پس از آنکه قاضی «محمدرضا رستمی» دادخواست مطالبه مهریه ناجیه را خواند، رو به او گفت: «شما خواستار مهریه 2000 سکهای خود از وراث شوهر مرحومتان شدهاید. چطور شده سه سال بعد ازمرگ همسرتان این دعوی را طرح کردهاید؟»
ناجیه جواب داد: «آقای قاضی؛ شوهرم کمال، مدیرعامل یک شرکت حمل و نقل
دریایی بود که قبل از فوت ورشکسته شد و نه تنها مالی برای من باقی نگذاشت،
بلکه خانهای را هم که برایم خریده بود به خاطر امید واهی فروخت و بدهیاش
را صاف کرد. حالا تنها ارثیهای که از او برای من و تنها پسرمان باقی مانده
یک فیش حقوقی مستمری بازنشستگی است که حدود یک میلیون و 400 هزار تومان
میشود...»
سپس به حمیرا که کمی آن سوتر روی صندلی نشسته بود، اشاره کرد و گفت: «این
خانم که یکی از دختران هووی من است. از وقتی طلاق گرفته، مستمری من از طرف بیمه به
کمتر از 400 هزار تومان کاهش پیدا کرده و برای همین تصمیم گرفتهام
مهریهام را درخواست کنم تا زندگی خودم و پسر دانشجویم به مشکلی برنخورد.»
حمیرا جواب داد: «وقتی این زن- اشاره به هووی مادرش- با پدرم ازدواج کرد، مادرم هنوز زنده بود. با این حال وضع مالی مرحوم پدرم آنقدر خوب بود که بتواند از پس مخارج زندگی دو همسرش برآید. مادرم هم پس ازاطلاع از ازدواج دوم پدرم آبروداری کرد و اعتراضی نکرد. گرچه مهریه این خانم 5 سکه بیشتر نبود ولی حالا نمیدانم چطور پدرمان را اغفال کرده که مهریهاش را به 2000 سکه رسانده است. اما با این حال نه مالی از پدرم باقی مانده و نه پولی. فقط همین مستمری بازنشستگی اوست که طبق قاون بیمه میان بازماندگان تقسیم میشود. حالا آن خانههایی که پدرم داشته کجا رفتهاند من هم نمیدانم.»
ناجیه به سرعت جواب دخترشوهرش را داد و او هم در مقابل چیزی گفت. بحث آنها دقایقی ادامه داشت تا اینکه از میان حرفهایشان داستان زندگی ناجیه (همسر دوم) و پیرمرد برای قاضی روشن میشد...
ناجیه؛ دختر یک خانواده شهرستانی بود که پدر نداشت و برای تأمین هزینههای زندگی مادر و خواهرانش 25 سال پیش کارمند شرکت حمل و نقل کشتیرانی شده بود که در همان شرکت با مدیرعامل میانسال آشنا شد. آقای مدیرعامل مردی تنها بود که همسر و دخترانش در خارج از ایران زندگی میکردند و گاهی هنگام صرف ناهار با ناجیه درددل میکرد. ناجیه هم درباره آرزوها و رؤیاهایش با او حرف میزد تا آنکه مدیرعامل به ناجیه پیشنهاد داد با هم ازدواج کنند. از نظر او که آن موقع 32 ساله بود، خواستگار تحصیلکرده، مهربان وپولدارش میتوانست ازهر نظر خواستههایش را برآورده کند، برای همین به فاصله سنی و متأهل بودن همسر آیندهاش اهمیت نداد و با مهریه 5 سکه طلا به عقد او درآمد. کمال مرد ثروتمندی بود و آرزو میکرد پسری داشته باشد تا کار و ثروتش را درآینده مدیریت کند. برای همین شرط کرد حالا که دو دخترش به او اهمیتی نمیدهند اگر ناجیه پسری به دنیا بیاورد مهریهاش را به 2000 سکه افزایش دهد. دو سال بعد تقدیر چنین رقم زد که مرد میانسال به آرزوی داشتن پسر برسد.
بنابراین مهریه زن دومش را طبق وعده قبلی افزایش داد. چند سال پس از ازدواج دختران مدیرعامل، او برای همسر دوم و پسرش خانهای خریداری کرد و زندگی آرام آنها ادامه داشت. تا اینکه از 10 سال پیش واردات و صادرات کالا با مشکلات زیادی روبهرو شد و شرکت حمل و نقلاش اعلام ورشکستگی کرد. با این شرایط کمال ناچار شد تمام حسابهایش را برای تأمین خواسته طلبکاران خالی کند و حتی خانه ناجیه را بفروشد تا به یک آپارتمان اجارهای نقل مکان کنند. سکته قلبی او و هزینههای درمانی سنگین هم باعث شد ناجیه طلاها و جواهرات خود را صرف هزینه پرستاری از همسرش کند. درست 3 سال پیش بود که شوهر ناجیه در 80 سالگی درگذشت و 6 ماه بعد هم همسر اولش در اسپانیا فوت کرد. در این وضعیت ناجیه و پسرش از دو دختر پیرمرد کمک خواستند، اما آنها نه تنها در این باره همکاری نکردند، بلکه از همسر پدرشان خواستند دیگر به سراغشان نیاید.دراین شرایط ناجیه مانده بود با یک پسر دانشجو، یک خانه اجارهای و یک فیش حقوقی مستمری بازنشستگی. تا اینکه دختر دوم مدیرعامل از همسرش طلاق گرفت و بدین ترتیب مستمری متوفی به دو بخش نامساوی تقسیم شد و دو بیوه را رو در روی هم قرار داد...