می دانستم و همه مشکلاتم را با ایشان مطرح می کردم. شخصیت سیاسی ایشان کلا جدای از شخصیت خانوادگی ایشان بود هرچند که آن هم به نظر من درست شناخته نشده است. به این خاطر که ابعاد مختلفی داشته و فقط وجه خاصی از ایشان در جامعه مطرح شده است. ایشان برای خانواده در درجه اول، اول دوست بودند و عملا استاد ما بودند. آنقدر به ما نزدیک بودند که نه تنها ما مسائل مختلف را با پدر مطرح می کردیم بلکه ایشان ما را راهنمایی هم می کردند. این موضوع باعث شده بود که یک محبت خاصی بین اعضای خانواده ایجاد شود که هنوز هم فقدان و دوری ایشان برای ما سخت است.

علیرضا بهشتی: ما طبیعتا به خاطر اینکه آقای بهشتی درگیر مسائل و فعالیت های سیاسی و اجتماعی بود از سنین کم در خانه با فکر و مباحث روز سیاسی آشنا بودیم. من سال چهارم دبستان بودم که ایشان به من می گفت صفحه 6 کیهان را بخوان! آن صفحه صفحه ای سیاسی ویژه سیاست خارجی بود. البته کیهان آن زمان.(خنده) محکومیت آخر آیت الله طالقانی و آیت الله منتظری که اتفاق افتاد ما هم به تبع بهت زده شدیم. چون محکومیت خیلی سنگینی بود، با این همه این موضوع یا موضوع دستگیری انقلابیون دیگر باعث نمی شد که آقای بهشتی زندگی خانوادگی را فراموش کند. ما در جلسات درس گفتارهای ایشان چه موقعی که آلمان بودیم و چه در ایران، همراه پدر بودیم مگر اینکه اتفاق خاصی می افتاد. مثلا در انجمن اسلامی مهندسان یا انجمن های دانشجویان خارج از کشور همراه ایشان بودیم. یعنی هم آقای بهشتی زندگی سیاسی و اجتماعی اش را توام کرده بود و هم برای ما این نوع زندگی، زندگی معمولی بود. همچنین رفت و آمدهایی که در این خانه بود که معمولا از چهره هایی بودند که در نهضت و مبارزه نقش داشتند.

مادرتان هم چهره سیاسی داشتند؟ یعنی در عرصه سیاسی همپای پدرتان بودند یا طرز فکری متفاوت داشتند؟

علیرضا بهشتی: آقای بهشتی یک مصاحبه ای درباره زندگی خودش دارد که در آن جا مطرح می کند که اگر همراهی های همسر من نبود پیمودن این راه بسیار دشوار بود. به عنوان مثال، وقتی آقای بهشتی سال 44 عازم آلمان شدند ما با فاصله 6ماه ای به آلمان رفتیم. بار این قضیه و دشواری های گرفتن پاسپورت که بالاخره با پادرمیانی بعضی از مراجع حل شد، به دوش مادرم بود. به اضافه اینکه خانواده مبارزانی که با آقای بهشتی ارتباط داشتند با مادر من ارتباط داشتند. نمی شود گفت مادرم شخصیتی سیاسی بود اما طبیعتا در این فضا زندگی می کرد.

ملوک السادات بهشتی: مادر در جریان فضای سیاسی و اجتماعی کشور بودند. به این معنا که ایشان 16 ساله که بوده ازدواج می کند و به قم می آید. در محیط قم و به خاطر ارتباطاتی که شهید بهشتی با خانواده های افرادی همچون علامه طباطبایی و اما م(ره) داشت، مادر من هم خود به خود با خانواده های آن ها در ارتباط بودند. رفت و آمدها از قم به تهران و بعد به آلمان سخت بود و اگر همراهی مادرم نبود قطعا موضوع را برای پدرم سخت تر می کرد.

محمدرضا بهشتی:موضوع مهم در رابطه مادر توانمندی ایشان در جمع کردن بین مطالعه و تحقیق علمی از یک طرف و تلاش برای داشتن یک روابط خوب و صمیمانه در داخل خانواده از طرف دیگر است. انصافا جمع کردن بین این وجوه هنرمندانه است. مرحوم بهشتی معتقد بود که کسانی می توانند پا به میدان اجتماعی بگذارند که در درون خانواده توفیقی داشته باشند. مرحوم بهشتی در هر دو عرصه فردی بود که در هر دو عرصه توفیق خوبی داشتند هرچند که عمر کوتاه 53 ساله داشتند. اینکه یک رابطه صمیمی همراه با یک احترام طبیعی و نه تحمیلی در داخل خانواده توانسته بود ایجاد کند بسیار جالب است. نوع رفتار مرحوم بهشتی با خانواده در خور مطالعه است. اینکه افراد خانواده در زندگی شخصی شان احساس کنند که تحت الشعاع این شخصیت بزرگ سیاسی قرار نگرفتند و در زندگیشان سایه او را احساس کنند و اینکه فرزندان با انتخاب خودشان جلو بروند از تاکیدات مرحوم بهشتی بوده است. ما هیچ جا با تحکم پدرم روبرو نمی شدیم.

به خصوص درباره فضای دینی ایشان تحکم نمی کردند. این ها نشان دهنده یک ظرافت و هوشمندی است در اینکه فرد توانسته است مناسبات سالمی را در خانواده برقرار کند. این موضوعات نشان دهنده این است مرحوم شهید بهشتی تعادل خوبی را بین خانواده و فعالیت های سیاسی خودشان برقرار کرده بودند.

شاید الان که نسل سومی ها یا همان دهه شصت و هفتادی ها به آن دوران که نگاه می کنند احساس می کنند که قشر روحانیت در آن زمان قشر روشنفکری نبوده اند. اما جالب است که از شهید بهشتی به عنوان یک چهره دینی و روحانیت زندگی نسبتا روشنفکرانه ای داشته است، چطور این شخصیت در آن زمان و با توجه به نوع تفکر قاطبه روحانیون سنتی در ایشان شکل می گیرد؟

ملوک السادات بهشتی: ایشان یک نوع شجاعت خاصی در پیش قدم شدن داشتند. نمونه اش آوردن رادیو در خانه برای گوش دادن به اخبار بود. شما حساب کنید در سال 41 - 42 که هیچ کس نزدیک چنین مسائلی نمی رفت، ما در خانه رادیو داشتیم. طبیعتا کل خانواده درجریان این مسائل قرار می گرفت. ایشان حتی همسرشان را تشویق به ادامه تحصیل می کردند.

یعنی تابو شکن بودند؟

ملوک السادات بهشتی: بله دقیقا یا حتی سدشکن بودند. حتی همسرشان را تشویق می کردند که رانندگی یاد بگیرند که این موضوع در آن زمان موضوع جا افتاده ای نبود. اینکه همسر یک روحانی که استاد حوزه هم هست رانندگی کند. شهید بهشتی من را به ادامه تحصیل بسیار تشویق می کردند و حتی وقتی که در سال های 59 یا 60 من دو فرزند خردسال داشتم و عملا دانشگاه ها بسته شده بود، باز هم ایشان من را تشویق می کردند و می گفتند الان که دانشگاه ها بسته است در خانه کار کن و من به راهنمایی ایشان مقاله می نوشتم و ترجمه می کردم و برای روزنامه ها می فرستادم. ایشان حتی ما را در بسیاری از جلسات همراه خود می بردند. من از 10سالگی همراه مادرم به جلسات مختلف مهندسین، پزشکان، بازاری ها و موتلفه می رفتم. من یادم هست جلسه ای بود که خانم ها هم به همراه آقایان حضور داشتند؛ از انتهای اتاق یکی از خانم ها بلند سوال کرد، پدرم آن خانم را تشویق کردند که سوالش را بلندتر بپرسد. در آن زمان اگر زنان در جلسات سیاسی شرکت می کردند سکوت می کردند و فقط مستمع بودند و کمتر کسی اجازه صحبت کردن به زنان می داد. این تشویق باعث شده بود که زنانی که اطراف ایشان یا آشنای ایشان بودند اعتماد به نفس پیدا کنند. من فکر می کنم این خیلی موثر بود که دخترهای خانواده هم این اعتماد به نفس را پیدا کنند که در جامعه حضور پیدا کنند.

در مورد حجاب چطور؟ آیا شده بود که به شما در مورد نوع حجاب شما تحکمی کنند؟

ملوک السادات بهشتی: من در یک دوران بسیار بحرانی یعنی در دوران بلوغ در آلمان بودم. در آنجا پوشیده بودن مساله بود. من ساعت ها با ایشان بحث می کردم و هرگز به منِ دخترشان نگفتند که حتما باید روسری سرت کنی یا حتما باید پوشیده باشی یا حتما باید جوراب مشکی بپوشی. هرگز ایشان به من نگفتند که چه نوع لباسی یا چه رنگی باید بپوشی. ایشان واقعا به آن کتاب نقش آزادی در تربیت کودکان اعتقاد داشتند. یعنی موضوع حجاب را به انتخاب دختر می گذاشتند و این خیلی مساله مهمی بود. من یادم هست که در آن زمان یک لباس کاملا سفید خریده بودم و وقتی ایران آمدم همان لباس را پوشیدم و یک چادر هم رویش پوشیدم. همه دوستانم تعجب کرده بودند که تو چرا این مدلی آمدی؟ تو چرا کفش سفید می پوشی؟! می خواهم بگویم که این موضوع برای یک خانواده روحانی عجیب بود اما تربیت شهید بهشتی باعث شد که من وقتی در آلمان به مقطع دبیرستان وارد شدم و کلاس هایمان هم مختلط بود، خودم انتخاب کنم که روسری بپوشم و سر کلاس بنشینم. این موضوع هم مورد بحث بسیاری از هم کلاسی هایم بود که من هم در این باره جوابشان را می دادم تا حدی که یک بار معلم دینی ما گفت بریم مسجد هامبورگ را ببینیم. یعنی اینقدر برخوردها منطقی بود و همه کلاس را به مسجد هامبورگ بردیم. خود شهید بهشتی هم چون مسلط به زبان آلمانی بود به همه سوال هایشان جواب دادند که بسیار اثر خوبی داشت.

محمدرضا بهشتی:تربیت فرزندان نسبتی با تحکم و برخورد آمرانه ندارد در نوع مواجهه ایشان ملموس بود. من احساس می کردم که ایشان رفتارهای همه فرزندانشان را رصد می کند وهرکدام از فرزندان وقت جداگانه برای صحبت با پدر داشتیم.

یعنی هیچ کسی برای پدر نورچشمی نبود...

ملوک السادات بهشتی: نه اصلا. ایشان برای هر کدام از ما برای صحبت کردن وقت می دادند مثلا می گفتند این وقت برای آقا علیرضا...

محمدرضا بهشتی:حتی ایشان روز جمعه را مخصوص وقت گذرانی با خانواده قرار داده بودند. در روز جمعه به کارهای خانه مثل باغچه کاری مشغول بودند و البته پختن غذا هم در روز جمعه نوبت ایشان بود. حتی این موضوع باعث شده بود که عده ای گلایه کنند که چطور آقای بهشتی در روز جمعه تلفن خانه اش را می کشد! حتی این موضوع به یک روزنامه هم در اوایل انقلاب هم کشیده شد که یک شخصی گفته بود که این آقا اصلا انقلابی نبود! ما روزهای جمعه به ایشان زنگ می زدیم و جواب ما را نمی داد. در روزهای معمولی هم ما ساعت 10 شب می خوابیدیم و اول صبح همه ما بیدار بودیم که هنوز هم بر همان منوال هستیم. 

یک نکته ای که جالب بود این بود که من به سن بلوغ رسیده بودم و با مرحوم بهشتی در تپه های قیطریه به پیاده روی می رفتیم. یک روز حین پیاده روی ایشان آرام آرام در حیطه مسائل جنسی و بلوغ وارد شدند. الان که دوباره به آن موضوع فکر می کنم متوجه ظرافت ورود به این مساله از سوی ایشان نظرم را جلب می کند. ایشان همه مناسبات را رعایت می کردند که حریم شکنی هم صورت نگیرد. من الان دارم فکر می کنم که اگر من یک پسر داشتم چگونه باید این موضوع را با او در میان می گذاشتم! به نظر من برخلاف خیلی ها که این مسائل را تابو می کنند، مرحوم بهشتی با ظرافت خاصی این موضوع را با من در میان گذاشتند.

این همفکری ها در حوزه های دیگر هم بود. مثلا درباره انتخاب رشته تحصیلی هم مطرح بود. من در آن زمان معدل خیلی خوبی داشتم و می توانستم در هر رشته ای که می خواهم وارد دانشگاه بشوم. من در معرض این بودم که دانشجوی پزشکی بشوم یا دنبال علاقه شخصی خودم که فلسفه بود بروم. ایشان به من گفتند برو با افرادی که در عرصه پزشکی یا اجتماعی هستند مشورت کن. ایشان من را سراغ افرادی فرستادند و من رفتم با دکتر پیمان و چند نفر دیگر صحبت کردم. ایشان به من گفتند که اگر بخواهی فلسفه بخوانی آخرسر باید معلم شوی و من از معلمی اصلا خوشم نمی آمد. یک نکته دیگری هم در این زمینه گفتند که اگر بخواهی در این رشته درس بخوانی ممکن است درباره آن چیزی که در باورهایت به آن رسیدی و بین معیشت و زندگی ات فاصله بیفتد، ببین می توانی در این موقع هم باورهایت را حفظ کنی و هم زندگی ات را کنی یا خیر. در آخر من به رشته پزشکی رفتم و بعد از 3 سال تغییر رشته دادم و همان فلسفه را خواندم.

این موضوع فقط مخصوص به خانواده هم نبود. من یادم هست یک آقایی بود به اسم محمود جعفریان که در حوزه هنر کار می کرد اما خانواده بسیار مذهبی داشت اما با توصیه شهید بهشتی به دانشکده هنرهای زیبا رفته بود و فعالیت می کرد. یک روز نزد مرحوم بهشتی آمد و گفت که پدر من مدام سر سجاده نشسته است و مرا نفرین می کند که چرا در حوزه هنر درس می خوانم! یادم هست که مرحوم بهشتی بلافاصله بعد از شنیدن حرف های آن جوان که در حوزه عروسک سازی فعالیت می کرد، تلفن را برداشت و به پدر او زنگ زد و 20 دقیقه با او صحبت کرد و گفت که کار پسر شما کار بدی نیست و ما به چنین افرادی در جامعه نیاز داریم و این هم منافاتی با دین داری او ندارد. بالاخره پدر این جوان با صحبت های مرحوم بهشتی متقاعد شد و آن جوان هم کارش را ادامه داد.

علیرضا بهشتی: وقتی آقای بهشتی می گوید که انسان یک موجود انتخاب گر است که باید خودش راهش را انتخاب کند که به راه خیر برود یا به راه شر، در مورد خانواده هم همین فکر را می کند. من یادم هست که قبل از انقلاب تلویزیون داشتیم در حالی که خانواده های مذهبی کمتر تلویزیون داشتند.

البته گفته می شود جز خانواده های مرفه بودید؟

علیرضا بهشتی: ما خانواده متوسطی بودیم و درآمد خانواده هم از راه کارمندی آموزش و پرورش بود.

 اساسا شهید بهشتی نگاه اینگونه نداشتند که باید رفاه را کنار گذاشت؟نگاهی که بعضی روحانیت یا طیف مذهبی آن زمان داشتند؟

علیرضا بهشتی:خیر. ما یک رفاه نسبی داشتیم اما ولخرجی هم نمی کردیم. ایشان یک صندوق قرض الحسنه در خانه دایر کرده بود که اگر کسی می خواست بیشتر از پول تو جیبی اش پول بگیرد از آن صندوق پول اضافه می گرفت.

برگردیم به بحث تلویزیون. ایشان هیچ وقت ما را کنترل نمی کرد که چه چیزی را ببینیم و چه چیزی را نبینیم. گویی این کنترل خرده خرده در درون ما رشد کرد که مثلا فلان چیز را می دیدیم یا فلان چیز را نمی دیدیم و تلویزیون را خاموش می کردیم. خود آقای بهشتی از همان زمانی که وارد زندگی شده است شروع به انتخاب گری کرده است. آن چیزهایی که احساس کرده خوب است حفظ کرده است و آن چیزی را که به نظرش بد بوده است کنار گذاشته است. مثلا ایشان در برهه ای وسواس شدید داشت و وقتی به قم می رود چند سالی روی خودش کار می کند و وسواس را کنار می گذارد. یا مثلا یک چیزهایی که هم لباسی هایش از روی سنت رعایت می کردند و نه دین، کنار می گذاشت. در آن موقع کمتر روحانی ای بود که رانندگی کند اما ایشان مقید بود که حتما با لباس روحانیت رانندگی کند. حتی ایشان در خارج و در هر شرایطی لباس روحانیت را کنار نمی گذاشتند. یا حتی زندگی ما شبیه زندگی بسیاری از روحانیون دیگر بود و من به شخصه بعد از شهادت ایشان بود که متوجه شدم روحانیون شیوه زندگی سنتی هم دارند.

کدام یک از دوستان ایشان زندگی شبیه به زندگی خانوادگی شهید بهشتی داشتند؟

علیرضا بهشتی: مثلا آقای باهنر، آقای مفتح، آقای مطهری و  آقای طالقانی هم نوع زندگیشان شبیه ما بود. البته با دیگر روحانیون هم رفت و امد داشتند اما نوع زندگی مختص به خودش را برگزیده بود. هرچند این موضوع در مقطعی مساله ساز هم شد؛ زمانی که ایشان در سال ۱۳۴۹ گزارش مرکز اسلامی هامبورگ را در حسینیه ارشاد ارائه کرد درباره نوع پوشش همسر و دختر شهید بهشتی از ایشان سوال کردند که ایشان هم گفت نوع زندگی در آلمان با ایران متفاوت است و آنها روسری و مانتو داشتند. البته عده ای می گویند که شهید بهشتی در اواخر زندگیش عوض شد اما یک نواری موجود است که ایشان چند روز قبل از شهادتشان در آخرین جلسات حزب به موضوعی که یک نفر درباره رعایت حجاب کامل زنان فعال در حزب تذکر می دهد، جواب می دهد. ایشان می گوید یک بار برای همیشه می گویم که هم روسری و مانتو حجاب کامل است و هم چادر و به هیچ وجه هم متعرض خواهران فعال در حزب نشوید. اعتدال را در منش و روش ایشان به راحتی می توان دید. آقای بهشتی بر اساس یافته های فکری و فقهی خودش زندگی می کرد نه بر اساس آن چیزی که جامعه می پسندید یا نمی پسندید.

همین که می گویید جامعه یک سری چیزها را می پسندید یا نمی پسندید ولی ایشان براساس نگاه خود زندگی می کردند، به نوعی باعث شد بسیاری از هجمه ها قبل و بعد از انقلاب به سمت شهید بهشتی روانه شود که در آخر به این موضوع منجر شد که ایشان را شهید بهشتی مظلوم خطاب کنند. آیا شما به عنوان فرزندان ایشان، پدرتان را مظلوم می دانستید؟ آیا شده بود که ایشان وقتی وارد خانه می شود ناراحتی و غم ایشان را از این هجمه های ببینید؟ حتی ما دیدیم که در انتخابات ریاست جمهوری اخیر هم یکی از کاندیداها به شبیه سازی با شهید بهشتی رو آورد. این موضوع از نظر فرزندان شهید بهشتی چقدر می تواند صدقیت داشته باشد؟

ملوک السادات بهشتی: در این انتخابات از شهید بهشتی سوء استفاده هایی کردند که باید در مورد آن ها روشنگری می شد. هر دو کاندیدای اصلی انتخابات از شاگردان شهید بهشتی در حوزه و دانشگاه بودند که در آن شکی نیست. اما اینکه مظلوم نمایی کنند مساله خوبی نبود. من یادم هست که در سال 59 من و آقا محمدرضا نزد پدر بودیم و آقا علیرضا هم جبهه بود. ما از ایشان پرسیدیم که چرا به این سطح از هجمه هایی که به سمت شما وجود دارد پاسخ نمی دهید؟! آخر شب هم بود و ایشان خیلی خسته بود. اما خیلی نکته جالبی گفتند؛ گفتند که باباجان میدانید این هجمه ها همه اش به خاطر حسادت است! وگرنه من کاری به کار کسی ندارم و وظیفه خودم را انجام میدهم. ایشان می گفت آنقدر زمان ما کم است که نباید فرصت را برای پاسخگویی به تهمت ها بگذاریم. 

محمدرضا بهشتی: بله همیشه می گفتند الان وقت پاسخگویی به این من و تویی ها نیست. برای ما یک چیز عجیب این بود که مرحوم بهشتی درست متهم به چیزهایی شد که اتفاقا در او نبود! آخر یک وقتی یک چیزی در یک کسی هست که می گوییم هست، ولی درمورد ایشان نبود. مثلا ایشان به داشتن ثروت آنچنانی متهم شد. تنها  دارایی مرحوم بهشتی همین منزل که الان بازسازی شده  و ماشینش بود و دارایی دیگری نداشت. درواقع زندگی متوسط خوبی داشت و معتقد بود که اگر بچه ها و خانواده بخواهند در زندگی تعادل داشته باشند، باید اینجوری باشند. کسانی بودند که خودشان اهل ریاضتهای چنین و چنان و سنگین بودند ولی بچه ها نمی توانستند همراهی شان کنند اما مرحوم بهشتی معتقد به تعادل در زندگی بود و این چه ربطی به ثروت اندوزی داشت؟ همین جا در همین کوچه یک روز دیدیم که در می زنند. در را باز کردیم و دیدیم که یک اتوبوس شرکت واحد پر از مسافر است که ظاهرا در ماشین گفتگویی درگرفته که آقای بهشتی ثروت فلان دارد و آقای راننده هم چون تصادفا مال همین منطقه زرگنده بود و از منزل ما خبر داشت، در را زده بود و گفته بود هیچکس پیاده نمی شود تا به منزل شهید بهشتی برویم! یک موقع دیدیم که یک اتوبوس شرکت واحد پر از مسافر آمده تا خانه آقای بهشتی را ببیند. آنها را به داخل دعوت کردیم تا ببینند. می خواهم بگویم که فضاهای اینچنینی درست شده بود که از آن سوءاستفاده های زیادی می شد.

 از طرفی مرحوم بهشتی که اهل کار دسته جمعی و برانگیختن استعدادها و توان افراد بود، خودش به لوازم کار جمعی ملتزم بود، به انحصارطلبی متهم شد! آخر یک چیزی را به کسی بگویید که در طول زندگی اش نشانه هایی از آن باشد. حتی یادم است در مجلس خبرگان کسی که ایشان هم در سطح بسیار بالا بود، نوبت سخنرانی می خواست و مرحوم بهشتی به عنوان رئیس اجازه نمی داد که او وسط صحبت های دیگران صحبت کند. مرحوم بهشتی یک نظمی داشت و جزو خصوصیات خیلی مثبت ایشان این بود از فرصت زندگی بیشترین استفاده را به خاطر نظم بکند. منتها نه نظم خشک بلکه نظمی که کارآمد بود از جمله در آن جلسه. چندباری ایشان اجازه سخنرانی می خواستند و مرحوم بهشتی اجازه نداد. به یاد دارم که من در آن موقع در ماشین بودم و آن وقت ها مذاکرات قانون اساسی را گوش می کردم و یکباره شنیدم که همان فردی که اجازه صحبت می خواست به شهید بهشتی گفت خب، همین کارها را کردی که به تو می گویند انحصارطلب! و یک دقیقه سکوت حکمفرما شود.

من خودم هم بهت زده پشت ماشین ماندم در حالی که انتظارش را از همه داشتم ولی از برخی افراد نه. مرحوم بهشتی هم خیلی آرام چون توانایی این را داشت که واکنش عجولانه نشان ندهد، با سعه صدر قابل ملاحظه این را هضم کرد و با فاصله ای گفت که آقای فلانی شما به صحبت تان ادامه دهید. انگار نه انگار که چنین صحبتی اتفاق افتاده. این موارد برای خانواده سخت بود. از آنجا که شماره تلفن ما دست همه بود یادم است که یک وقت هایی به مادرم می گفتم اگر اجازه می دهید وقتهایی که من خانه هستم که همیشه هم نبود، گوشی را من بردارم. تقریبا دو، سه دقیقه اول تحمل چیزهایی که می شنیدیم خیلی سخت بود تا آرام آرام طرف را مجاب کنیم. یا مثلا فرض کنید خیلی سخت است که با آن سابقه دوستی طولانی شهید بهشتی با مرحوم آیت الله طالقانی روی در و دیوار شهر نوشته باشند که بهشتی، طالقانی را تو کشتی! و هکذا. می خواهم بگویم از این نمونه ها کم نبود و فضایی علیه مرحوم بهشتی درست شد که هرچه نگاه کنید، سزاوار او نبود.

یک وقتی یک کسی دارای خصلت هایی کم و بیش است که در موردش مطرح می شود اما بعضی وقتها در مورد برخی نیست. یادم است که دو روز در هفته وقتی مرحوم بهشتی به دادگستری می رفتند من در مدرسه مدرس، درس می دادم و با ماشین سر میدان هفت تیر فعلی که آن موقع «25 شهریور» نام داشت، می آمدیم. ماشین مرحوم دکتر معلوم بود و هر روز هم چون منظم بود، سر دقیقه می رسیدیم و امکان هم نداشت که ایشان اجازه دهد کسی از چراغ عبور کند. معتقد بود که ما حق نداریم و باید خودمان را با قانون وقف دهیم نه اینکه قانون را با خودمان. آن زمان کسی جرات رفتن به خط ویژه را نداشت. یادم هست یکی از سمپات بچه های سازمان مجاهدین وظیفه خودش می دانست که سر موقع آنجا باشد و یک روزنامه را در دست بگیرد و شروع کند به گفتن این حرفها که «ارگان سازمان مجاهدین خلق و خیانت های بهشتی» و دلش به این خوش بود که این را مستقیما به گوش طرف برساند.

مرحوم بهشتی معمولا در راه که بودیم، مطالعه می کرد. یک روز همانجا که رسیدیم، ایشان شیشه را پایین کشید و جوان را صدا کرد. به او گفت که می خواستم از همتی که شما دارید خیلی تشکر کنم. اینکه یک جوانی خودش انقدر همت داشته باشد و به کار خودش انقدر اهمیت دهد که هر روز به اینجا بیاید، لذا می خواستم از شما تشکر کنم که واقعا همت تان بالاست و این همت جای تقدیر دارد. وقتی نحوه برخورد این است، دیگر دفعه های بعد آن جوان را ندیدیم که آنجا ایستاده باشد. این شیوه هایی که من می گویم همان ظرافتهای در مواجهه با افراد است که ایشان داشت. مرحوم بهشتی همانطور که گفته شد در شرایطی که رادیو داشتن در خانه و قم کفر بود، رادیویی بالای بخاری (طاقچه) منزل گذاشته بودند که هرکسی که وارد می شد، بلافاصله آن را می دید. چون خودش این موضوع را درست می دانست. یا ایشان با مرحوم مادرم روزهای جمعه به صفائیه قم برای پیاده روی می رفتند. آن موقع هم بیشتر درخت و باغ بوده تا الان که دیگر تبدیل به ساختمان، پاساژ و مراکز تجاری شده است. آن زمان، این رفتار در قم خیلی غیرعادی بود و می گفتند که طلبه ای پیدا شده که روزهای جمعه با خانمش به صفائیه برای صفا می رود! ولی مرحوم بهشتی وقتی این را درست می دانست، انجام می داد. یا مثلا ایشان به خاطر لباسش اگر یک جایی درست می دانست که باید برود، دیگر ابایی نداشت. چون انتخاب کرده بود ایران، آلمان و اروپا با همین لباس می رفت. این لباس را هم آن موقع اصلا هیچکس نمی شناخت. یکبار که همه با هم در اتوبان مونیخ بودیم، ایستادیم که نماز بخوانیم. ما سریع نمازمان را خواندیم اما ایشان ایستاد به نماز خواندن و آدمها جمع شدند که در آخر پلیس آمد. البته نمازخواندن را به هم نزد و صبر کرد و بعد پلیس پرسید که شما اینجا چکار می کردید؟ مرحوم بهشتی گفت که من مسلمان هستم و ایستادم که نماز بخوانم. درحالی که واقعا یک حلقه آدم جمع شده بود. پلیس عذرخواهی کرد و گفت که چندی پیش فردی همین جا معرکه گرفته بوده است. در آخر هم مشکلی پیش نیامد و ما هم سوار شدیم و رفتیم.

یادم است به پاریس و ساختمان اپرای پاریس رفتیم که از جاهای دیدنی آنجاست. خودِ‌ ساختمان خیلی دیدنی است و افراد با تهیه بلیت از آنجا دیدن می کنند. مرحوم بهشتی هم گفت که باید این ساختمان را ببینیم حالا اینکه من روحانی هستم و با این لباس بنده را اگر کسی ببیند که به دیدن اپرا رفته ام، چطور خواهد شد،‌ برایش مهم نبود.

یادم است مرحوم بهشتی دوباره این جمله نهج البلاغه که «بدا به حال رهبرانی که گوششان به صدای پای کسانی باشد که دنبالش هستند» را بیان می کرد به این معنی که اگر من از این طرف بروم،‌ تعداد کفشی که دنبالم می آید بیشتر است و اگر از آن طرف بروم،‌ تعداد کفش کمتر. انصافا اصلا روحیه مرحوم بهشتی این نبود. او یک روحانی بود که در عین حال که محل رجوع مردم بود، در عین حال زندگی ضابطه مندی داشت و زندگی اش بهم نمی خورد. دفتر، دستک، پیشگام و پیشران نداشت. همین جا بود و این منزل. چون مرحوم بهشتی خیلی منظم بود آدم‌ها عادت نداشتند که به منزل یک روحانی بروند و به آنها گفته شود که مثلا الان نمی شود ایشان را ببینید و روزهای چهارشنبه از ساعت 4 به بعد برای ملاقات بیاورید. ساعت آزاد ایشان همین بود.

معمولا که ایشان بیرون بودند ولی وقتی هم در منزل بودند می گفت که می روید و می گویید که فلانی در خانه هست ولی مشغول یک کاری است و واقعا هم مشغول بود و مطالعه می کرد. گفتن این حرف آسان بود ولی در مواجهه با مردم کار سختی بود چون بعضا یکه می خوردند و به آنها برمی خورد. یادم است یک وقتی من به ایشان  گفتم به افراد برمی خورد. ایشان گفت ببین!‌ از دو حال خارج نیست یا واقعا با من کار دارند و یا  دوباره می آیند یا اگر هم کار نداشته باشد که دیگر سراغ ما نمی آید. بعد از آن هم ملاقات های یک ربع ساعته معلوم مثلا 4 تا 4:15 برای مردم مشخص می کرد و اگر طرف 5 دقیقه دیر می‌آمد و عذرخواهی می کرد، شهید بهشتی به او می گفت 5 دقیقه از وقت شما گذشته و 10 دقیقه خدمت شما هستیم و بعد نوبت کار دیگر است. می خواهم بگویم این ذهن، ضابطه مند است و زندگی ضابطه مند است و روی مبانی خودش حرکت می کند. درواقع ایشان از جمله افرادی بود که با نحوه زندگی کردنش می توانست محیط خودش را شکل دهد درحالی که قالب ما تحت تاثیر محیطمان هستیم و این محیط است که زندگی مان را شکل می دهد و این طرف و آن طرف می برد. آنهم نوع رابطه در عین حال خشن یا تحکم آمیز یا از سر غرور و خودبزرگ بینی نبود. جمع کردن بین اینهاست که سخت و هنر است که واقعا هم هنر بود.

 اما سوال من مشخصا این است که پدرتان مظلوم بود یا خیر؟ از نگاه فرزندانشان واقعا آقای بهشتی مظلوم بود یا نه؟

علیرضا بهشتی: این خیلی آشکار بود و لازم نیست که از نگاه ما باشد.

خبرآنلاین: یعنی ین کلمه را توصیف مناسبی از پدرتان طی آن چند سال می‌دانید؟

علیرضا بهشتی: انصافا بله.

محمدرضا بهشتی: و این راهم عرض کنم که با شهادت ایشان یکباره فضای جامعه ما برگشت. ایشان فردی بود که در جامعه مورد تردید کاملا جدی و هجمه واقع شده بود. درواقع ترور فیزیکی ایشان به دنبال ترور شخصیتی ایشان بود. اول ترور شخصیتی شده بود و بعد عادی به نظر می رسید که ترور فیزیکی هم بشود و این کاملا حساب شده بود. درست انگشت را جایی گذاشته بودند که اینجا اگر ترور شخصیتی شود،‌ در معرض ترور فیزیکی هم قرار می گیرد. می خواهم عرض کنم که جامعه ما طوری شد که چند روز بعد در معرض این بودیم که افراد می آمدند و اذعان داشتند که درمورد ایشان اشتباه داوری کردیم.

ملوک السادات بهشتی: من آن زمان معلم بودم و بین تعطیلی دانشگاه تدریس هم می کردم. حتی دانش آموزان من سر کلاس نامه می نوشتند که شما ما را ببخشید ما گول این حرفها را خوردیم. حتی بد و بیراه گفتیم، تهمت زدیم. این نامه ها از سوی بچه های 15، 16 ساله بود. من سر کلاس گفتم اگر راست می گویید از خودشان حلالیت بطلبید وگرنه الان در این موقعیت بعد از این اتفاق چه فایده ای دارد؟

محمدرضا بهشتی:البته ایشان قبلا گفته بود که کوچکترین ناراحتی از کسانی که این حرفها را می زنند، به دل ندارد و درواقع حلالیت را قبل ازشهادتش داده بود. در بهشت زهرا در حالی که مراسم تدفین بود، یکی از کارهایی که داشتیم رتق و فتق آدمهایی  بودکه آمده بودند و با گریه و زاری می گفتند که در مورد ایشان اشتباه قضاوت کرده ایم. ما می گفتیم که ایشان خودشان اینطور گفته اند که از کسانی که در مورد من دچار اشتباه شده اند گذشته اند. ولی  واقعا فضا اینطوری بود. یکباره ظرف چند روز مرحوم بهشتی از یک فضایی که درباره اش ساخته شده بود، تغییر عجیبی کرد و خودش جزو پدیده های قابل بررسی اجتماعی است که چه شد که چرخ قضاوت یکباره می چرخد و معلوم می شود که اینطوری نبوده است. مرحوم بهشتی می گفت که «ان الله یدافع» یعنی خداوند خودش دفاع می کند و این را واقعا دیدیم و ملموس بود. حتی کسانی که با ایشان به لحاظ سیاسی مخالف بودند، هنوز هم ممکن است کسانی با ایشان از نظر دیدگاه سیاسی مخالف باشند ولی وقتی داوری در مورد مرحوم بهشتی می کنند،‌ کاملا پیداست که او را فردی منصف می دانند که با باورش حرکت و زندگی کرده و تلاش کرده در زندگی خود در حق دیگران اجحاف نکرده است. اینها مورد اذعان حتی مخالفان ایشان است که در جای خود جالب است.

خیلی ها می گویند که اگر شهید بهشتی زنده می ماندند قطار انقلاب بهتر روی ریل قرار می گرفت و یکسری اشتباهات و کاستی های بعد از انقلاب وقوع پیدا نمی کرد. این حرف در مورد شهید مطهری هم زده می شود. شما به عنوان فرزندان شهید بهشتی آیا این را قبول دارید که اگر ایشان شهید نمی شد،‌ وضعیت بهتر پیش می رفت؟ 

علیرضا بهشتی: آقای بهشتی به رهبری فردی اعتقاد نداشت بنابراین اگر بعد از امام ایشان زنده بود علی القاعده شورایی شکل می گرفت و بعد احیانا آقای بهشتی هم جزو آن شورا بود چون به صراحت ایشان این مسئله را بازگو کرده بود. خیلی نمی توان گفت که اگر ایشان زنده می ماند چه اتفاقی می افتاد.

محمدرضا بهشتی: درواقع اصلا تاریخ را معکوس نمی نویسند. ما چه می دانیم که چه اتفاقی می افتاد؟!

علیرضا بهشتی:بستگی داشت که ایشان چقدر می توانست آن ایده های خودش را پیش ببرد و چقدر می توانست آن نگاه و تفسیر خودش از جمهوری اسلامی را عملی کند. اگر می توانست پیش ببرد، با آنچه امروزه می بینیم، متفاوت بود اگر هم نمی توانست علی القاعده یک گوشه منزوی می شد و یا به کار دیگری می پرداخت. در این مورد خیلی نمی دانیم که چه اتفاقی برای ایشان می افتاد منتها فکر می کنم به هر حال شاید در یک شرایط متفاوت تری بودیم.

فکر می کنید بیشتر در چه حوزه هایی تغییراتی ایجاد می شد؟ در همین فضای سیاسی یا تفکرات دینی مردم؟

علیرضا بهشتی:انقلاب ما با یکسری آرمان و ارزشها شروع شده که مرحوم بهشتی برای حفظ آنها تاکید داشت. فکر می کنم خیلی از این ارزشها و آرمانها در طول مسیری که آمدیم، یک مقدار برای برخی افراد تغییر کرده و آن ارزشها، دیگر آن ارزشهای اولیه نیست. بالاخره مردم در طول تاریخ یکسری مطالبات داشتند که در انقلاب ما هم شکل گرفت؛ مثل آزادی، عدالت، حفظ استقلال، کرامت انسانی که یکسری مطالبات ملی است و مرحوم بهشتی نسبت به اینها نگران بود که فراموش شود و دستخوش تفسیراتی شود که بعدا از درون آن استبداد، خودکامکی و وابستگی درآید و همه اینها برایش مسئله بود. اگر تشکیل حزب می دهد هم به خاطر همین است. هم مطالعات تاریخی و هم تجربه سی و چند ساله سیاسی- اجتماعی اش نشان می دهد که این اتفاق می تواند بیفتد. بنابراین حزبی را تشکیل می دهد تا از این اتفاق جلوگیری کند. اما الان در مورد منشا مشروعیت حاکم اسلامی دو دیدگاه داریم؛ یک دیدگاه بود که مرحوم آقای بهشتی و مرحوم آقای مطهری و خیلی از افراد دیگری که پیشگامان این انقلاب و به یک معنا معماران این نظام بودند، داشتند و آن اینکه به هر حال مشروعیت رهبران در عصر غیبت امام معصوم به مردم برمی گردد و منشا مشروعیت انتخاب مردم است. 

آقای بهشتی هم صریحا همه جا عنوان کرده و فیلم و صوت آن موجود است. یک دیدگاه دیگر هم همان موقع بود که این مشروعیت را به مردم برنمی گرداند؛ همان نظریه کشف که می کوید که این مشروعیت مستقیما از جانب خدا به فرد داده می شود. این دو دیدگاه آن موقع هم وجود داشت ولی طبیعتا وقتی مرحوم آقای بهشتی و امثال ایشان بودند، دیدگاهشان بر جامعه غلبه داشت. حالا که نیستند، طبیعتا دفاع از آن مشکل شده و خروج از چارچوب های شرعی، دینی و فقهی شمرده می شود که اینطور نیست. به هر حال آنچه که مهم است به نظر می رسد که آقای بهشتی به یک مسئله توجه داشت و آن اینکه جامعه به لحاظ دیدگاه هایش متکثر است و حکومت قرار نیست این تکثر را از بین ببرد. باید یک عرصه سالمی باشد و این دیدگاه ها رقابت کنند. یعنی دو طرفه باشد نه اینکه با اجبار از جانب حکومت این کار انجام شود و نه از آن طرف یک هرج و مرجی در جامعه بوجود بیاید که افراد در پیدا کردن راهشان دچار مشکل شوند. مثل همان وضعیتی که دو- سه سال اول انقلاب بود و آقای بهشتی قربانی همان جو هم شد. به هر حال آنقدر شایعات و حرفهای بی پایه زیاد بود که دیگر تصمیم گیری برای شهروندان کار سختی شده بود. اما این فضا برای انتخاب گری باید کاملا سالم باشد. این است که فکر می کنم اگر آقای بهشتی بود و می توانست دیدگاه هایش را دنبال کند، شرایط تا حدودی با الان متفاوت بود.

اینکه می گفتند «ایران پر از بهشتی است» آیا واقعا بعد از ایشان بهشتی دیگری وجود داشت یا فقط شعار بود؟

علیرضا بهشتی: دوستان ایشان می گویند که این شعار یک شعار احساسی بوده و اینطور نبوده است. اولین بار که آدمها بعد از سالها ما را می بینند می گویند که مردم می گفتند ایران پر از بهشتی است ولی انصافا بعد از آقای بهشتی کسی مثل ایشان نبود. البته به تعبیر آقای بهشتی هر انسانی یک کتاب منحصر به فرد برای خودش است. ولی کسی که اینطور بتواند جنبه های مختلف و توانمندی های مختلف را در خودش جمع کرده باشد، نمی توانیم بگوییم که بوده است، ان شاءالله از این به بعد پر از بهشتی خواهد شد.

محمدرضا بهشتی:همانطور که اشاره کردم تاریخ را معکوس نمی نویسند و نمی توان گفت که چه اتفاقی ممکن بود رخ دهد. اصلا این طرز برخورد با تاریخ یک برخورد اشتباه است. اینکه مرحوم بهشتی می بود و ادامه پیدا می کرد و اوضاع چه طور می شد را نمی دانیم. یکی از چهره های حوزوی که فرد باسوادی هم هست و از مدرسین بود و هنوز هم در قید حیات است را به یاد دارم که نواری از ایشان داشتیم که صحبت کرده بود که گفته بود«اگر ما از بهشتی در مقابل بنی صدر دفاع می کنیم از باب دفع افسد به فاسد است»! یعنی می خواهم بگویم حتی در دایره ای گفته می شد که باید موضع مرحوم بهشتی در مسائل درک می شد ولی وقتی می بینیم چنین واکنش هایی وجود دارد پس نمی دانیم چه اتفاقاتی می افتاد. اما همانطور که گفتم به هر حال یک عنصر اهل فکر و اهل عمل و دسته جمعی آینده نگری را در کشور بعد از حوادث 7 تیر از دست دادیم که آثار آن به نظر می رسد پیدا بود. جمله ای را از مرحوم آیت الله موسوی اردبیلی نقل می کنم.

یکبار از ایشان پرسیدم که شما قبل از سال 60 با امام جلسه داشتید بعد از آن هم داشتید آیا تفاوتی بین این جلسات بود یا نبود؟ ایشان گفت وقتی قبل از سال 60 خدمت امام می رفتیم، امام یک رای بود در جمع ولی رای محترم ولی بعد از سال 60 و حوادثی که اتفاق افتاد طوری شده بود که آقایان می گفتند برویم ببینیم که امام چه می گویند و تفاوت این دو یکی از عمده ترین تفاوت فقدان حضور مرحوم بهشتی بود و اینکه امام برای رای افراد از جمله رای ایشان احترام قائل بود و به نظرشان می رسید که از یک وزنی برخوردار است. به دلیل عمق و تجربه ای که پشت این خوابیده بود و این باعث می شد که مرحوم بهشتی بتواند حضور موثری را داشته باشد.

درواقع شهید بهشتی نقش موازنه گر بین افرادی که با امام جلسه داشتند را برعهده داشتند و تعادل ایجاد می کردند...

محمدرضا بهشتی: بله همینطور است. به یاد دارم که با مرحوم بازرگان رفتیم و با ایشان مصاحبه کردیم. ایشان وقتی راجع به جلسه شورای انقلاب صحبت می کرد گفت خب، جلسه شورای انقلاب تشکیل شد و رئیس شورای انقلاب هم قرار بود کسی دیگر باشد که نیست ولی با فاصله کمی بالاخره آقای بهشتی طبق معمول شد رئیس! ولی راستش را بخواهید ما بدمان هم نیامد که ایشان رئیس شد برای اینکه ایشان اهل یک نظمی بود و اداره جلسه طبق یک حساب و کتابی پیش می رفت و بعد جمع بندی می کرد و روی جمع بندی ها می شد حساب کرد که قرار است به دستورالعمل اجرایی کشور تبدیل شود آنهم در کشور بحران زده ای که بعد از انقلاب بود. می گفت که ما هم بدمان نیامد چون بعضی از آقایان حتی برای حرف زدن نوبت نمی گرفتند و صحبت می کردند.

ملوک السادات بهشتی: در مجلس خبرگان هم همینطور بوده است. 35 سال می گذرد تا دوباره جلسات مجلس خبرگان را در صداوسیما می گذارند البته در شبکه مستند و نه شبکه یک یا سه که تا حدود زیادی بیننده جوان دارد که با تفکر شهید بهشتی آشنا شوند. یعنی هنوز هم که هنوز است از نسل جدید که بپرسید ایشان را در قالب رئیس قوه قضائیه و احکامی که صادر کردند، می بینند. ولی نسل جدید ما با تفکر بهشتی آشنا نیست و نمی داند. حالا بعد از این همه مدت خود من که فرزند ایشان بودم و با ایشان زندگی کرده بودم، این جلسات برایم آموزنده بود که یک مدیر چقدر خوب می تواند در جلسه ای که علمای درجه یک نشسته اند که الان همه شان مرجع هستند، نقش داشته باشد. چطور می تواند تعادل ایجاد کند و چطور می تواند عدالت را برقرار کند و چطور می تواند کاری کند که یک فرد خاص مدنظر نباشد. همانطور که اشاره کردند حتی در نوبت دهی می بینیم که ایشان با کسی رودربایستی ندارد. هرچند که مرتب به ایشان اعتراض می شود و می گویند که شما برای یک عده ای زمان خاصی را در نظر می گیرید و برای یک عده هم اصلا اجازه صحبت کردن نمی دهید. زمانی که ایشان رئیس مجلس خبرگان هستند و مجلس را اداره می کنند، شیوه مدیریت به ما یاد می دهند. الان هم چون من هم در دانشگاه هستم و هم کار اجرایی دارم، واقعا پخش جلسات خبرگان رهبری برایم جاذبه داشت. نسل جدید می تواند تفکر بهشتی را بشناسد. یکبار شد که صدا و سیماجلسات و میزگردهایی که ایشان داشتند و صداوسیما ضبط کرده را نشان دهد؟ این را نشان دهند که وقتی با تفکرات مکاتب مختلف روبه رو می شوید، چطور باید جواب دهید و از اسلام دفاع کنید؟ این خودش بیانگر یک شیوه است. اما یکبار نشد که اینها را پخش کنند. پس بنابراین  او هنوز هم مظلوم است و به نظرم تفکر بهشتی هنوز هم که هنوز است مظلوم واقع شده است.

 تا به حال شده در مقابل نقدهایی که دیگران از پدرتان می کنند نتوانید پاسخگو باشید یا از ایشان دفاع کنید؟ به ویژه نقدهایی که به عملکرد قضایی از سوی مثلا دهه شصتی ها از ایشان می شود...

محمدرضا بهشتی: معمولا وقتی اطلاعاتی که ما از پدر و عملکرد ایشان داریم در اختیار جوانان می گذاریم، نقدی از شهید بهشتی باقی نمی ماند. یعنی ما همه آن چیزی را که وجود دارد بیان می کنیم و معمولا این اطلاعات قانع کننده است.

علیرضا بهشتی: به عنوان مثال آقای بهشتی مخالف اعدام های اول بود و در شورای انقلاب هم این موضوع را مطرح می کند اما به دلیل تکثر مراکز قدرت، تصمیم دیگری گرفته می شود. بنابراین مشکل ما جواب دادن نیست، مشکل ما این است که اول صورت مساله درست فهمیده شود. وقتی صورت مساله باز می شود خیلی از شبهه ها حل می شود.

محمدرضا بهشتی: یک موضوع دیگر هم این موضوع است که بعد از سال 88 کشف دوباره شهید بهشتی از سوی جوانان اتفاق افتاده است. همچنین ما به دنبال طرح کردن چهره نیستیم بلکه قصد این است که وقتی به تفکرات شهید بهشتی نزدیک می شویم نکاتی برای زندگی شناخته می شود که برای همه مفید است. بنابراین تاکید بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید دکتر بهشتی همین موضوع است. این مجموعه غیردولتی است و تلاش کرده که استقلال خودش را حفظ کند.

ملوک السادات بهشتی: رسالت متولدین دهه 60  هم این است که این تفکرات را بفهمند و به بقیه هم بشناسانند.

کمی هم از واقعه هفتم تیر صحبت کنیم. شما چه تصویری از روز واقعه دارید. با توجه اینکه آقای محمدرضا بهشتی در آن زمان قائم مقام دفتر سیاسی حزب بودند. بفرمایید که آن روز چه اتفاقی افتاد؟

محمدرضا بهشتی:بله من قائم مقام دفتر حزب و مسئول دفتر آقای مهندس موسوی بودم. البته هر کدام خاطرات خودشان را از آن روز دارند اما آنچه به خاطرم مانده این است که اولا آن روز ایشان یک لباس نو پوشیدند! رسم معمول ایشان این بود که لباده می پوشید درحالی که آن روز نپوشید. چندین سال بود که ما ندیده بودیم اینگونه لباس بپوشند.  حتی به شوخی به ایشان گفتیم که آقا لباس نو پوشیده اید! ایشان هم جواب داد که خب، دوخته ایم که بپوشیم دیگر! همیشه آدمها بعدا به یاد می آورند که چه شد و آن روز بخصوص چه خصوصیتی داشته است. در آن زمان به دلیل شرایطی که در جامعه پیش آمده بود و اعلام فعالیت مسلحانه سازمان که در سطح شهر ناامنی ایجاد کرده بود و مشکلاتی که در همین منطقه پیدا شده بود و همچنین علاقه مرحوم بهشتی که منزل را به جایی منتقل کند که بیشتر در مرکز شهر باشد و یک الفت و صمیمیت پیوند بیشتری را با مردم داشته باشد، قرار بود که ما منزل را تحویل دهیم و در حال اسباب کشی از این منزل به جایی در خیابان ایران بودیم.

همه ما مشغول و درگیر بودیم و قرار بود مرحوم بهشتی بعد از آن جلسه به منزل جدید بیایند. من با یکی از دوستان، سوار ماشین وانتی بودیم که دیگر اواخر اثاث کشی بود. ساعت 21:05 دقیقه شب نزدیک میدان بهارستان رسیدم که صدای انفجار آمد. طوری بود که ماشین را به ایشان سپردم و خودم به حزب رفتم. آنچه که دید خودش ماجرایی بود  وحزب در حالی که نه آب داشت و نه برق شاهد جمعیتی بود که به  آنجا سرازیر شده بود و هنوز تازه داشتند روشنایی درست می کردند که چراغ یا نورافکنی داشته باشند تا این تل آوار شده روی سالن و ضخامت طاق 80 سانتی که پایین آمده بود، دیده شود. گوشه ای که مرحوم بهشتی نشسته بودند، جدای از بمبی که در بلندگو کار گذاشته بودند برای اینکه طاق را فرود بیاورتد، یک بمب دیگر هم مشخصا کنار میز ایشان  گذاشته شده بود که اگر احیانا عمل نکرد آن دیگری حتما عمل کند. نشان می داد که جدای از اینکه این جلسه مورد هجمه هست، شخص مرحوم بهشتی هم مورد توجه بوده است. آن شب ماجرایی داشت و ملتهب بودن افراد و اینکه چه باید کرد را می دیدم. بالاخره نورافکن و دستگاه جرثقیل را آوردند ولی هیچکدام از اینها برای اینکه این وضعیت را به وضعیتی که افراد بتوانند در نجات بیشتر مجروحان موفق شوند، کافی نبود.

مرحوم بهشتی که در همان لحظه اول به شهادت رسیده بود و در پزشکی قانونی کاملا پیدا بود که ایشان همان لحظه اول هم پا و هم دست را از دست داده اند و هم ناحیه شکم مورد انفجار واقع شده است. ولی افراد دیگری بودند که مجروح بودند. خود این نحوه تلاش برای نجات افراد باعث شده بود که چون کافی نبود برخی از افراد در جریان امدادرسانی به شهادت برسند. چون مثلا جرثقیلی که آورده بودند، زور کافی برای اینکه طاق را بلند کند، نداشت. یادم است که با زنجیر دو بار این طاق را بلند کردند اما هر بار افتاد و عده ای اصلا نه به دلیل جراحت که به خاطر مشکل امدادرسانی و عدم تنفس شهید شدند. بعد عده ای از افراد را که خارج کردند، ‌شناختم اما با اینکه آنجا بودم، متوجه مرحوم بهشتی نشدم که چه شد؟ جمعیتی که خودش روی آوار رفته بود، ‌بقدری زیاد بود که نمی شد متوجه شد. حدود ساعت 11:30 بود که متوجه شدم نماز نخوانده ام و از همان چشمه جوی آبی که رد می شد، وضو گرفتم و نماز خواندم و بعد به ما خبر رسید که مرحوم بهشتی را به بیمارستان میثاقیه (مصطفی خمینی) برده اند. من و حسین آقای تاجیک سریع خودمان را به آنجا رساندیم و با زحمت توانستیم داخل شویم اما بعد گفتند که نه اینجا نیست!‌ دوباره سریع به حزب برگشتیم و ساعت حدود 4 بود که دیگر بولدرز به کف سالن رسیده و معلوم بود که هرکاری که می خواستند بکنند را کرده اند. با اینکه مرحوم درخشان بعدا بیرون پیدا شدند و طی انفجار به بیرون پرتاب شده بود. تنها یک جا، گوشه ساختمان حزب تلفن وصل بود که رفتم به مرحوم رجایی زنگ زدم. ایشان آن موقع نخست وزیر بود. گفتم با اینکه خودمان چند ساعت که در حزب هستیم ولی از مرحوم بهشتی خبری نداریم. آیا شما خبر دارید؟ ایشان یک سکوت طولانی کرد و معلوم بود که گوشی را با فاصله گرفته و گفت که محمدرضاست و راجع به آقای بهشتی می پرسد، به او چه بگوییم؟ گفتم که آقای رجایی امیدوارم که جوری شده باشد که بتوانیم تحمل کنیم اگر اتفاقی افتاد. گفتم که امیدواریم اینطور نباشد ولی اگر لازم است من خانواده را آماده کنم. ایشان دوباره با یک مکثی گفت که پس بروید خانواده را آماده کنید. دیگر نمی دانم چه زمانی بود ولی آرام ‌آرام می آمدم و فکر می کردم که چه بگویم؟ وقتی رسیدم ساعت 6 رادیو اعلام کرده بود و به خانه که رسیدم همه مطلع بودند.

ملوک السادات بهشتی: مثل اینکه خود شهید رجایی به مادر زنگ زده بودند. من آنجا داخل خانه بودم و از آنجا که منافقین چندین بار تهدید کرده بودند که آنجا را حتما منفجر می کنند، به همه گفته بودند که به خانه ی دیگری بروید.

محمدرضا بهشتی: به هر حال یک بار سنگینی از روی دوش من برداشته شد. حالا از آن روز تا مراسم تدفین ما یک عالمه مسئله داشتیم. درواقع شرایط طوری بود که ما نمی دانستیم پیکر ایشان دست چه کسی است؟ مخصوصا کسانی در داخل نیروی برگزارکننده نظم کشور از جمله سپاه بودند که با ایشان مخالف بودند که اتفاقا دست همان مجموعه هم بود. وقتی که ما روز اول  که همه شهدای دیگر را غیر از 9 نفر دفن کردند به بهشت زهرا رفتیم، تا آنجا رسیدیم شروع به دفن کردن بقیه شهدا کردند درحالی که خیلی از خانواده ها هم هنوز نرسیده بودند. این در حالی بود که از هر گوشه بهشت زهرا هم صدای نارنجک می‌آمد.

ملوک السادات بهشتی: دقیقا کنار ماشین صداوسیما که من و مادر ایستاده بودیم، یک دختر بمب دستی داخل سطل زباله انداخت که من و مادر را سوار ماشین صداوسیما کردند و گفتند که بروید و اصلا اینجا امن نیست.

محمدرضا بهشتی: دیگر آن روز گفتیم که اگر بشود این 9 نفر را برای فردا بگذارید. یعنی درواقع آن 9 نفر یک روز دیرتر از سایرین دفن شدند. وقتی می خواستند این 9 نفر را ببرند به اخوی گفتم ما نمی دانیم اینها را کجا می برند حتی نمی دانیم چه کسی می برد؟ خواهش کردم که همراه جنازه برود و ایشان رفت و مطمئن شد که کجاست. هیچکس در کشور نمی دانست که اصلا کجاست. درواقع می خواهم بگویم وضعیت خاصی بود. این هم از خاطرات ما...


بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین