آفتابنیوز : روزنامه جوان نوشته است: روزهايي كه بر ما ميگذرد، تداعيگر نخستين سالروز ارتحال عالم مجاهد و چهره نامدار انقلاب و نظام اسلامي، مرحوم آيتالله حاج شيخ اكبر هاشمي رفسنجاني است. بيترديد خوانش تاريخ انقلاب بدون مرور كارنامه هاشمي ناتمام است و بازخواني نقش سياسي وي تا سالها در كانون توجه تاريخپژوهان انقلاب خواهد بود. مقالي كه در پي ميآيد، مروري است بر نسبت وي با رويداد اعدام انقلابي حسنعلي منصور كه از نكات درخور تحقيق در زندگي اوست. اميد آنكه مقبول افتد.
چه كسي «اسلحه»زدن منصور را داد؟
از ساليان پس از پيروزي انقلاب هماره زمزمهاي وجود داشت كه اسلحه ترور حسنعلي منصور را چه كسي به اعضاي جمعيت مؤتلفه اسلامي داده است؟ در دهه 70، حجتالاسلام علياكبر ناطق نوري طي يك سخنراني صراحتاً اعلام كرد كه اين اسلحه را آيتالله اكبر هاشمي رفسنجاني به آنان داده بود. اين سخن در آن دوره، در روزنامه رسالت نيز درج شد. پس از درگذشت آيتالله نيز اسدالله بادامچيان و ابوالفضل توكلي بينا بر اين امر صحه گذاردند. هرچند هاشمي خود هيچگاه در اين باره سخن نگفت و حتي از سخنانش نوعي انكار نسبت به اين ادعا استنباط ميشد، اما اعضاي جمعيت مؤتلفه اسلامي، معمولاً با قطعيت در اين باره سخن ميگويند و آن را امري مسلم ميدانند. گذشته از اين، برخي اسناد ازجمله خاطرات آيتالله نيز نشان ميدهد كه ساواك با بازجوييها و شكنجههاي خويش، به وجود ارتباط نزديك ميان هاشمي و اعدامكنندگان منصور مظنون و آن را با جديت پيگير بوده است. به علاوه هاشمي در بخشي از خاطرهنگاريهاي خود اذعان دارد كه توسط شهيد مهدي عراقي از امكان بازداشت خويش در پي مرگ منصور مطلع شده است. آيتالله در خاطرات دوران مبارزه، درباره نحوه دستگيري خويش در آن دوره آورده است:
«صبح كه از منزل آمدم بيرون، درحالي كه طومارها و نوارها همراه من بود، متوجه شدم كه مأمور شهرباني براي دستگيري من كمين كرده است. ميدانست كه من عازم سفر هستم و بليت تهيه شده است. در لحظه دستگيري، آنچه پيش از هرچيزي برايم نگرانكننده بود، تعداد قابل توجهي طومار و نوار بود كه ميخواستم به تهران ببرم و بايد براي آن چارهاي ميانديشيدم كه كار چندان ساده و آساني هم نبود. راهي به نظرم رسيد و در پي آن به مأمور گفتم: «بگذاريد به وسيله اين بقالي (كه سركوچه بود)، خبري به منزل بدهم كه منتظر من نباشند.» او هم مخالفت نكرد. همين طور كه به آن سمت ميرفتم، در حال عبور از روي جوي پر آب صفاييه، طومارهايي را كه در دست داشتم، از زير عبا به آب انداختم و حركت تند آب، آنها را بهسرعت برد، بيآنكه آن مأمور متوجه شود. يكي از آشنايان متوجه شده بود و كمي پايينتر، آنها را از آب گرفته و داده بود به منزل ما. تعدادي هم نوار در جيبهاي من بود. براي انتقال من به شهرباني، از تاكسي استفاده شد. ما را كه سوار تاكسي كردند، آهسته نوارها را از جيبم درآوردم و از زير عبا كف ماشين گذاشتم و با حركت پا به زير صندلي راندم. بعدها معلوم شد كه راننده تاكسي هم اين نوارها را پيدا كرده و به يكي از آشنايان ما تحويل داده بود. به هرحال به دست شهرباني نيفتاد.»
اطلاعي در اين زمينه ندارم!
آيتالله در خاطرات خويش از اين دستگيري، اذعان ميدارد كه بازجويان بلافاصله سمت و سوي سؤالات خويش را به سوي ترور منصور بردهاند و تمام فشار و شكنجههاي خود را نيز بر اخذ اعتراف دراين باره متمركز كردهاند:
«بازجو با صراحت، مسئله ترور منصور را مطرح كرد و سؤالات را به آن سمت برد. من گفتم: هيچ اطلاعي در اين زمينه ندارم! گفت: من با شما رفتاري احترامآميز دارم، اما اگر درست به من جواب ندهيد، كسان ديگري ميآيند كه چنين رفتاري نخواهند داشت. آنها جور ديگري رفتار ميكنند. گفتم: هر كس ميخواهد بيايد. اگر حرف صحيحي بخواهد، همين است. از آنجا مرا به جاي زندان عمومي، به سلول انفرادي بردند و ساعتي بعد مرا احضار كردند كه از اينجا داستان شكل ديگري پيدا كرد. محل بازجويي تغيير كرد. حدود مغرب مرا بردند به دفتر ساقي (مسئول زندان). در آنجا از افراد ديگري هم بازجويي ميكردند. وقتي نشستيم، اجمالاً يكي دو سؤال مطرح شده بود كه سرهنگ مولوي آمد. او رئيس سازمان امنيت تهران بود. مرا كه تا آن روز با او مواجه نشده بودم، به او معرفي كردند. او هم خودش را معرفي و با تهديد چند اتهام را مطرح كرد. از روي نوشته ميخواند: تو سرباز فراري هستي، شش ماه خدمت كردي و فرار كردي. تو فتواي قتل منصور را گرفتي. تو از آقاي ميلاني16هزار تومان پول گرفتي براي خانوادههاي زنداني. تو براي ترور اعليحضرت و تيمسار نصيري، برنامهريزي كردي. تو از طرف آقاي خميني، رابط هيئتهاي مؤتلفه و قم بودي (و چيزهاي ديگري كه حالا يادم نيست.) بايد همه اينها را شرح بدهي. گفتم: اين حرفهايي كه ميزنيد، غير از فرار از سربازي، دروغ است؛ آن هم، شش ماه نبود و من دو ماه سرباز بودم. گرفتن من هم خلاف قانون بود، من الزامي نداشتم بمانم! آمد جلو و مرا زير مشت و لگد گرفت و بعد گفت: آنقدر بزنيدش كه همه را قبول كند... و رفت. يك تيم بازجويي بود به مديريت سرهنگ افضلي كه گويا آن موقع رئيس سازمان امنيت بازار بود؛ چون هيئت مؤتلفه هم بيشتر بازاري بودند و او آشنايي بيشتري با مسائل آنها داشت. با مسائل روحانيون هم آشنايي زيادي داشت. زير دست او يك تيم بازجو و شكنجهگر بود و شخص مجري شكنجه را امير صدا ميزدند. گاهي تلفنهاي مهم، مثلاً تلفن نصيري را او جواب ميداد. بعيد ميدانم همه اوراق بازجويي آن جلسه اول در پرونده باشد. احتمالاً بعضي از آنها را پاره كردهاند. سؤالات هم متمركز بود روي ترور: از ترور نخستوزير چه اطلاعي داري؟ با بخارايي چه ارتباطي داري؟ با عراقي چه روابطي داري؟ و طبعاً من اظهار بياطلاعي ميكردم. سؤالي از اين قبيل ميكردند و پس از جواب من شروع ميكردند به زدن. گاهي ميخواباندند روي تخت و پاها را ميبستند به تخت و شلاق ميزدند.»
گفتند: الان سرت را ميبريم!
هاشمي درخاطرهنگاري خود از شكنجههاي اين دستگيري، نكاتي تكاندهنده را نقل ميكند. اين نكات از يك سو نمايانگر اطلاع نسبي ساواك از نقش او در اعدام منصور و از سوي ديگر نشاندهنده عمق قساوت و بيرحمي شكنجهگران است. او در ادامه مينويسد:
«يكي از بازجوهاي آن شب، خودش را رحيمي معرفي ميكرد و ديگري رحماني. اينها اسم مستعار بودند. در سال 54 كه باز مرا گرفتند، همان شخص از من بازجويي كرد. او در اين موقع رئيس كميته بود و براي اينكه مرا بترساند گفت: در آن شب، من تو را بازجويي ميكردم. شلاق و شكنجه، همراه بود با فحاشي و اهانت. مقداري كه ميزدند، يكي ميگفت: نزنيد. الان ميگويد! در مواردي هم خودم ميگفتم و مجدداً شروع ميشد. باز قانع نميشدند و دوباره... گاهي مرا به ديوار ميچسباندند و چاقو را ميگذاشتند زير گلويم و ميگفتند: سرت را ميبريم! زير گلويم زخم شده بود. يك بار هم براي اهانت مرا لخت كردند. تا حدود 4 بعد از نصف شب اين وضع ادامه داشت. شلاق، گوشتها را برده و به استخوان رسيده بود. قسمتي از استخوان هم شكسته بود. بعد از بازجويي (چند روز بعد) من را با چشم بسته و لباس مبدل، به بيمارستاني نظامي در چهار راه حسنآباد بردند و عكسبرداري كردند و معلوم شد استخوانم شكسته است كه معالجه كردند. ضمن بازجويي دو سه بار هم از بالا- شايد نصيري يا ديگران- تلفن ميكردند و از نتيجه بازجويي ميپرسيدند. اينها ميگفتند: هيچ نميگويد! براي خواندن نماز اجازه گرفتم و بهزحمت توانستم نماز بخوانم. مرتباً تأكيد بر عجله در خواندن نماز ميكردند. آنچه براي آنها مهم بود، اطلاع از برنامه ترورهاي آينده بود، ترور شاه و نصيري... يا اطلاع از اينكه اسلحه از كجا آمده؟ فتواي ترور را چه كسي داده؟ نزديك ساعت 4 بعد از نصف شب بود كه من از حال رفتم. وقتي قلم را به دستم ميدادند، نميتوانستم بنويسم. اگر آن كاغذها پيدا شود- كه بعيد ميدانم- آثار خون و كج نوشتن و... در آنها هست. بعد مرا كشاندند به طرف سلول. كساني كه شلاق خورده باشند ميدانند كه كف پا چه جوري ميشود. موقع راه رفتن، آدم خيال ميكندكه 20-10 سانت بلندتر از زمين است، مثل اينكه چيزي به پا چسبيده باشد. حالا من يادم نيست كه فاصله اتاق بازجويي تا سلول را با پاي خودم آمدم يا با برانكارد. بهمحض رسيدن به سلول، گروهبان نگهبان داخلي آن شب، گروهبان قابلي و علي خاوري كه حالا در خارج و دبير حزب توده است و در سلول رو به روي سلول من بود، يك ليوان شربت آوردند. آن موقع تودهايها هم در زندان بودند كه افراد مشهورشان همين خاوري و حكمتجو بودند. از عصر كه مرا بردند و نياوردند، آنها متوجه شده بودند كه بازجويي سخت است. نوعاً هم زندانيها خيلي از ساعتهاي شب را بيدارند. شربتي دادند و مقداري مركوركروم روي جراحات پشت و پا و قسمتهاي مجروح ماليدند. امكان خواب هم كه نبود، نه به پشت، نه به رو و نه به پهلو. قبل از اينكه به خود بيايم، دوباره آمدند و مرا بردند. براي من اصلاً امكان راه رفتن نبود، ولي گفتند بايد بيايي. اين هم شگردي بود براي شكستن مقاومت. يك ساعت يا كمتر طول كشيده بود و تازه بدنم، سرد و احساس درد، شروع شده بود كه دوباره مرا بردند و همان اتاق بازجويي بود و فحاشي و مشت و لگد و... خيلي آزارم دادند. ديگر طاقتم تمام شده بود. گفتم: از اين سئولاتي كه شما مطرح ميكنيد، من هيچ چيز نميدانم، ولي مطالب ديگري مربوط به اين مسائل هست كه شايد شما قانع بشويد؛ اما الان درحالي نيستم كه بتوانم بنويسم. در پاسخ اين سؤالات شما اگر كشته هم بشوم، چيزي براي گفتن ندارم!... واقعاً هم انگشتانم قادر به گرفتن قلم نبودند. دوباره مرا با درد شديد و ناراحتي و عوارض شكنجه آوردند به سلول. اخبار مربوط به من در زندان عمومي قزل قلعه منعكس شد. از حياط زندان عمومي، از طريق پنجره مشرف به حياط از من احوالپرسي كردند. براي ناهار فرداي آن شب، آقاي رباني كه با طبخ غذا آشنايي خوبي داشت، مرغي پخته بود و براي من فرستاد.
يكي دو روزي فاصله افتاد كه دوباره مرا خواستند. تا حدودي امكان راه رفتن بود، گرچه استخوان پا شكسته بود. قسمتهايي را باندپيچي كرده بودند و بهسختي راه ميرفتم. اين دفعه بازجو منوچهري بود، معروف به ازغندي- كه قيافه آرامتري داشت و ميتوانست نقش روشنفكرانه بازي كند. بازجوهاي قبلي، خيلي خشن بودند. حالا دو سه روزي گذشته وكمي وضع من رو به بهبود بود كه دوباره شكنجه را شروع كردند. مقدار زيادي شلاق زدند و اين دفعه خيلي سخت گذشت. گوشت بدنم خورده شده بود وكوفتگي داشت و زخمها التيام نيافته بود. دوباره روي اينها، از سر تا كف پا، بدون هيچ ملاحظهاي شلاق ميزدند. من هم ميگفتم: همين است، مطلب ديگري ندارم، حتي اگر بكشيدم! اين مرحله بازجويي هم به همين جا ختم شد و دوباره مرا بردند به سلول.»
آزادي همه به جز «هاشمي»!
هاشمي پس از پشت سرنهادن شكنجههايي هولناك، از طريق دوستان اطلاع مييابد كه آيتالله سيد محسن حكيم (مرجع اعلاي شيعه در آن روزگار) به وساطت روحانيون دربندِ قزل قلعه آمده و بناست بسياري از آنان به زودي آزاد شوند. جالب اينجاست كه فرصت آزادي نصيب هاشمي نميشود و او مدت ديگري در زندان ميماند و همچنان متحمل شكنجههاي سخت ميگردد. علت اين رويكرد ساواك، جز نقش هاشمي در از ميان برداشتن منصور، چيز ديگري نميتواند باشد:
«يادم نيست كه تا عيد نوروز بازجويي ديگري بود يا نبود. آنجا بوديم تا شب عيد. دوستان ديگر هم در عمومي بودند. شب عيد كه شد، نصف شب، ديدم پنجره سلول مرا از داخل حياط عمومي زندان ميزنند. اطلاع دادند كه رفقا همه آزاد شدهاند. حدود 15 نفر از روحانيون در زندان شهرباني و قزلقلعه بودند كه همه را آزاد كردند. آقايان ربانياملشي، رباني شيرازي، خلخالي، انصاري شيرازي و... اول آمدند سراغشان و آنها را خواستند. بعد رفتند و وقتي برگشتند، آمدند پشت پنجره و به من گفتند: آقاي حكيم وساطت كرده كه ما را آزاد كنند. در مورد تو صحبت كرديم، گفتند چون پايش مجروح است، صبر ميكنيم تا پايش خوب بشود، بعد آزادش ميكنيم. آنها خداحافظي كردند و رفتند. تنهايي و جدايي از دوستاني كه به آنها انس گرفته بودم، حالت خيلي سختي بود. از آن گروه روحاني كه همزمان دستگير شده بوديم، فقط من مانده بودم. بعضي از افراد هيئتهاي مؤتلفه هم بودند، تودهايها بودند، چند نفري هم متفرقه. اين را هم دليل گرفتيم بر مشكل بودن وضع پرونده! ايام تعطيلي عيد هم سكوت و سكون سنگيني بر فضاي زندان حاكم بود. پنج روز بعد از عيد، مجدداً مرا احضار كردند. اين بار عضدي آمد و گفت: من ميخواهم به تو عيدي بدهم، تو هم يك عيدي به ما بده. عيدياي كه من به تو ميدهم اين است كه آزادت ميكنم. عيدياي كه تو به ما ميدهي، اين است كه ما را در ريشهكن كردن اين تروريستها كمك كني و اطلاعاتي را به ما بدهي! من چون شنيده بودم كه آقاي حكيم دخالت كردهاند و بناست اينها مرا آزاد كنند، تا حدودي پشتگرمي داشتم. محكم ايستادم و تندي كردم. گفتم: شما جلاديد. اين چه برخوردي است كه با من كرديد؟ برگشت و گفت: تو خيال كردي ما از آقاي حكيم يا از آقايان ديگر ميترسيم؟... دوباره برنامه شديدي در مورد من اجرا شد و مرا شكنجه سختي دادند. نميدانم چقدر طول كشيد: مشت، لگد، اهانت، فحاشي و دستبند قپاني، پيچاندن دست، گرفتن و كشيدن مو و گاهي سوزاندن با سيگار. يك جور خاصي دستبند ميزدند. مرا از پشت ميكشيدند و ميانداختند. نوعي تحقير بود و خيلي به آدم سخت ميگذشت. چقدر زدند؟ نميدانم. هرچه در اين چند روز تعطيلي با درمان و مداوا اصلاح كرده بوديم؛ دوباره برگشت به همان حالت اول. بعد گفت: ما ميدانيم يك پاي تو شكسته. نميبريم معالجه كنيم. تو بايد زير شكنجه بميري، خرجت نميكنيم. من روي همان موضع ماندم و هرچه سؤال كردند، بيش از آنچه نوشته بودم، چيزي ننوشتم. رفته رفته، برخوردها عاديتر شد تا اينكه به من لباس شخصي پوشاندند و مرا بردند و از پايم عكس برداشتند و گفتند اين ديگر جوش خورده است. شكستگي استخوان به مرور زمان، خود به خود ترميم شده بود. هرچند كه استخوان صدمه ديده بود و تا مدتي راه رفتنم عادي نبود و ميلنگيدم، باز هم احضار شدم به بازجويي، اما در اين مرحله با فرد مسني روبهرو شدم كه با متانت برخورد ميكرد و ميگفت از طرف مقامات بالا آمده است. پرسيدم: از كجا؟ گفت: نخستوزيري. ساواك از نظر اداري وابسته به نخستوزيري بود. در واقع او جواب درستي نداد. قدري دلجويي كرد و از روابط فاميلي من با آقاي حكيم پرسيد و بر اين نكته تأكيد كرد كه ما ميخواهيم به شما كمك كنيم.»
توصيف هاشمي از فضاي قزلقلعه
آيتالله در پايان روايت خويش از دستگيري سال 1343، توصيفي از فضاي زندان قزل قلعه- كه هماينك تخريب شده است- نيز دارد كه به عنوان مكمل روايتهاي وي از اين دوره، جذاب مينمايد:
«امروز زندان قزلقلعه از بين رفته و تبديل به ميدان ميوه و ترهبار شده است. اين زندان حياطي داشت كه جنوب و شمالش چند اتاق عمومي داشت و شرق و غربش دو سالن با اتاقهاي كوچكي كه زندانهاي انفرادي بود. در دو طرف اين سالنها، يك رديف سلول قرار داشتند. اتاقكهاي هر دو سالن كه به طرف حياط بود، پنجره كوچكي به حياط داشتند و ما ميتوانستيم از طريق اين پنجرهها با زندانيهايي كه در بخش عمومي بودند و وضعشان و اطلاعاتشان بهتر از ما بود تماس برقرار كنيم. با تماشاي منظره ورزش و بازيهاي آنها خودمان را مشغول ميكرديم. طرف ديگر سالنها، پنجره به سوي محوطه هواخوري داشت. پشت سالنها، زمين بازي بود كه از آن براي هواخوري زندانياني كه دوره انفرادي را ميگذراندند، استفاده ميشد. اين زمين آسفالت نشده بود و حالت بيابان داشت. با زندان قصر و اوين خيلي تفاوت داشت. زندان قصر درخت و باغچه و امكانات بيشتري داشت و مجموعاً جاي بهتري بود.»