کد خبر: ۴۹۳۱۹۶
تاریخ انتشار : ۱۲ آذر ۱۳۹۶ - ۱۷:۳۴

مرادی کرمانی: زبان ما دارد از شعر و داستان‌ خداحافظی می‌کند

هوشنگ مرادی کرمانی در سخنرانی‌اش در دانشگاه کمبریج گفت: ما داریم از طبیعت، از خودمان، دور می‌شویم. نمی‌شویم؟ زبان ما دارد از شعرها و داستان‌ها، از لب‌ها و گوش‌ها، روح و قلب ما خداحافظی می‌کند.
آفتاب‌‌نیوز :
 ایسنا نوشت: اولین کنفرانس آموزش زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه کمبریج به پاس ۵۰ سال تلاش مستمر در داستان‌نویسی و نقش زبان ما دارد از شعر و داستان‌ خداحافظی می‌کندممتاز در توسعه زبان و ادبیات فارسی تقدیرنامه ویژه این کنفرانس را به هوشنگ مرادی کرمانی تقدیم کرد. متن سخنرانی این نویسنده پیشکسوت در این کنفرانس به شرح زیر است:  

خانم‌ها، آقایان، دوستداران زبان و ادبیات،

دلتان می‌خواهد چند قصه کوچولوی ایرانی برایتان تعریف کنم؟
همین حالا که من اینجا روبه‌روی شما ایستاده‌ام، توی روستای من کلاغی سر شاخ درخت گردویی نشسته و قار قار می‌کند. کودکی من با صدای بلند به او می‌گوید: "چه خبر؟ اگر برایم خبر خوشی داری، بهت شیرینی می‌دهم و نوکت را شیرین می‌کنم. رنگ می‌آورم پر و بالت را رنگین می‌کنم. بر سرت تاجی طلایی می‌گذارم. اگر خبر بدی برای من و روستایم داری زود بپر و برو که جلو چشمم نباشی. اگر نپری و نروی با قلوه سنگی به حسابت می‌رسم. می پرانمت.”

ما در روستایمان با پرنده‌ها حرف می‌زنیم. با درخت‌ها، با جانوران، با کوه‌های بلند و سنگی، با ستاره‌ها، با تکه‌های ابر که در آسمان بلند و آبی شناورند، حرف می‌زنیم.

ما در روستایمان پرنده‌های کوچکی را می‌شناسیم که هر سال اواخر بهار، موقع رسیدن توت‌ها می‌آیند، روی شاخه‌های درخت این ور و آن ور می‌پرند، بی‌تابی می‌کنند، جیغ و ویغ می‌کنند، هراسانند و انگار عزیزی را گم کرده اند، صدایش می کنند. توت های رسیده را نمی خورند، انگار خودشان هم گم شده اند. ما برای آنها داستانی ساخته ایم و می گوییم آنها دو برادر و یا خواهر و برادر یا عاشقانی هستند که از جای دور، خیلی دور، از روی شن های تشنه کویر آمده اند که توت بخورند. یکی شان گم شده و حالا ترسان و لرزان، و پریشان و گرسنه و تشنه به دنبال جفت یا خواهر و برادرش می گردد و هی می گوید: "کاکا مهدیا، توت خوردی بیا." یعنی: "برادر، مهدی، توت خوردی بیا، من می ترسم، تنهایم." نام این پرنده " کاکو مهدی یا ست". پرنده گیج و شلخته و بی بند و باری داریم که هر جا رسید تخم می گذارد، سر راه، توی کوچه، روی دیوار، روی ظرف های شسته شده و از این و آن می خواهد به تخم هایش دست نزنند. روی سرش پرهایی است شکل کلاه، به او "هودی کلاه" می گوییم. او مدام شعر می خواند برای جوجه هاش، بچه هایی هنوز از تخم در نیامده اند، آواز می خواند و به همه می گوید: "منم منم هودی کلاه، تخم می کنم وَر سر راه، هر که تخم ها مرا ور دارد، واگذارش می کنم به خدا، نفرینش می کنم که آواره و بی خان و مان شود." پرنده بسیار لاغر و با نمک و شیرین زبانی داریم که پاهایش تُرد و شکننده و نازک است. به نازکی سوزن خیاطی. او هر جا در روستا، خانه و دیوار و بلند قدیمی و خراب و ترک خورده ای می بیند، می رود و پایین آن می خوابد، پاهایش را ستون دیوار می کند و می گوید: " اگر پاهایم را بردارم دیوار و خانه خراب می شود. من قهرمان فداکاری هستم." در آبادی ما چوپانی بوده است که توی شیر گوسفندانش آب فراوان می ریخته و به مردم به جای شیر، آب می فروخته. و به اعتماد آن ها خیانت می کرده، یک روز کاسه شیر از دستش می افتد، و دَمر می شود و ناگهان به صورت حیوان و زشت و ترسناک و عجیب و غریبی در می آید. این همان لاک پشت یا به لهجه روستایی ما "کاسه پشت" است.

روزی تکه ابری، می خواهد با خورشید، که داغ و بی رحم بر روستای تشنه و درختها می تابیده، کشتی بگیرد و می خواهد او را تنبیه کند. می رود و روی به روی خورشید می ایستد و می گوید: "نتاب، درخت ها، پرنده ها، حیوان ها، و آدم ها از دست تو خسته شده اند." خورشید، پشت تکه ابر می ماند و هر چه می گوید: " از جلو من کنار برو"، تکه ابر همچنان لج می کند، از هر طرف خورشید می رود که تیغه های آتشین خود را به روستا بتاباند، ابر جلو او را می گیرد. خورشید ابر را می سوزاند. از همان زمان این ها دشمن یکدیگر می شوند. خورشید که قوی و سوزنده است، خشکسالی می سازد، ابرها را می تاراند، آب می کند، باران و برف نمی بارد، گرسنگی و بدبختی می آید.

ما ایرانیان در سرزمین قصه‌ها و تصویرهای ناب و تلخ و شیرین و رنگین، خیالهای شاعرانه و تفسیرهای شعر گونه زندگی می کنیم. پشت و پناه زندگی و کار و بار هر پرنده، هر حیوان و هر درخت، قصه و شعر و خیالی پنهان کرده ایم. خیام، شاعر و فیلسوف معروف ایرانی، کوزه را زیبارویی می بیند که دسته اش دستی است که روزگاری بر گردن معشوقی بوده است و حافظ، شاعر و عارف کشور من، قد و بالا و حرکات نرم و رقص گونه سرو را در باد، در نسیم صبحگاهی، نشانه انسان بلند و بالا و خوش اندامی می داند که روزگاری جسمش در خاک شد.

طبیعت ما را تنها خواهد گذاشت، ما فرزندان اوییم، آیا این زبان نرم و شیرین و زیبا، این تصویرها و تعبیرها، تا کی برای انسان، انسان های هنرمند خواهد ماند. قصه ها و شعرهای ما در هجوم ابزارها، ارتباطات سخت و خشک و فراگیر جهان امروز، خشونت ها و دندان های تیز و کشنده، گُم و فراموش خواهند شد. طبیعت مهربان و قصه گو، روایت خودش را از انسان، برای نسل های بعدی، برای بچه ها، برای جوان ها، خواهد گفت؟ رابرت براونینگ شاعر می‌گوید:

عشق را، مهر را، از زمین بگیرید
چه می ماند، جز یک گور بزرگ
برای دفن کردن همه ما
(برای دفن کردن هنر)
ما داریم از طبیعت، از خودمان، دور می‌شویم. نمی‌شویم؟ زبان ما دارد از شعرها و داستان‌ها، از لب‌ها و گوش‌ها، روح و قلب ما خداحافظی می‌کند.
هوشنگ مرادی کرمانی،  ١٣٩٦/٩/١٠.

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین