پسر نوجوان به نام نوید بازرسی بدنی شد و مأموران از او 480 گرم تریاک کشف کردند. نوید بعد از بازداشت به کلانتری منتقل شد. او اتهام را رد کرد و گفت: من موادفروش نیستم و مجبور شدم موادفروشی کنم.
او گفت: چند سال قبل وقتی که سنم خیلی کم بود، پدرم در یک حادثه دچار مجروحیت شدید شده و از کار افتاده شد. او دیگر نمیتوانست کار کند و من مجبور بودم هزینه زندگی را تأمین کنم. از همان بچگی کار میکردم. مادرم هم کار میکرد و سعی میکردیم هزینه زندگی را تأمین کنیم؛ اما هزینه زندگی ما بهدلیل مشکل جسمی پدرم بیشتر شده بود. دیگر فقط خرج خورد و خوراک نبود و باید داروهای پدرم را که خیلی هم گران بود، تأمین میکردم؛ ضمن اینکه پدرم نیاز به توانبخشی داشت که آن هم هزینه زیادی لازم داشت. نمیتوانستم پول مورد نیاز را تأمین کنم؛ بههمینخاطر ترک تحصیل کردم تا بتوانم بیشتر کار کنم. باز هم کم میآوردم و بههمیندلیل مجبور شدم مواد بفروشم. من از فقر این کار را کردم.
با توجه به وضعیت متهم و کمسنبودن نوید او به کانون اصلاح و تربیت فرستاده شد.
زمانی که نوید برای بیان آخرین دفاع به دادسرا برده شد، ادعای جدیدی را مطرح کرد و مدعی شد فردی تریاک را به او داده و وادارش کرده مواد را بفروشد؛ اما ردی از آن فرد به مأموران نداد تا اینکه کیفرخواست علیه متهم صادر و پرونده برای رسیدگی به شعبه 5 دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد.
نوید در جلسه رسیدگی به این پرونده گفت: من تنها فرزند خانواده هستم. بعد از اینکه پدرم ازکارافتاده شد، شرایط زندگی ما خیلی سخت شد. مادرم هم کار میکرد؛ ولی نمیتوانستیم هزینهها را تأمین کنیم. مستأجر بودیم و باید کرایه میدادیم. من هر کاری که میتوانستم میکردم. از دستفروشی گرفته تا کارگری در مغازهها، اما فایدهای نداشت؛ چون هزینه بیماری پدرم زیاد بود. او هم کارگری بود که ازکارافتادگیاش شرایط را سخت کرد. من زورم به کسی نمیرسید؛ بههمیندلیل دیگران من را وادار به کارهایی که میخواستند، میکردند.
او درباره روز دستگیریاش گفت: من در پارک بودم. بعد از کار به پارک رفتم تا بتوانم کمی استراحت کنم، اما جوانی به نام رامین آمد و به من مواد داد. گفت باید این مواد را در چند ساعت بفروشی. گفتم من این کار را نمیکنم. تهدیدم کرد و گفت اگر به حرفم گوش ندهی، تو را میزنم. من هم ترسیدم. مواد را گرفتم و در پارک میچرخیدم تا مشتری پیدا کنم که مأموران من را گرفتند. من هنوز نتوانسته بودم چیزی بفروشم. بلافاصله دستگیر شدم. از ترس اینکه رامین به مادر و پدرم آسیب برساند، سکوت کردم و آن اوایل چیزی نگفتم؛ اما واقعیت این است که مواد مال من نبود.
این پسر گفت: وقتی بازداشت شدم، نوجوان بودم. من را به کانون اصلاح و تربیت بردند. در آنجا وضعیت بهتر بود. آنجا مثل زندان نیست و من راحتتر بودم و مادرم گاهی به دیدنم میآمد. حالا یک سال است به زندان بزرگسالان منتقل شدهام. خیلی شرایط سخت و بد شده و نمیتوانم تحمل کنم. من پدر و مادری ناتوان دارم. از وقتی زندانی شدم، شرایط پدر و مادرم خیلی بدتر و سختتر شده. سه سال است که نتوانستهام پدر بیمارم را ببینم. من به خاطر گناهی ناکرده در زندان هستم و درخواست کمک دارم.
متهم در پاسخ به این سؤال که چرا آدرس رامین را به مأموران نمیدهد، گفت: من نمیدانم او کجا زندگی میکند. من رامین را در پارک میدیدم. با او صحبتی هم نمیکردم و فقط چهرهاش را میشناختم. روز حادثه او به سمتم آمد، مواد را داد و گفت اگر نفروشم، بلایی به سرم میآورد که دیگر نتوانم خرج خانوادهام را بدهم. من از ترس با او همکاری کردم. ما رفاقتی با هم نداشتیم که بخواهم آدرس یا شماره تماسی از او داشته باشم. وقتی مأموران گفتند خطری پدر و مادرم را تهدید نمیکند، هرچه از رامین میدانستم، گفتم.
بعد از گفتههای متهم و وکیل او، هیئت قضات برای صدور رأی وارد شور شدند.