آفتابنیوز : «سه چهار سالی بود که توی یک کارگاه خیاطی کار میکردم. صاحبکارم مرد خوبی بود. کمکم کرد تا یک کارگاه خیاطی بزنم. دنبال بیمه که رفتم، بعد از ۲۴ سال گفتند شناسنامهام فوتیه...»
"زهرا" نوزاد که بود، والدینش او را از پدر و مادر اصلی میخرند. بعد از مدتی از برادر پدرش؛ شناسنامهی فرزند فوت شدهشان را میخرند و به عنوان شناسنامه زهرا جا میزنند.
زهرا میگوید: مادرم ۱۱ ساله بودم که فوت کرد. پدرم هم در ۱۴ سالگیام از دنیا رفت. دو برادر داشتم که یکی از آنها زندان بود و برادر دومم با همسر و فرزندانش فروش مواد مخدر انجام میداد. با آنها نمیتوانستم زندگی کنم. در قرعهکشی بین زنهای همسایه یک میلیون به نامم درآمد، با همان پول در پاکدشت یک خانه اجاره کردم.
"زهرا" متولد ۷۰ و از سال ۸۳ در کارگاههای خیاطی و چرمدوزی کار کرده است. خودش میگوید: آن اوایل حقوقم ۴۵ هزار تومان در ماه بود. بعد از یکسال سرپرستِ کارگاه شدم. صاحبکارمان اصلا نبود. سفارش گرفتنها و ادارهی کارگاه با خودم بود. تولید کارگاه را به روزی ۱۰۰۰ دست لباس بیمارستانی در ماه رسانده بودم.
زهرا وقتی برای گرفتن بیمه اقدام میکند، به او میگویند که باید کارت ملی داشته باشد. خودش میگوید که تا قبل از آن برای گرفتن کارت ملی اقدام نکرده بود. شناسنامهاش را هم قبلتر گم کرده بود. وقتی برای گرفتن شناسنامه و کارت ملی میرود، به او اعلام میشود؛ شناسنامهای تا امروز از آن استفاده میکرده ۲۴ سال پیش اعلام فوتی شده است.
زهرا ادامه میدهد: همه چیز بههم ریخته بود. گیجِ اتفاقی که افتاده بود، شده بودم. ۲۴ سال در زندگی بودم و نبودم. ۲۴ سال کسی بودم که اصلا نبود. از قبل میدانستم که فرزند این خانواده نیستم اما دیگر نمیدانستم که شناسنامه و نامم هم مال من نیست. بعد از فوت مادرم؛ در یک دعوای خانوادگی همسر برادرم داد زد که من دختر این خانواده نیستم. درست وقتی مادرم رفت، فهمیدم که من از این خانواده نبودم. از طرفی دیگر کسی که قرار بود با او ازدواج کنم، وقتی متوجه شدند چه شرایطی دارم، خانوادهاش همه چیز را کنسل کردند. خانوادهاش گفتند من بیخانوادهام. بله من خانواده نداشتم اما از ۱۳سالگی روی پای خودم بودم. خانه از خودم داشتم. یک کارگاه را میچرخاندم. یک برادر قاچاقفروش داشتم و به راحتی میتوانستم به هرچیز تن دهم اما سالم زندگی کرده بودم. پس دیگر چه اهمیتی داشت داشتن یا نداشتن خانواده؛ آنهم اگر داشتمش هم شاید اوضاعم همین بود؟!
بعد از این اتفاقات "زهرا" مبتلا به افسردگی میشود و از کارگاه خیاطی بیرون میرود. او در تمام مدت یعنی بعد از فوت پدرش در اتاقی که اجاره کرده بود، تنها زندگی میکرده است. ما وقتی از کارگاه بیرون میزند، به دلیل ضعف بدنی شدید به بیمارستان میرود. میگوید: فکر میکردم تمام این ضعفها به خاطر افسردگی است اما دکتر گفت باید در بیمارستان شریعتی آزمایش خون بدهم. آنجا گفتند که سرطان خون دارم. نه شناسنامه داشتم و نه بیمه. به کارگاه برگشتم. باید خرج شیمی درمانیها را درمیآوردم. کارم شده بود دوندگی از ثبت احوال به بیمه تامین اجتماعی و از بیمه تامین اجتماعی به ثبت احوال. مدام در حرکت بودم تا شاید بتوانم هزینههای شیمی درمانی را کاهش دهم. دستِ تنها بودم. هیچکس نبود. من مانده بودم با بیکسی، با یاد پدر و مادری که حتی دیگر نمیدانستم که هستند یا نه؟!
زهرا میگوید: همه پساندازم را برای دورهی اول شیمی درمانی دادم. کارهای کارگاه که زیاد شد؛ دیگر نمیتوانستم به کار ادامه دهم. ضعف و ناتوانی تمام جانم را گرفته بود. با قرض از صاحبکار و دوستانم توانستم بخشی از داروها را بخرم اما باز به دنبال بیمهام بودم. بدون داروها؛ درد امانم را بریده بود. هفتهای ده قرص باید میخوردم که هزینهاش ۷۰۰ هزار تومان بود.
امروز؛ زهرا یک سال است که شیمی درمانی را به خاطر نداشتنِ بیمه تامین اجتماعی رها کرده است. میگوید: آدمی نیستم که سر بار کسی باشم. از کودکی کار کردهام. آدم تنبلی نیستم. اگر شناسنامه از خودم بود الان صاحب یک کارگاه بودم اما نشد که بشود. تنها چیزی که میخواهم یبمه و شناسنامه برای خودم است نه برای آدمی که ۲۷ سال پیش مرده و از دنیا رفته است.
منبع: ایلنا