«رانندههای تاکسی خطی در میدان آزادی قلعه حسنخان ایستادهاند. برای تهران و شهریار و کرج مسافر میزنند اما مسافر کم شده. این را آنها میگویند. یکی از آنها که به تاکسیاش تکیه داده، ۶۰ ساله است و ۴۰ سال ساکن قلعه حسنخان است که نام شهر قدس را بر آن گذاشتهاند: «قبلاً اینجا روستا بود و حالا شهر شده اما هیچ چیزش به شهر نرفته. همین که اسم جایی را بگذارید شهر که شهر نمیشود.» این را میگوید و خودش را توی کت قهوهای رنگ رفته جمع میکند: «الان از صبح یک راه هم نرفتهایم. این روزها کارمان همین است. میایستیم کنار هم و حرف میزنیم. بعد هم خسته میشویم و میرویم خانه. شغل خیلی از مردم اینجا رانندگی است. نانشان از همین راه به دست میآید. همه غصهمان گرفته. ما ناراحتیم از این که دولت چرا ما را درک نکرده. ما قشر ضعیفیم. سهمیه کفاف ما را نمیدهد. مردم سر کرایه با ما دعوا میکنند و میگویند گفتند کرایه گران نمیشود. میگویم بنزین ۲۰۰ درصد گران شد، کرایه اگر زیاد نشود که ما باید برویم گوشه خانه. همین ترمینال مسافربری که داریم، همینجوری غلغله بود حالا که دیگر بدتر شده. مگر راه به راه اتوبوس و مینیبوس میرود یا ماشین جدیدی اضافه شده؟ اینجا مگر چه امکاناتی دارد که لازم نباشد مردم بیرون بروند؟»
قلعهحسنخان شلوغ است. جمعیت زیادی در خیابان هستند. بچهها از مدرسه تعطیل شدهاند و گروهگروه به سمت خانه حرکت میکنند.
یکی دیگر از رانندهها میگوید: «من خودم سه تا بچه لیسانس دارم که بیکارند و در خانه نشستهاند. کار نیست. به بچههای ما کار بدهند، دیگر هیچ نمیخواهیم. چرا من با ۷۰ سال سن باید خرج بچه جوانم را بدهم؟ او الان باید کمک خرج من باشد. اینجا هم که تا دلتان بخواهد، خانوادهها بچه دارند. درِ هر خانه را بزنید ۵، ۶ تا بچه میآید بیرون. بعضیها تا ۱۰ تا بچه هم دارند. الان بروید توی خیابان بهاران، راه نمیشود رفت این قدر که شلوغ است.»
خیابان بهاران، همان جایی که راننده میگوید، پر از کوچههای کج و معوج و بیقاعده است. چند زن در کوچهای تنگ و بن بست جلوی درِ نیمه باز خانهها نشستهاند و بچههای کوچک مقابلشان بازی میکنند. یکی از زنها که مسنتر از بقیه است و لهجه آذری دارد، سر صحبت را باز میکند: «چند ماه پیش از تهران آمدهایم. برادر شوهرم اینجا بود گفت شما هم بیایید. خانهمان خیابان ۱۷ شهریور بود. آنجا دیگر توان کرایه خانه دادن نداشتیم آمدیم اینجا. اینجا هم کرایه ارزان نیست. جنسها هم مثل تهران است. تهران بهتر بود اما دیگر نمیتوانستیم بمانیم. آن قدر بچههایم ناراحت بودند که نگو. به آنجا عادت داشتند. جوانهای ما همه بیکارند. اگر کار باشد، سرشان گرم میشود. پسر خودم فوق لیسانس گرفته اما آن قدر بیکار ماند که آخرش رفت همین جا شاگرد آهنگر شد. همش توی خودش است.»
زن دیگر با شوهر و بچههایش از بابل آمده، دو سالی میشود. میگوید اینجا همه قشر کم درآمد هستند: «خودم سه تا بچه کوچک دارم. شوهرم راننده سرویس مدرسه است. ماهی ۲ میلیون تومان میگیرد. الان دیگر با این وضعیت معلوم نیست کارش چه میشود. همین درآمد به هیچ کجای زندگیمان نمیرسید. مستأجر و بدبختیم. باور کنید بچهام مریض میشود، خودم هی دارو میدهم چون ویزیت دکتر نداریم بدهیم. یک درمانگاه ۱۲ بهمن هست اینجا ولی ما بیمه نیستیم، دفترچه نداریم.»
مقابل ساختمان سوخته یکی از مؤسسات مالی، مغازههای کوچک خدمات ماشین ردیف شدهاند. کرایه مغازه اینجا کمتر است و خدمات ارزانتر برای همین مشتریهایی که از تهران و کرج و شهریار سراغشان میآیند. مرد شغلش تو دوزی ماشین است. از سال ۶۷ در شهر قدس ساکن است. قبلاً تهران زندگی میکرده: «قبلاً بیشتر از شهرستانها اینجا مهاجرت میکردند اما الان تعداد مهاجران از تهران هم خیلی زیاد شده. شهر قدس اولین جایی است که در مسیر شهریار به آن میرسید. انگار هم جزو تهران است و هم نیست. اگر بخواهم راحت بهتان بگویم، انگار تهران جمعیت بیبضاعتش را به اینجا و شهرهای حاشیهای دیگر میفرستد. وقتی پول نداشته باشی، از تهران بیرونت میکنند. مجبور میشوی بیایی بیرون.»
اوضاع کاسبی چطور است؟ مرد سری تکان میدهد: «قبلاً سرمان را نمیتوانستیم بخارانیم. الان یک دانه مشتری نداریم. بچههای خودم بیکارند. نتوانستند بروند دانشگاه. میآیند دم مغازه اما برای خودم هم کاری نیست. الان این قدر بیکار ایستادند اینجا که حوصلهشان سر رفت و رفتند بیرون یک دوری بزنند. اینجا خیلی مهاجرنشین هست. شغل مکانیکی و خدمات ماشین هم زیاد است اما مدتهاست کار نیست.»
دولت حرف ما را هم بشنود
اسم خیابان ولیعصر شهریار را گذاشتهاند «شهر سوخته». یکی از ساختمانها که مال مؤسسه مالی اعتباری است، سوخته و میگویند یکهو ریزش کرده، درست مثل پلاسکو. مردم موقع عبور از کنار بقایای ساختمان میایستند و تماشا میکنند.
«شهریاریها اوضاعشان بد نیست. خیلیهایشان باغدارند و بومی. اطراف شهریار بیشتر مهاجرپذیر است. داخل خود شهریار کرایه خانه گران است برای همین هر کس هم میآید اینجا، میرود حاشیه مثل بُردآباد و وحیدیه. برای کارگری میآیند شهریار. آن روزها هم میگفتند کسانی که آمده بودند برای اعتراض، از حاشیهها آمده بودند. من میگویم کاش جایی در نظر بگیرند که مردم اگر شکایتی دارند بیایند برای اعتراض. کسی باشد که حرفهایشان را بشنود. الان یک دستگاه خودپرداز سالم در این خیابان نمانده. مردم گیر میکنند میآیند اینجا ۵۰ هزار تومان پول میگیرند.»
این را یکی از کاسبهای قدیمی خیابان امام خمینی(ره) یا همان خیابان کرشته شهریار میگوید و این طور ادامه میدهد: «ما دولت را درک میکنیم. الان هم میدانیم سوخت خیلی وقت است قیمتش ثابت مانده بوده. من خودم حمایت میکنم از تصمیمی که بدانم به صلاح کشورم است اما مردم را هم باید درک کرد. همه که باغدار و زمیندار نیستند.»
بُردآبادی که آباد نیست
بُردآباد را یکی از پرجمعیتترین حاشیههای شهریار میدانند. شهر کوچکی که نه اسم شهر را میتوان به آن داد و نه حتی شهرک. گر چه روی تابلوی ورودی نام شهرک امیریه به چشم میخورد اما مردمش تأکید دارند که اینجا شهر است؛ شهری به وسعت یک حاشیه ۸۰ هزار نفری. در کوچههای تنگ، خانههای بی قوارهای کنار هم ردیف شدهاند که هرکدام محل زندگی چند خانواده پر جمعیتند. نام جدید بردآباد، امیریه است و ساکنان دوست دارند آن را به همین اسم بنامند. قدمت امیریه به اندازه قدمت حضور اولین مهاجران است که بیشترشان از همدان و بیجار و زنجان آمدهاند. بردآباد را آذربایجان کوچک هم مینامند.
شغل بیشتر اهالی بردآباد کارگری است. مرد مسن، کارگر قدیمی کارخانه گرانولسازی است. چیزی به بازنشستگیاش نمانده بوده که کارخانه تعطیل میشود. بیمه را برایش رد میکنند اما بیکار است و مثل خیلیهای دیگر صبحها به میدان میآید برای کارگری: «الان سه سال است بیکارم و درآمد ندارم. مثل بقیه میآیم دور میدان مینشینم اما کار نیست، بیکار مینشینیم تا ظهر و بعد خسته میشویم میرویم خانه.»
مرد دیگر که همان حوالی مغازه دارد نزدیک میشود و میگوید: «اینجا همه کارگر هستند و درآمد مردم خیلی پایین است. مغازههای کوچک ما به زور سرپاست. الان من خودم آهن خریدم برای مغازهام، دو روزه ۵۰۰ هزار تومان گران شد. وانتی بار میآورد از کرج تا اینجا، هر وانتی ۵۰ هزار تومان کرایه میگرفت. الان ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار تومان کرایه میگیرد. بیا این سیب را نگاه کن هفته پیش ۲هزار و ۵۰۰ تومان بود الان ۵ هزار و ۵۰۰ تومان است. جنسها گران شده چون کرایه رفته بالا. سیب ۵ هزار تومانی را در تهران میخرند اما اینجا نه. مردم توانش را ندارند. پس چرا قول میدهند که قیمتها را کنترل میکنند؟»
مرد دیگر راننده است. ۷ تا بچه دارد. مسافر میبرده قم. «چند روز است در خانه نشستهام و اصلاً ماشین بیرون نمیبرم، نمیصرفد. بنزین ما را فلج کرده. کاش فکری به حال ما بکنند. الان من با این وضعیتم حتی یارانه سوخت هم برایم نریختهاند. خرج بچههایم را از کجا باید بیاورم؟ الان تا شهریار پایم نمیکشد بروم. اینجا یک پارک برای بازی بچهها ندارد. خبر داری چند تا بچه توی گودال فاضلاب افتادهاند و خفه شدهاند؟ همین چند سال پیش بود، دو تا دختر بچه. مردم میترسند بچهها بروند توی کوچه و بلایی سرشان بیاد. بچه کوچک را هم که نمیشود در خانههای کوچک حبس کرد. الان خودم با ۷ تا بچه چه کار کنم؟ اگر شما خبرنگاری و دلت میخواهد به درد مردم برسی، اینها را بنویس. این که از ما گذشت اما بچهها مدرسه میخواهند، بهداشت میخواهند. کوچه ما بوی فاضلاب میدهد. آن کسی که وضعش خوب است غصهای ندارد. الان «کردزار» چسبیده به بردآباد است اما آنجا همه باغدارند. ما کارگریم.»
روی دیوار سیمانی زمخت و جابه جا فروریخته خانه مرد که نزدیک است و مرا همراه خودش میبرد تا نشانم دهد، یک بند رخت بلند بستهاند که یک ردیف لباس بچه رویش آویزان است، از نوزاد تا ۱۲-۱۰ ساله.
زمینهای بیآب، کشاورزان بیزمین
کردزار روستایی در حاشیه شهریار است. هوا آلوده است و آلودگی به شهریار هم رسیده اما در کردزار به دلیل وجود باغهایی که با دیوارهای کاهگلی کوتاه از کوچه جدا شدهاند، هوا بهتر است. خانهها هم سر و شکل بهتری دارند. دفتردار دهیاری کردزار میگوید جاهایی که بومی خود شهریار هستند، شرایط بهتری دارند اما حاشیههای مهاجرنشین خیلی شرایط مالیشان بد است. الان از همین جا به سمت آدران و رباط کریم بروید، همین طور میبینید که اوضاع بدتر میشود. در کردزار شاید چند خانواده فقیر داشته باشیم اما جایی مثل امیریه بیشترشان فقیرند.
از کردزار به سمت آدران حرکت میکنیم. بین راه از کهنز و صباشهر میگذریم. آدران روستایی در بخش مرکزی رباط کریم است. جمعیت زیادی از آدران را مهاجران افغان تشکیل میدهند. بقیه هم مهاجرانی از شهرهای دیگر ایران هستند مثل مردی که میگوید اهل سبزوار است و ۱۰ سال است به آدران آمده و دوچرخه سازی دارد اما به گفته خودش کل روز بیکار است چون مشتری ندارد. در سبزوار کشاورزی میکرده. اولش هم که آمده آدران روی زمین کار میکرده اما خیلیها دیگر کشاورزی نمیکنند.
«از اینجا تا افغانستان خط واحد دارد.» این را به شوخی میگوید و منظورش این است که افغانها از اینجا راحت به افغانستان رفت و آمد میکنند. «افغانها بیشتر در کارخانه آهن کار میکنند. سرشان به کار خودشان است، آرام هستند. جوانهای اینجا بیشترشان بیکارند. بعضیها مثل من کشاورزی میکردند که الان بیشتر زمینها آب ندارند.»
در این «بهارستان» گلی میروید؟
از آدران تا بهارستان فاصله زیادی نیست. تقریباً چسبیده به هم قرار گرفتهاند. بهارستان ۹ سالی میشود از رباط کریم جدا شده و با پیوستن بخشهای بوستان و گلستان به شهرستان تبدیل شده است.
قبل از شهر پمپ بنزین سوخته به چشم میخورد که دور تا دور آن را بستهاند. آثار خرابی در شهر نمایان است؛ آسفالت کنده شده و سوخته و ساختمانهای دود گرفته.
پیرمرد چرخ دستی را هل میدهد و سنگین حرکت میکند. بارش انار است، انار ساوه. خودش اهل میانه است. میگوید روستایمان زلزله آمد و خراب شد. ما خیلی وقت است آمدهایم. آنجا دیگر نه خانه داریم و نه زمین. بچههای جوان من یک ۱۰ هزار تومانی کف جیبشان نیست. من با این سن میوه فروش دوره گردم. وقتی شلوغ شده بود همهاش دلشوره بچههایم را داشتند، جوانند، کلهشان گرم است اما بچههای بدی نیستند. جوان از بیکاری معتاد میشود. بروید حاشیه کانال ببینید چقدر جوان معتاد آنجا نشسته.
کانالی که میگوید در «قلعه میر» بهارستان است که در بخش گلستان واقع شده. خیلی از کوچههایی را که به کانال عمود میشود، به شیوهای محلی با یک دیوار کوتاه، بنبست کردهاند تا کوچه به حاشیه کانال راه پیدا نکند و احتمالاً بچههای کوچک راهشان به سمت کانال آب عریض مسدود شود. از یکی از معدود کوچههای باز کنار کانال میروم. داخل کانال آثار زبالههای رها شده روی آب دیده میشود و بوی بدی از آن به مشام میرسد.
«اینجا قبلاً دره بود. باران که میآمد آب میآمد و سیل میشد و مردم را با خودش میبرد. زنی را میشناسم که آب بچههایش را که اینجا بازی میکردند با خودش برد. شوهرش اصلاً دیوانه شد ول کرد و رفت. الان شهرداری آمده کانال زده.» این را زنی میگوید که اهل اردبیل است و ۲۰ سالی میشود در قلعه میر ساکن است.
در حاشیه کانال چند گروه معتاد بدون توجه به حضور دیگران، دور هم حلقه زدهاند و در حال مصرف مواد هستند. نزدیک غروب است و بقیه هم کمکم از راه میرسند و به آنها ملحق میشوند. زن چادرش را روی دهانش میکشد و با دست از زیر چادر بهشان اشاره میکند: «الان اینها را میبینی؟ همینها مواد میکشند و از روی پشت بامها میپرند توی خانهها و دزدی میکنند. کسی جرأت نمیکند یک ساعت خانهاش را خالی بگذارد. به قرآن که اینها ۳۰ سالشان نشده. درد ما این است. همهاش هم از بدبختی. اینجا اگر کسی ماشین حسابی داشته باشد میگویند حتماً مواد فروش است. وگرنه که آقای ما مثل بقیه یک پراید دارد که آن را هم گذاشته برای فروش.»
خانهها با فاصله کمی از کانال آب قرار گرفتهاند. یک طرف کانال که تقریباً مماس به دیوار ساختمانهای یک الی دو طبقه است.
«من صدای تیراندازی میشنیدم و آن قدر میترسیدم که از خانه درنیامدم. چه کسی میرود شلوغ میکند؟ بچههای من که جانباز و شهید دارم که همینجوری نمیروند. یک کسی میآید شلوغ میکند و این بچهها احساسیاند و دنبالش میروند. کسی بیاید حرف ما را بشنود و کاری برای ما بکند، این را میخواهیم.»
مرثیهای برای کارگران فصلی اسلامشهر
حد فاصل بهارستان تا اسلامشهر ماشین فروشها با پلاکاردهای مقوایی کنار جاده ایستادهاند. اسلامشهر شبیه شهری است که صاعقه بر آن فرود آمده. ۴ مرد دور آتشی که داخل پیت حلبی روغن افروختهاند جمع شدهاند و دستهایشان را گرم میکنند. دو نفرشان اهل بجنوردند و یکی از قائن آمده. آن یکی هم میگوید بچه تهران است. کارگر فصلی هستند. تهران کار میکنند و اینجا شبها نگهبان انبار هستند. «میترسیم کار آن قدر کساد شود که نتوانیم دیگر اینجا بمانیم. اینجا هم کار کم شده. ساختمانسازی داشت بهتر میشد اما الان یک هفته است که کار را تعطیل کردهاند. میگویند برای این که مصالح گران شده، مهندس کار را نگه داشته. به ما گفت چند روز نیایید، شده یک هفته.»
این را مردی میگوید که اهل تهران است. مثل بقیه که زن و بچههایشان شهرستانند نیست و همسر و دو بچهاش همینجا پیش خودش هستند. «قبلاً خزانه بودیم الان آمدهایم اسلامشهر. وضع ما بدتر و بدتر میشود. گوشت نمیتوانم بخرم. الان دو ماه است زن و بچهام رنگ گوشت ندیدهاند. ما توی دلمان پر از درد است اما کسی کاری برای کارگر نمیکند.»
دوستانش سر تکان میدهند.
سهتایشان در روستا کشاورزی میکردند و همان قصه خشک شدن زمین و تعطیلی کشت و کار؛ قصه تکراری و تلخ.
از اسلامشهر به چهاردانگه میرسم. مبل سازیها قبل از هرچیز دیگر نمایان میشوند.
بساط رنگی میوه فروشهای باری چهاردانگه هم هست که این روزها با افزایش ناگهانی قیمت میوه، مشتریها را به قول خودشان از دست دادهاند. وقتی ناچاری انار را کیلویی ۹ هزار تومان بدهی و پرتقال را ۷ هزار تومان، دیگر یعنی باید فاتحه این کار را بخوانی. کرایه بار زیاد شده و ما درماندهایم که چه بکنیم. اینجا هم قشر ضعیف ساکن هستند وگرنه که دلمان به مشتری گذری که نمیتواند خوش باشد.»
مرد اینها را میگوید و نگاهی مأیوسانه به بار وانت میاندازد. هوا تاریک شده و سوسوی چراغهای تهران نمایان است. تهران، شهر آرزوها و حسرتها. شهری که اگر نتوانی خودت را با قاعدهاش پیش ببری، اگر نتوانی هزینه زندگی در آن را بپردازی، تو را پس میزند.»