آفتابنیوز : کسی که خود به عنوان با استعدادترین کارگردان تاریخ، اولین فیلمش برترین فیلم تاریخ و شخصیت داستان آن فیلم، از برترین شخصیتهای تاریخ سینما معرفی میشود.
گرچه ولز فیلمسازی را با استودیوهای بزرگ هالیوودی آغاز کرد اما روحیهٔ سرکشش او را رفته رفته به فیلمسازی مستقل کشاند؛ بیشمارند کسانی که از سینمای مستقل به سینمای بدنه رفته باشند اما او از نادر فیلمسازانی بود که شنا کردن خلاف جهت رودخانه را ترجیح داد و به اعتراف منتقدان، در هر دو دورهٔ کارش هم فیلمهای قابل توجهی ساخت.
سرگذشت این فیلمساز نابغه شاید به اندازهٔ سرگذشت «چارلز فاستر کین» جذاب باشد؛ برای اینکه بگوییم او یک نابغه بود میشود به خبری که در یکی از روزنامههای سال ۱۹۲۵ چاپ شده است استناد کرد. خبری با تیتر «کارتونیست، بازیگر، شاعر و فقط دهساله» که کودک با استعدادی به نام جرج اورسن ولز، اهل کنوشا را به خوانندگانش معرفی میکرد. گرچه این حرفها شبیه داستانسراییهای ژورنالیستیاند که به مرور در آنها اغراق بیشتری هم میشود اما به قول فرانسوا تروفو (فیلمساز و منتقد) «حداقل در سایهٔ آنچه که امروز از ولز میدانیم همه باور کردنیاند».
اورسن که در خانوادهای مرفه زندگی میکرد، در کودکی مادر و در نوجوانی پدرش را از دست داد. اما آنقدر خوششانس بود که یکی از دوستان خانوادگیشان به نام دکتر برنشتین سرپرستیاش را بر عهده گرفت. او زیاد پیش برنشتین نماند اما در همین مدت از او چیزی آموخت که بخش مهمی از شخصیت او را شکل داد: شعبدهبازی. ولز از ترفندهایی که یاد گرفت جاهای زیادی استفاده کرد؛ از تبلیغ نوشیدنی گرفته تا برنامههای تلویزیونی و حتی در فیلم مستند «ت مثل تقلب» (۱۹۷۵).
اورسن جوان که تازه دبیرستان را تمام کرده بود، به محض اینکه قدرتش را پیدا کرد، آنچه از پدر به ارث برده بود - یعنی پول و میل به سفر - را برداشت و به ایرلند رفت. ستارهٔ بخت ولز همچنان سوسو میزد و راه موفقیت را به او نشان میداد. این راه از دوبلین میگذشت. اورسن که همیشه از طرف والدینش اجازه داشت در بحثها و مهمانیهای بزرگترها شرکت کند و کموبیش با منش بزرگان آموخته بود، با قد بلند و هیکلی درشتتر از همسن و سالانش، در شانزدهسالگی پیش مدیر تئاتر گیت دوبلین رفت و خودش را هنرپیشهای بیستساله از برادوی جا زد و یک سال روی صحنههای تئاتر آنجا ظاهر شد. این مدت کافی بود تا ولز جوان تجربهای کسب کند و آن را به اعتماد به نفس غریبش سنجاق کند تا در هجدهسالگی اولین فیلم کوتاهش را بسازد. یک سال بعد هم فیلم کوتاه دیگری ساخت، وارد رادیو شد، کتابی دربارهٔ شکسپیر منتشر کرد، دو نمایش به صحنه برد و اولین شریک زندگیاش را پیدا کرد. ولز که روزبهروز به موفقیتهای تازهتری میرسید، برای اینکه بزرگتر به نظر برسد و کمتر با سؤالی با مضمون «راز موفقیت در این سن و سال» مواجه شود، شروع به کشیدن سیگار برگ کرد!
گرچه او خیلی زود پشت دوربین رفت اما سینما آخرین چیزی بود که از آن لذت میبرد. به ترتیب: ادبیات، موسیقی، نقاشی و تئاتر، علایق اصلی او بودند. تعجبی ندارد که سینما در سلسلهمراتب علایق او جایی نداشت؛ چنانکه گفته بود: «من از سینما خوشم نمیآید، مگر زمانی که فیلم میسازم»! کسی که فیلمسازی را از فیلمدیدن یاد گرفته بود، به سینما تنها به چشم قالبی نگاه میکرد که بخشی از استعداد سرشارش را در آن بریزد.
ولز عاشق ادبیات بود؛ این را از فیلمهایی که ساخت و حتی آنهایی که نتوانست بسازد میشود فهمید. تسلط او به ادبیات و سینما به حدی بود که میتوانست از یک رمان پلیسی بیمایه به نام «مردی که به قتل رساندم»، فیلمی جذاب مثل «بانویی از شانگهای» (۱۹۴۶) بسازد. دست بردن ولز در متنهایی که میساخت تنها محدود به ارتقای آثار کممایه نبود؛ حتی شیفتگیاش به آثار شکسپیر هم باعث نمیشد که نمایشنامههای او را باب میل خود تغییر ندهد. او در بیستسالگی - در دورانی که تبعیض نژادی در آمریکا بیداد میکرد - «مکبث» را با گروهی از بازیگران سیاهپوست روی صحنه برد که به «مکبث سیاه» شهرت یافت. بعد از آن بارانیِ سیاهِ بلندی به قامت «جولیوس سزار» دوخت و به عصر مدرن آوردش.
او در اقتباس از آثار ادبی به برداشت آزاد خود متکی بود. حتی ممکن بود اصل داستان را تغییر دهد، یک یا چند شخصیت را حذف یا به آنها اضافه کند. روشی آزادانه که ولز در «ناقوسها در نیمهشب» (۱۹۶۶) با کنارهم گذاشتن چند شخصیت از نمایشنامههای شکسپیر و خلق داستانی جدید، آن را به اوج رساند. این روش او تأثیر غیر قابل انکاری در فیلمنامههای اقتباسی بعد از خودش گذاشت. تا جایی که کسانی مثل استنلی کوبریک و فیلمسازان پستمدرنی مانند برادران کوئن را متأثر از این جریان میدانند.
نبوغ ولز محدود به عرصهٔ سینما نبود. کسی که در بیستوسهسالگی دستکم ۱۰ سال تجربهٔ کار هنری داشت، آنقدر باهوش بود که بداند بهترین هدیه در شب هالووین برای مردم آمریکا چیست! او که در آن دوره برای رادیو سی.بی.اس کار میکرد، داستان «جنگ دنیاها»ی ه. ج. ولز را برداشت و با جدیت تمام خبر حملهٔ مریخیها به کرهٔ زمین را به سرتاسر آمریکا مخابره کرد. وحشتی که این کار او ایجاد کرد به قدری بود که ناچار شد در نشستی خبری در اینباره توضیح دهد. گرچه بعد از اینهمه، شهرت زیادی پیدا کرد اما آنچه کمتر به دست آورد محبوبیت بود. ولز برای اغلب کسانی که میشناختندش بیشتر پرسشبرانگیز بود تا دوستداشتنی.
با این حال خلاقیتش سبب شد توجه بسیاری به او جلب شود؛ از جمله مدیران کمپانی فیلمسازی «آر.کی.او». ولز هم از این فرصت بیشترین بهره را برد: قراردادی بست که به قول خودش کاملاً تصادفی و از روی خوشاقبالی برایش فراهم شده بود؛ قراردادی که تا آن زمان و حتی تا امروز کسی نظیرش را در هالیوود ندیده است. طبق قرارداد، او برای تهیهکنندگی، کارگردانی و بازی در دو فیلم اختیار کامل داشت و علاوه بر اینکه دویستهزار دلار دستمزد میگرفت، حتی موظف نبود به رؤسای استودیو بگوید چه میکند!
ولز که برای ساخت اولین فیلم بلندش «همشهری کین» (۱۹۴۱) بودجهای محدود، با اختیاراتی نامحدود داشت، دوستانش در گروه تئاتر مرکوری را برای بازی در این فیلم دعوت کرد و خودش بازی نقش اصلی داستان را بر عهده گرفت. جدا از اینکه ولز در بیشتر فیلمهایش خود نقش اصلی را بر عهده میگرفت، علت همکاریاش در نوشتن فیلمنامه و بعد بازی در نقش اصلی آن، تنها با دیدن فیلم روشن میشود. ولز بخشی از شخصیت «چارلز فاستر کین» را با خودش و بخش دیگر را با ویلیام راندولف هرست (سرمایهدار و غول رسانهای آن زمان آمریکا) پر کرده بود؛ ترکیبی غریب از تجربیات شخصی ولز جوان و قدرت و شوکت هرست میانسال. اما کلاغها برای هرست خبر بردند که فیلم با نگاهی به زندگی او ساخته شده است. او هم هیچ از این ماجرا خوشش نیامد و به رسانههایش دستور داد هرچه میتوانند چوب لای چرخ ولز بگذارند. همین هم شد و فیلم در گیشه شکست سختی خورد.
در این زمان، دولت ولز را برای ساخت فیلمی تبلیغاتی به برزیل فرستاد اما اورسن پس از مدتی طولانی با یک فیلم مستند ناقص دربارهٔ کارناوال رقص برزیل برگشت! قرارداد او لغو شد، فیلمش از بین رفت و ماجرای طولانی فیلمهای ناتمام اورسن ولز از اینجا شروع شد. ولز در طول ۵۰ سال حیات حرفهای خود تنها ۱۱ فیلم بلند را کامل کرد که خودش تنها مسئولیت یکی را بر عهده میگیرد: همشهری کین!
گرچه پس از اکران فیلم در اروپا منتقدان باهوش فرانسوی ولز را همرده با ژان رنوار، جزء سینماگرانی قلمداد کردند که هنر سینما را به قبل و بعد خود تقسیم کرده است اما بعد از این اتفاقات هیچکس دیگر حاضر نبود روی پروژههای «بچه نابغهای از کنوشا» سرمایهگذاری کند.
خودش میگفت: «من کارم را در اوج شروع کردم و تا حضیض ادامه دادم!» به هر حال اگر ولز هیچ فیلم دیگری نمیساخت، کار درخشانش در همان اولی کافی بود تا نام او را در تاریخ سینما جاودانه کند. در زمینهٔ کارگردانی هم ولز بر چند نسل از فیلمسازان - مثل مارتین اسکورسیزی در دههٔ ۷۰، وس اندرسون در دههٔ ۸۰ و پل تامس اندرسن در دههٔ ۹۰ - تاثیر داشته است. استفادهٔ خلاقانه و حتی خودنمایانه از قابلیتهای فنی دوربین فیلمبرداری و تمهیدات صداگذاری و صدابرداری در فیلمهای اورسن ولز، بیش از همه در «همشهری کین»، «امبرسونهای باشکوه» (۱۹۴۲)، «بانویی از شانگهای» و «نشانی از شر» (۱۹۵۸) دیده میشود.
ولز در دورهای، جاهطلبانه در عرصهٔ سیاسی هم فعالیت میکرد. او که زمانی برای کرسی ویسکانسین در پارلمان آمریکا با جوزف مککارتی رقابت کرده و شکست هم خورده بود، به دلیل عقاید چپگرایانهاش، طی دوران «مککارتیسم» در لیست سیاه هالیوود قرار گرفت. او که از منتقدان اروپایی روی خوش دیده بود، در سال ۱۹۴۸ برای رهایی از فشارها و داشتن آزادی عمل بیشتر و شاید پیدا کردن سرمایهگذار، به اروپا رفت. اورسن طی این سفر با یک دوربین و سه پایه بین انگلیس، ایتالیا، اسپانیا و فرانسه در رفت و آمد بود و ضمن بازی در فیلمهای ریز و درشت کارگردانهای سطح پایین، هیچ فرصتی را برای برداشتن حتی یک نما از دست نمیداد.
ولز پس از هشت سال به هالیوود برگشت و از یک داستان معمولی، شاهکاری ساخت که به عقیدهٔ بسیاری از منتقدان حسن ختامی است بر جریان فیلمهای نوآر. «نشانی از شر» آخرین فیلمی شد که ولز در آمریکا ساخت.
او سال ۱۹۵۹ بار دیگر به اروپا رفت و توانست دو فیلم دیگر را کامل کند: «محاکمه» (۱۹۶۲) بر اساس رمانی از کافکا و «ناقوسها در نیمهشب». او در این مدت فیلمبرداری «دن کیشوت» سروانتس را هم که از سال ۱۹۵۵ آغاز کرده بود کمی پیش برد اما نه آنقدر که به جایی برسد! فیلم در واقع تا زمان حیات ولز در حال ساخت بود و هفت سال پس از مرگش منتشر شد. ولز عاشق ادبیات، اسپانیا و دن کیشوت بود، پس تعجبی نداشت که از سروکله زدن با «سانچو پانزا» خرسند باشد. او به چشم یک زنگ تفریح به این پروژه نگاه میکرد و گفته بود آنچه فیلمبرداری میکند برای کامل کردن فیلم نخواهد بود.
اورسن ولز در اولین هجرتش به اروپا تراژدیهای شکسپیر را با دکورها و تاج و تخت مقوایی جلوی دوربین برد که ساخت «مکبث» (۱۹۴۸) ۲۳ روز و «اوتللو» (۱۹۵۲) چهار سال طول کشید. او بار دوم که به اروپا سفر کرد، باز سراغ نویسندهٔ محبوبش رفت و تلاش کرد اقتباسی از نمایشنامهٔ «تاجر ونیزی» بسازد. فیلمبرداری تقریباً تمام بود و فیلم آمادهٔ تدوین اما درست زمانی که اورسن با خود میگفت «بالاخره شد!»، بخشی از نگاتیوهای فیلم که مونولوگ «شایلاک» (شخصیت اصلی) هم جزء آن بود به سرقت رفت و هرگز پیدا نشد.
سالها بعد، در یک غروب پاییزی که سرخی آسمان بطور غریبی با احوال ولز میانسال هماهنگ به نظر میرسید، او دوربینش را دوباره علم کرد و مونولوگ بهیغمارفتهٔ فیلم را بار دیگر - اینبار با صدایی پرطنین، چهرهای مصمم و چشمی اشکبار - ادا کرد.
او در سال ۱۹۷۰ به آمریکا برگشت و جایزهٔ «یک عمر دستآورد هنری» مؤسسهٔ فیلم آمریکا را هم گرفت. به عنوان «سازندهٔ همشهری کین» هرجا که میرفت با احترام فراوانی روبرو میشد اما تا حرف از پروژهای جدید میزد دست رد به سینهاش میخورد. گرچه ولز فیلمسازی را در جریان اصلی هالیوود و با کمپانی بزرگ «آر.کی.او» آغاز کرد اما خیلی زود به این نتیجه رسید که نمیتواند این «سلطه» را تحمل کند؛ پس تنها راه باقی مانده، همان روش قدیمی خودش بود: بازیگری، گویندگی، اجرای تلویزیونی و حضور در آگهیهای تجاری برای تأمین بودجهٔ فیلم بعدی. او باید کار میکرد تا بتواند کار کند. این بهایی بود که ولز برای داشتن «استقلال» باید میپرداخت؛ چیزی که خودش آن را «تضاد من با خودم» عنوان میکرد.
گرچه این شیوهٔ کار ولز او را فرسوده و فرسودهتر کرد اما موفقیت هنری آثارش - قبل و بعد از نظام استودیویی - منتقدان را به این باور رساند که فعالیتهای او در عرصهٔ تهیهکنندگی فیلم، تأثیر محسوسی در سینمای هالیوود آن زمان داشته و همین جلب توجه به فیلمسازی مستقل، سبب شد سایر کارگردانان پس از او آسودهتر بتوانند به ساختن فیلمهای مستقل رو بیاورند.
اورسن ولز نابغه بود اما هرگز نفهمید چگونه اینهمه نبوغ را بهکار گیرد. او در روزهای پایانی عمرش در مصاحبهای تلویزیونی گفت: «من دو درصد از عمرم را مشغول کار دلخواهم بودم و ۹۸ درصد دیگر را صرف پیدا کردن پول برای انجام آن کارها کردم».
ژان کوکتو (فیلمساز و دوست ولز) در توصیفی شاعرانه بهترین تصویر را از او به ما میدهد: «اورسن ولز غولی است بچهصورت، درختی است مملو از پرندگان و سایهها، سگی است زنجیرپارهکرده که بر بستری از گل به خواب رفته است. او ولگردی است که به همهجا سرک میکشد، مجنونی است خردمند، گوشهگیری است که انسانیت احاطهاش کرده است ...»
آن هیبت چاق ۱۵۴ کیلویی که قلب کودکی بازیگوش را در سینه داشت، با چهرهای کودکانه اما شرور، چشمهای ریز و نگاهی نافذ و آن خندههای معرکه با صدای باریتونهٔ خشدارش، دست آخر بعد از آنهمه شوری که به جهان اطرافش داد، صبح روز دهم اکتبر ۱۹۸۵، از خواب بیدار شد، از جعبۀ سیگار برگش یکی برداشت و گیراند، پشت ماشین تحریرش نشست، دوباره به خواب رفت و هرگز بیدار نشد.
سیودو سال پیش، وقتی ولز مرد، دهها طرح و فیلمنامه و فیلم ناتمام را جا گذاشت و لقب «نابغۀ سینما» را با خود به گور برد. به قول جاناتان روزنبام (منتقد)، «ما از ولز فیلمهایی را دیدهایم که به او اجازه دادیم آنها را بسازد».
منبع: ایسنا