چطور کتابهای خوانده شده را به یاد بسپاریم؛ اگر هنگام مطالعه، این ۷ کار رو انجام بدی، بیشتر یادت میمونه.
۱. یادداشت بردار
یادداشت برداشتن اساس اساسی بازتاب و ثبت چیزی که خوندی در ذهنته. بهترین روش یادداشت برداری اون روشیه که بهتر از همه برات جواب میده و انجام همیشگیش برات راحته. صدها سیستم مختلف برای این کار در اینترنت وجود داره، اما تو باید یکی از اونا رو انتخاب کنی و مال خودت کنیش. بعضی افراد ترجیح میدن روی کارت یا دفترچه یادداشت بردارن و برخی دیگه سیستمهای دیجیتالی رو. اگه به طور معمول مینویسی، یادداشت برداری برات خیلی مفیده، البته همه (نه تنها بهترین نویسندهها) میتونن از این کار سود ببرن.
با نوشتن چکیدهای کوتاه از هر فصل و عینا نوشتن هر جمله یا بند پر معنی شروع کن. اگه درست نمیدونی چطور باید تفکرت رو جمع کنی، تصور کن یکی همین الان زده روی شونت و ازت میخواد این فصلی که الان خوندی رو براش توضیح بدی. اون فرد تا حالا این کتاب رو نخونده و هیچ چیزی درباره موضوعش نمیدونه. چطور بهش توضیح میدی؟
در کتاب سه رازی که به من کمک میکنند بنویسم و فکر کنم، رابرت گرین روند یادداشت برداریش رو اینطور توصیف میکنه:
من وقتی کتاب میخونم، دنبال عناصر اساسی نوشته میگردم که بتونم توی استراتژی و داستانهایی که توی کتابهای خودم هستن، ازشون استفاده کنم. در حالی که کتابی میخونم، زیر جمله و بندهای مهمش خط میکشم و یادداشت مینویسم... توی حاشیش.
عموما وقتی خوندن کتابی تموم شد برای یک هفته کنارش میگذارم و عمیقا درباره پند و داستانهای مهمش که بتونم توی کتاب خودم استفاده کنم فکر میکنم. بعد بر میگردم و این بخشهای مهم رو به کاغذ یادداشت منتقل میکنم.
دیوید فاستر والاس هم روش مشابهی از خواندن فعال رو پیشنهاد میکنه:
نه تنها خوندن زیاد بلکه توجه به شکل کنار هم قرار گرفتن جملات، ارتباط بندها، طوری که جملات یک بند رو تشکیل میدن، مهمه. به شدت این تمرین رو انجام بده که کتابی که واقعا دوست داری رو بردار، یک صفحه ازش رو سه چهار بار بخون و کنارش بگذار و سعی کن کلمه به کلمه تقلیدش کنی تا بتونی احساس کنی عضلات خودت دارن سعی میکنن کمی از تاثیری که اون صفحهای که دوست داری، داره رو داشته باشن. اگه شبیه من باشی، وقتی نتونی درست تکرارش کنی، چیزی که باید رو یاد میگیری. به نظر واقعا واقعا احمقانه میرسه، ولی در واقع میتونی یه صفحه کتاب بخونی، نه؟ و با خودت میگی «وای چقدر خوب بود...»، اما تا سعی نکنی دوباره اون متن رو بسازی، متوجه بی نهایت تصمیمی که برای نوشتن همون یک صفحه گرفته شده، نمیشی.
وقتی داری بهترین کتابها رو میخونی، درست پایان فصل، خلاصت رو بنویس. اگه نشست مطالعت تموم شده، این کار کمک میکنه چیزی که خوندی رو حلاجی کنی. وقتی روز بعد کتاب رو برداشتی که ادامه بدی، خلاصه دو فصل قبلی رو بخون تا به ذهنت یادآوری کنی کجای کتاب بودی.
۲. تمرکز داشته باش
با خودت تصمیم بگیر در مدتی که در حال مطالعه هستی، فقط روی کتاب تمرکز میکنی. یه نگاه کوچیک به گوشی نداریم، تلویزیون نداریم، زل زدن به سقف نداریم. درک و جذب کردن کتاب نیاز به تمرکز عمیق داره، مخصوصا اگه موضوع پیچیده یا عمیق باشه. یادت باشه، هدف ما خواندن فعاله. خواندن فعال نیازمند تمرکز و توانایی برقراری ارتباط با نویسندس.
نیکلاس کار در کم ژرف، با ارجاع به دوران قبل از اینترنت نوشته: «در مکانهای ساکتی که توسط خواندن بدون تداخل و طولانی کتاب ساخته میشه، مردم ارتباطهای خودشون رو برقرار میکردن، استنباط و قیاسهای خودشون رو داشتن و ایدههای خودشون رو پرورش میدادن. همونقدر که عمیق میخوندن، عمیق فکر میکردن.»
اگه تمرکز روی یک کتاب دشوار یا طولانی برات سخته، تصمیم بگیر روزی صرفا ۲۵ صفحه بخوانی. دست و پنجه نرم کردن با یه متن سخت فقط چند دقیقه زمان میبره. تموم کردن یه کتاب طولانی به این روش ممکنه ماهها زمان ببره، اما حداقل بدون اینکه کلافه بشی یا حوصلت سر بره خواندیش.
۳. توی کتاب علامت بذار
به اکثرمون توی بچگی یاد دادن کتاب یه چیز مقدسه- به هیچ وجه نباید گوشه برگش رو خم کنیم و توی حاشیش چیزی بنویسیم. اما اگر میخوای چیزی که خواندی یادت بمونه، باید بیخیال نو نگه داشتن کتابت بشی. من وقت زیادی رو صرف این کردم که به بچه هام کمک کنم قانون نباید توی کتابها چیزی نوشت رو فراموش کنن.
در اصل بهتره گند نوشتن توی حاشیه رو دربیاری. هرچه بیشتر بنویسی، ذهنت در حال مطالعه فعالتر میشه.
افکار مرتبط و ارتباطات رو یادداشت کن، زیر جملات کلیدی خط بکش و عادت کن با نویسنده صحبت کنی. بعضی افراد پیشنهاد میکنن فهرست صفحات مهم یا حروف اختصاری خودت رو داشته باشی.
ممکنه اولین بار که میخوای توی کتاب بنویسی سختت باشه، اما در طولانی مدت، درک و حس ارتباط عمیقی با نویسنده به دست میاری.
بیلی کالینز شعر زیبایی درباره ذوق نوشتن در حاشیه نوشته: «ما همه بخش سفید را از آن خود کرده ایم / و قلم به دست گرفته ایم تا نشان دهیم / صرفا در صندلی لم نداده ایم / افکارمان را ثبت کرده / تاثیری بر ورق میگذاریم. / ... ببخشید لک سالاد این گوشه افتاده، من عاشق شده ام.»
۴. تصویر ذهنی شفافی بساز
ساخت تصویر ذهنی شفاف یکی از موثرترین روشهای به خاطر سپردن نه فقط درباره چیزی که خواندیم بلکه همه چیزه. وقتی به جمله یا مفهوم مهمی میرسی، مکث کرده و تصورش کن. در حد امکان تصویر رو برجسته و متمایز کن.
۵. ارتباط ذهنی بساز
کتابها توی خلا نیستن. هر مفهوم یا امری میتونه به چندین مورد دیگه، متصل بشه. تلاش برای ساخت ارتباطات خودمون، روشی موثر برای بهتر به یاد سپردن چیزیه که خوندیم.
نیکلاس کار در کم ژرف نوشته:
ارتباط میان خواننده و نویسنده کتاب همیشه همزیستانه بوده، روشی برای لقاح متقابل علمی و هنری. کلمات نویسنده در ذهن خواننده به صورت کاتالیزور عمل میکنه و باعث به وجود اومدن الهامات، ارتباطات، دیدگاهها و حتی گاهی اعتقادات جدید میشه و همین وجود توجه خواننده موثر، باعث به جرقه زدن آثار نویسنده میشه. به نویسنده اعتماد به نفس کافی برای امتحان انواع جدید ابراز خود، جار زدن طرز تفکرهای دشوار و چالش برانگیز و قدم گذاشتن به قلمروهای کشف نشده و گاها خطرناک را میدهد.
۶. روشهای ذهنی را در نظر داشته باش
روشهای ذهنی باعث میشن بتونیم کتابها رو بهتر درک و تفسیر کنیم. برخی روشهای استفاده ازشون:
• تعصب تایید شدن: کدوم بخش کتاب رو ندید گرفتم؟ این کتاب نظر من رو تایید میکنه؟ (خب واقعا داره اعتقادت رو تایید میکنه یا صرفا چیزی که دلت میخواد رو درش میبینی؟ اگه حتی با یک بخش از کتاب هم مخالف نیستی، قطعا تعصب تایید شدن داره روی منطقت تاثیر میذاره.)
• به روز شدن بایزی: به لطف این کتاب، کدوم عقیدم رو باید تغییر بدم؟ چطور میتونم با استفاده از اطلاعات این کتاب دیدگاهم رو به روز کنم؟ کلمات جان ماینارد کینز رو یادت باشه: «وقتی حقایق عوض بشن، من هم دیدگاهم رو عوض میکنم. تو چی قربان؟»
• قاعده پارتو: کدوم بخشهای این کتاب بیشترین اهمیت و اطلاعات رو داشت؟ اگه مجبور بودم ۹۹ درصد کلمات این کتاب رو حذف کنم، چی ازش باقی میموند؟ خیلی از نویسندهها مجبورن به تعداد لغات یا تعداد صفحات مشخصی برسن (یا حتی تعداد فصل ها) برای همین کلمات اضافه یا شاخ و برگ بهش میدن. حتی بهترین کتابهای غیرداستانی هم بیشتر از چیزی که برای توضیح ایدشون نیازه، مینویسن. (حواست باشه که قاعده پارتو چندان درباره کتابهای داستانی صدق نمیکنه.)
• اهرم: چطور میتونم از اطلاعات این کتاب برای به دست آوردن مزیت نامتناسب استفاده کنم؟ میتونم از این اطلاعات جدید به عنوان یه اهرم مفید استفاده کنم؟
• انگیزهها: انگیزه شخصیتها یا نویسنده چیه؟ دنبال چی هستن؟ هدفشون چیه؟ کرت ونگوت اهمیت انگیزه در کتابها رو اینطوری توصیف میکنه: «وقتی نویسندگی خلاق درس میدادم، از دانشجوهام میخواستم کاری کنن شخصیتشون فورا دنبال چیزی باشه – حتی شده یه لیوان آب. حتی شخصیتهایی که توسط پوچی دنیای مدرن فلج شدن هم باید گاهی آب بنوشن.»
• تعصب دسترسی: آیا کتابهایی که اخیرا خواندم، روی درکم از این کتاب تاثیر گذاشتن؟ تجربات اخیرا چه شکلی به مطالعم داده؟ دارم به بخشهایی از این کتاب به خاطر برجسته و به یاد موندنی بودنش، بیش از چیزی که باید اهمیت میدم؟
• تمایل به دسته بندی: دارم به طور ناخودآگاه نویسنده، شخصیتها یا به طور کلی خود کتاب رو به دسته مشخصی ارتباط میدم؟ یا خود نویسنده شخصیت هاش رو در دسته خاصی نوشته؟ یادت باشه، چیزی به عنوان دسته برتر وجود نداره.
• ملاک اجتماعی: چطور ملاک اجتماعی – تعداد نسخه فروخته شده، جایگاه پرفروشترین و نظر بقیه – روی درکم از این کتاب تاثیر گذاشته؟ آیا نویسنده داره از ملاک اجتماعی برای بازی دادن خواننده استفاده میکنه؟ کم پیش نمیاد که نویسندهها جایگاهشون در لیست پرفروشترینها رو بخرن که باعث فروش بیشتر کتاب به خاطر ملاک اجتماعی میشه و در نتیجه کتابهای معمولی، مشهور میشن. مورد کلاسیکش میشه لباس جدید پادشاه که خوانندههای هوشمند ازش دوری میکنن.
• غریزه داستان گویی: آیا نویسنده وقایع حقیقی رو طوری تغییر داده که داستان منسجمی بسازه؟ این کار در متون بیوگرافی، خاطرات و تاریخی معموله. هایدن وایت در کتاب ارزش قصه گویی در بازتاب حقیقت، گرایش ما به تبدیل تاریخ به داستان رو توضیح میده: «انقدر میل به داستان گویی خیلی طبیعیه و انقدر داستانی کردن گزارش اتفاقات گذشته غیرقابل اجتنابه که قصه گویی تنها در فرهنگی مشکل ساز میشه که چنین چیزی درش وجود نداشته... قصه گویی یک نماده، امر جهانی انسانی... قصه گویی فقط وقتی مشکل ساز میشه که بخوایم به اتفاقات واقعی شکل داستانی بدیم... این کاری که به داستان گویی در بازگویی اتفاقات واقعی متصله از علاقمون به نمایش دادن انسجام، کمال، سرشاری و پایان داشتن تصویر زندگی میاد که تنها تخیلیه و تنها همینطور میتونه باشه. بخشی از اتفاقات واقعی که دارای ویژگیهای رسمی داستانهایی که درباره اتفاقات تخیلی تعریف میکنیم، از آرزو، خیال و واهیات سرچشمه میگیرن. واقعا دنیا خودش رو طوری نشون میده که به صورت داستانهای خوش ساخت، با موضوع اصلی، شروع، میانه و پایان درست و منسجم دیده بشه که بهمون اجازه میده «پایان» هر آغازی رو ببینیم؟ یا بیشتر خودش رو به صورتی که سالنامه و تاریخچهها پیشنهاد میدن نشون میده که صرفا اتفاقاتی بدون پایان و شروع هستن یا یک سری شروع که صرفا آغاز شده و هیچوقت به نتیجهای نمیرسن؟ و آیا دنیا، حتی دنیای اجتماعی، هیچوقت به صورت داستانی و «گویا» از فراز میزان درک علمی ما بهمون میرسه؟ یا تخیل چنین دنیایی، دنیایی که گویا باشه و خودش رو به شکل داستان نشون بده، لازمش بیان یک قانون اخلاقی بدون حقیقت اجتماعی نباشه، غیر قابل تصوره؟»
• تعصب بقا: این کتاب (غیرتخیلی) بازتاب حقیقه یا نویسنده نتونسته اساسش رو بیان کنه؟ تعصب بقا در زمینه کتابهای تجاری، خودیاری و بیوگرافی زیاد دیده میشه. یک مورد از موفقیت فردی یا تجاری ممکنه به صورت قاعده دیده شه و نه استثنا.
• سودمندی: اگه کتابی نصیحتی کنه، میشه به طور کاربردی ازش استفاده کرد؟ از کجا کاهش بازدهی شروع میشه؟
۷. وقتی کسل شدی ادامه نده
یه قانون کلیه که افرادی که عاشق کتاب خواندنن، هیچوقت به هیچ وجه یه کتاب بد رو تموم نمیکنن.
به قول شوپنهاور: «نمی شه خیلی کم کتاب بد و زیادی کتاب خوب خواند: کتابهای بد سم عقل هستند، ذهن رو نابود میکنن.» زندگی کوتاهتر از اونه که یه کتاب بد رو تموم کنی.
نانسی پرل قانون پنجاه رو وضع کرده. این قانون میگه پنجاه صفحه اول یه کتاب رو بخون و بعد تصمیم بگیر ارزش تموم کردنش رو داره یا نه. قانون پنجاه ویژگی جالبی داره: وقتی از پنجاه گذشتی، سنت رو از صد کم کن و همونقدر صفحه بخون. پرل نوشته:
و اگه انتهای صفحه پنجاه، فقط برات جالبه کی با کی ازدواج میکنه یا کی قاتله، برو صفحه آخر و ببین. اگه توی صفحه آخر نبود، یه صفحه دیگه هم عقب برو، و باز هم برو، انقدر که جواب سوالت رو بگیری... وقتی ۵۱ سال یا بیشتر بودی، سنت رو از ۱۰۰ کم کن و عددی که به دست آوردی (که هر سال کمتر میشه) تعداد صفحه هاییه که باید بخونی تا بتونی بدون احساس گناه یه کتاب رو کنار بگذاری... وقتی صد سالت شد توسط قانون پنجاه اجازه داره هر کتاب رو از روی جلدش قضاوت کنی.
نسیم طالب هم بر تمام نکردن کتاب بد تاکید میکند:
لحظهای که از یک کتاب یا موضوع کسل بشم، سراغ یک کتاب دیگه میرم، نه که کلا کتاب خواندن رو کنار بگذارم. وقتی به عناوین مدرسه محدود باشی و حوصلت سر بره، عموما بیخیال میشی و کاری نمیکنی یا از روی بی انگیزگی، میری بازی کنی... حقه اینه که از خود کتاب کسل بشی نه عمل مطالعه. اینطوری تعداد صفحات جذب شده با سرعت بیشتری رشد میکنه و میشه گفت بدون تلاش خاصی، به گنج دست میابی، درست مثل تحقیقات منطقی، اما بی جهت آزمون و خطا.
«مونتاگ، چیزهایی که دنبالشون میگردی توی جهان هستن، ولی یه فرد عادی ۹۹ درصد اونا رو فقط از طریق کتاب میتونه ببینه.»
- ری بردبری، فارنهایت ۴۵۱