فرخ نگهدار بهدلیل موضعگیریهای متفاوت خود درباره سیاست داخلی ایران خاصه انتخابات 1400، بهعنوان یکی از چهرههای مناقشهبرانگیز در میان همفکران و همنسلان خود مطرح شده است. فارغ از همدلی یا مخالفت با موضعگیریهای فرخ نگهدار، باید گفت او تجربه تاریخی ارزشمندی در مسائل سیاسی دارد.
نگهدار قبل از انقلاب درحال مبارزه مدام با رژیم شاهنشاهی بوده است و بعد از پیروزی انقلاب و درست در بحبوحه جریانات سیاسی و اتفاقاتی که محصول اجتنابناپذیر هر انقلابی است، حضوری پررنگ داشته و شاید از همینروست که فرخ نگهدار دیگر مسائل را با شور و حرارت یک چریک دنبال نمیکند و بیش از آنکه موضعگیریهایش برخاسته از روحیهای چریکی باشد، نشئتگرفته از تجربههای موفق و ناموفقش در عرصههای سیاسی است. با وجود این، او همچون یک انقلابیِ سیاسی، پایبند و وفادار به اصول خودش است. با فرخ نگهدار درباره تجربیات سیاسی و حزبی او، مسئله انشعاب و افکارش درباره وضعیت گروههای سیاسی موجود امروز به گفتوگو نشستهایم که میخوانید.
آقای نگهدار تصوری درباره انشعاب در گروهها و احزاب سیاسی وجود دارد که انشعاب را مذموم و نوعی شکست برای جریانهای سیاسی قلمداد میکنند. دیدگاه شما درباره انشعابهای سیاسی چیست؟
اگر سؤال در سطح کلان و ملی مطرح شود به نظر من تلاش برای گسترش طیف نیروهای مشارکتکننده در انتخابات حیاتیترین مسئله کشور است. در جهان امروز هرچه طیف تحریمکننده انتخابات گستردهتر شود به همان اندازه امنیت ملی و آسیبپذیری کشور در برابر فشارهای خارجی شدت خواهد یافت.
به نظرم نظارت استصوابی مهمترین مسئله کاهشدهنده سطح مشارکت است. نتیجه میگیرم گروههای سیاسی که نظریات و برنامههای مختلف دارند و هر یک از آنها در مرحلهای از تاریخ پس از انقلاب از حق مشارکت محدود و منشعب شدهاند، باید با یکدیگر وارد گفتوگو شوند.
راه غلبه بر انشعابات متعدد، پیدا کردن آن نخ تسبیحی است که میتواند این دانهها را در کنار هم قرار دهد. این به نظر من نوع سازمانگری اقتصاد با شیوه تعامل با جهان یا حدود محدودیتها و تبعیضهای هویتی نیست. این نخ تسبیح «قانون انتخابات» است. قانونی که حکمرانی و مشارکت را در اختیار حاملان نظریههای مختلف سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و زیستمحیطی قرار میدهد.
قبل از اینکه بخواهم به بحث شما بپردازم، مایلم از تجربه تاریخیتان بپرسم. تجربه تاریخی انشعاب در میان اعضای حزب توده و چریکهای فدایی خلق. این انشعابها چه ثمرات و چه مضراتی داشت و چه ضرورتهایی این انشعابها را اجتنابناپذیر میکرد؟ اگر هدفم را از این پرسش بگویم، شاید کمک کند که شما بتوانید به شیوهای مصداقی بحث را پیش ببرید تا در کلیات نمانیم. بحث من این است که آیا اینک انشعاب در میان جناحهای سیاسی مثل اصلاحطلبان و حتی اصولگرایان، اجتنابناپذیر نشده است.
در پاسخ به سؤال شما، من دو تجربه شخصی در زمینه انشعاب را پیش خواهم کشید، سپس جمعبندی خودم را از اینکه آیا بههنگام اختلاف در یک حزب سیاسی، انشعابْ اجتنابناپذیر است یا اجتنابپذیر مطرح خواهم کرد.
در اوایل سال 1354 ما در زندان اوین بودیم که پس از قتل فجیع یاران بزرگمان، بیژن جزنی، حسن ضیاظریفی و پنج نفر دیگر از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق و دو مجاهد، مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانواری، خبر آمد که بیانیه تغییر مواضع مجاهدین خلق و مارکسیست شدنِ آنها انتشار یافته و بازجویی به نام رسولی این جزوه را در دست با خوشحالی به زندانیان نشان داد.
پس از آن بحث در گرفت که آیا اعلام سازمان مجاهدین خلق ایران بهعنوانِ یک سازمان مارکسیست-لنینیست تصمیم درستی است، یا باید نفی شود و مورد انتقاد قرار بگیرد. طولی نگذشت که خبر آمد قتلهایی هم در این سازمان بین مذهبیها و غیرمذهبیها سازمان داده شده و اتفاق افتاده است. ما در زندان این موضوع را با حساسیت و دقت مورد بررسی قرار دادیم و هم با مسعود رجوی مفصل در این رابطه روزانه بحث کردیم و هم از آن مفصلتر و عمیقتر با بهزاد نبوی که آن زمان همبند ما بود.
حاصل بحثهای من با مسعود رجوی و بهزاد نبوی این شد که این انشعاب گریزناپذیر بوده و اعضای تغییر ایدئولوژیداده سازمان مجاهدین میبایست انشعاب میکردند و سازمان خودشان را تشکیل میدادند و علت این نظر و جمعبندی این بود که ما معتقد بودیم سازمان مجاهدین خلق در رابطه با نیروهای اقشار مذهبی جامعه ما قرار داشتند و نقطه امید آنها بودند و اگر افرادی در این سازمان حتی اکثریت اعضای سازمان یا دستگاه رهبری هم تغییر ایدئولوژی بدهند، نباید خود را به پایه اجتماعی که متعلق به آنها نیست تحمیل کنند.
اینها اول آیه «فضلالله مجاهدین علی القاعدین» را برداشتند، بعد هم اسمشان را عوض کردند و تا مدتها تشکیلات سازمان را مالِ خود میدانستند و حفظ کردند و دیگر اعضای سازمان را به پیروی از خودشان ملزم میکردند. ما این روش را ضد دموکراتیک و غیرصادقانه تلقی میکردیم و میگفتیم که آنها باید بروند سازمان خودشان را بسازند.
در خارج از زندان در درون سازمان هم همانطور که میدانید، بحثهای گستردهای میان افراد مارکسیستشده سازمان مجاهدین و سازمان چریکهای فدایی خلق در گرفت، ازجمله گفتوگوهای مفصلی بین رفیقِ جانباخته ما، حمید اشرف و تقی شهرام صورت گرفت که الان بهعنوان سند تاریخی در دست ما است. مطالعه این گفتوگوی تاریخی و بسیار بسیار سرنوشتساز بهعنوان یک سند برای نسلهای آینده بسیار درسآموز است.
حمید اشرف در این گفتوگوها برای تقی شهرام استدلال میکند که شما تصور میکنید که چون شما تغییر ایدئولوژی دادید و باورهایتان را عوض کردید به این معناست که پایه اجتماعی شما؛ خردهبورژوازی (آنموقع ما از لفظ خردهبورژوازی استفاده میکردیم) هم خود را تغییر داده و به طبقه کارگر تبدیل شده، و ایدئولوژیِ طبقه کارگر یعنی مارکسیسم را پذیرفته، خواب و خیال و توهم است. شما تغییر کردید نه جامعه.
این درس بسیار بزرگی است و یک دوراندیشی و تدبیر بسیار آموزنده از زبانِ جوانی که هنوز به سن 30 سال هم نرسیده بود و سال بعد بر سر میثاقی که با خلق خودش بسته بود جان باخت. تمام حرفِ حمید اشرف این بود که جامعه را بفهمید، مردم را بفهمید، آنها به شما اعتماد کردند و شما موظفید که این اعتماد را حفظ کنید و اگر شما تغییر کردید، شما باید بیرون بیایید و بروید سازمان خود را درست کنید و هواداران خود را پیدا کنید.
اینها مباحثی بود که من و بهزاد نبوی هم در زندان با همین جمعبندی بدون اطلاع از بحثی که بین حمید اشرف و تقی شهرام جریان داشته، به آن رسیده بودیم. پس میخواهم نتیجه بگیرم که اگر سیر تحول فکری و بنیانهای نظری در سازمانی به انشقاق انجامید، آن سازمان نمیتواند آن نیروهایی را که تا آن موقع بسیج کرده بوده، حفظ کند و این جدایی، گریزناپذیر و الزامی است.
در تجربه دوم، پس از انقلاب در ششماهه اول سال 1358، بحثهایی در میان چریکهای فدایی خلق در گرفت که آیا مبارزه مسلحانه، اِعمال قهر انقلابی، آنگونه که در سالهای قبل از انقلاب هویتبخشِ سازمان چریکهای فدایی خلق بود، باید حفظ شود و همچنان باید به مبارزه مسلحانه و نقش محوریِ سلاح در انقلاب یا تکیهبر قهر بهمثابه «مامای تاریخ» (اصطلاحاتی که نیروی چپ تا آن زمان به آنها باور داشت)، اتکا کرد یا نه؟ از دو منظر به این مسئله نگریسته میشد: یکی از منظر نظری، اینکه آیا اگر انقلاب سوسیالیستی بخواهد در جامعه رخ بدهد -که ما همه رکابزنانِ آن بودیم- میتواند به مسالمت تحقق یابد یا نه؟
در آن زمان در سطح جنبشِ جهانی کمونیستی این بحثها پیش رفته بود و خروشچف نظریاتی داشت دال بر اینکه راه گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم، هم میتواند مسالمتآمیز باشد هم قهرآمیز.
احزاب کمونیستی اروپایی عموما به این نتیجه رسیده بودند که راه گذار به سوسیالیسم، راه مسالمتآمیز است و از طریق روندهای مسالمتآمیز ازجمله انتخابات باید حاکمیت در دست گرفته شود و با حفظ دموکراسی و مشارکت در انتخابات، برنامههای سوسیالیستی به اجرا دربیاید. در بین چپهای ایران هم این پرسش مطرح بود که راه انقلاب ایران، راه چین یا راه کوباست، یا راههای گذار مسالمتآمیز به سوسیالیسم ممکن است هم جواب بدهد و به نتیجه برسد.
ما در میان فداییان خلق از این منظر کمتر به موضوع پرداختیم و اکثریت رفقای ما در نهایت تنها کلیات امر را که راه گذار به سوسیالیسم در عرصه بینالمللی لزوما قهرآمیز نیست و میتواند مسالمتآمیز باشد پذیرفتند. در مورد ایران که اگر بخواهد انقلاب سوسیالیستی صورت بگیرد، مسالمتآمیز خواهد بود یا قهرآمیز، به این پاسخ بسنده کردیم که در مرحله فعلی، انقلاب ایران انقلابی دموکراتیک است و انقلاب سوسیالیستی در دستور روز قرار ندارد. تأکید میکنم که اکثریت بزرگ فعالان فدایی در آن مقطع چنین جمعبندی را داشتند که انقلاب ماهیتا سوسیالیستی نیست.
اما از منظر عملی، سازمان دچار دوگانگی فکری شد که آیا مبارزه مسلحانه در مقاطعی که پیشرو داریم، ضروری است یا نه؟ و نیز این پرسش که آن راه طیشده که ما تا انقلاب آمدیم و مبارزه چریکی کردهایم و حول مبارزه مسلحانه متحد شدیم، در ادامه جواب میدهد، یا درست بوده یا نه؟ اکثریتِ بزرگ چریکهای فدایی خلق در آن زمان یک پلنوم بستهای تشکیل دادند که به پلنومِ مهرماه 1358 معروف شد.
گروهی از رفقای ما که حدود 10 درصد از کادرهای سازمان را تشکیل میدادند اما در پایه اجتماعی کمی بیشتر از این 10 درصد هوادار داشتند، بر این عقیده بودند که مبارزه مسلحانهای که قبل از انقلاب صورت گرفت، درست بوده و خود سازمان فداییان خلق با هواداران میلیونی در آستانه انقلاب، محصول همان مبارزه است. بنابراین ما نمیتوانیم آن کار را نفی کنیم.
اما بخش بزرگی که بعدها به جناح اکثریت معروف شد، معتقد بود که آن مبارزه میباید از طریق کار میان مردم و بهصورت مسالمتآمیز صورت میگرفت و حداقل نمیباید مبارزه مسلحانه محور تشکل ما باشد. اما مهمتر از این جمعبندی این بود که ما در روندهای آتی باید از یک سازمان نظامی-سیاسی باید به یک سازمان سیاسی گذر کنیم و در روندهای پیش رو توسلِ به قهر برای جامعه ایرانی و نیروهای سیاسی زهر است.
یادآور شوم که در آستانه پلنوم وسیع مهرماه 1358 رفقای اقلیت اصرار داشتند که موضوع مرکزی که باید فداییان خلق به آن بپردازند شکل مبارزه نیست، بلکه تحلیل ماهیت حاکمیت پس از انقلاب است. ما بر سر نوع برخورد با ماهیت حاکمیت بعد از انقلاب با هم اختلاف بنیادین داریم و باید بحث کنیم که اعضای سازمان انتخاب کنند که کدام خطمشی درستتر است.
اختلاف حیاتی ماهیت دولت است نه شکل مبارزه مسلحانه یا قهرآمیز. ما در آن زمان به دلیل عدم آمادگی برای تدوین یک خطمشی منسجم در برابر داعیه اقلیت که باور داشت دولت ارگان سازش بین بورژوازی و خردهبورژوازی است و روند جاری تشابهات فراوان با انقلاب فوریه و انقلاب اکتبر در روسیه دارد و ما باید بکوشیم در انقلاب هژمونی طبقه کارگر غلبه کند. زیرا انقلابهای دموکراتیک در عصر ما بدون رهبری طبقه کارگر شکست میخورند.
به هر روی، در پایانِ پلنوم، ما به این نتیجه رسیدیم که در نظر گرفتن نقش محوری برای مبارزه مسلحانه در روندهای قبل و بعد از انقلاب اشتباه بود. در شرایط پس از انقلاب جنبش فداییان خلق باید به مشی مسالمتآمیز روی بیاورد و ما بههیچوجه نباید مروج قهر در جامعه پس از انقلاب باشیم.
جناح اقلیت معتقد به سازش میان بورژوازی و خردهبورژوازی بود و اینکه تودهها درحال جدایی از حکومت هستند و ما باید در رأس جنبش اعتراضی قرار بگیریم و مبارزه مسلحانه قبل از انقلاب هم درست بوده و میباید بر صحتِ آن شکل از مبارزه تأکید کرد. با این جمعبندی پلنوم وسیع به کار خود پایان داد.
هنوز انشعاب صورت نگرفته بود و ما دو جناح در درون سازمان باهم بحث میکردیم که یکی دو ماه بعد مسئله تسخیر سفارت پیش آمد و آنجا جناح اکثریت به یک جمعبندی تاریخی رسید که این جناح به رهبری آیتالله خمینی دارای تمایلات ضدامپریالیستی است و با سرمایهداری جهانی درگیر است و تسخیر سفارت را نشانهای از وفاداری رهبری انقلاب به مبارزه ضدامپریالیستی شناختیم و اساسا به زیانمندی یا سودمندی این حرکت برای منافع ملی و تحققِ رؤیاهایی که ما برای ملت در ذهن داشتیم؛ مانند مشارکت همگانی و تلاش برای ساختن کشور؛ یا به اینکه چه امکانها و افقهایی را تسخیر سفارت به روی کشور ما میبندد یا باز میکند، توجه نکردیم.
اگر توجه میکردیم به این مسئله میاندیشیدیم که سال بعد به این موضوع پرداختیم که در جهان قطب دیگری به نام سوسیالیسم وجود دارد که گسیختگی از امپریالیسم میتواند ایران را درهمپیوندی با سوسیالیسم قرار بدهد و رشد اقتصادی و رفاه اجتماعی را برای ایران رقم بزند. این جمعبندی بود که ما در سال بعد به آن رسیدیم.
تا تیرماه سال 1359 که بحثهای ما حول محور حاکمیت مطرح شد که آیا چپ ایران باید سیاست اتحاد و انتقاد داشته باشد یا مقابله فراگیر که همین مسئله، ما را دچار دودستگی گسترده کرد و در تیرماه سال 1359، جناح اقلیت از سازمان فداییان خلق انشعاب کرد و دو مسیر جداگانه پیشروی فداییان قرار گرفت، آنهایی که فکر کردند پس از رویدادهای 30 خرداد 60 باید به مبارزه مسلحانه برگردیم و تِز تشکیل هستههای سرخ و نیز مبارزه مسلحانه در منطقه کردستان را پیگیری کردند و میدانیم که به چه مسیر و سرنوشتی رسیدند.
در جناح اکثریت، ما معتقد به شرکت در روندهای مسالمتآمیز، گفتوگو بین احزاب، شرکت در انتخابات و ترویج ایدههای سوسیالیستی بودیم. درواقع جوهر خط مشی ما در قبال حاکمیت جمهوری اسلامی «حمایت و انتقاد» بود. ما به این اصول روی آوردیم تا پایان سال 1361.
حتی در کشاکش وقایع سال 60 ما به هر دو طرف، مکرر توصیه کردیم که این راه خیری برای جامعه ایرانی نیست و نشریات ما انباشته شد از نوشتههایی در این مسیر. در جنگ بین ایران و عراق هم که چند ماه بعد از انشعاب اقلیت در گرفت، ما معتقد بودیم ما باید در کنار حاکمیت جمهوری اسلامی ایران در دفاع از میهن شرکت کنیم.
بههرحال، این انشعاب رخ داد و سرنوشت سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) -که این نام در میتینگ عظیم میدان آزادی در روز اول ماه می 1360 اعلام شد- برای تمام کسانی که به عرصه مبارزه قدم میگذارند، قطعا درسآموز است. در آن زمان در ارتباط با نهادهای امنیتی غرب اسنادی را دریافت کردند مبنی بر اینکه حزب توده ایران مشغول تدارک عملیاتی است که هدفش کودتا و براندازی است، که ادعای نادرستی بود و آنها دستگیر شدند و... بعد از آن ما تغییر مشی دادیم.
جالب است تا زمانی که ما در ایران بودیم، تعداد شهدای فدایی در جنگ ایران و عراق حتی از تعداد فداییان خلقی که در دادگاههای ساواک جان باختند، بیشتر بود. این اتفاقات موجب شد این بحثها پیش بیاید که آیا جناح اکثریت درست موضع گرفته یا اشتباه بوده است.
رفتاری که از زمستان 61 به بعد با سازمان اکثریت شد، دوباره بخش بزرگی از فداییان خلق به بازاندیشی پرداخت و طولی نکشید که پس از فروپاشی شوروی و پایان جنگ ایران و عراق و شکست قیامهای مسلحانه، راه مسالمتآمیز، تعامل و گفتوگو، بازسازی مناسبات بین قشرهای سیاسی، راهی است که باید در پیش بگیریم.
در اینجا باید نگاهی هم بیندازیم به مناسبات درون سازمانی. انقلاب که فرارسید، نیروهای اصلی شرکتکننده در انقلاب به لحاظ ساختارها و بافتارهای فکری بر این باور بودند که ایدئولوژی یا یک دستگاه اندیشگی منسجم که همه عرصههای تفکر را پاسخگو باشد، وجود دارد و ما باید با توسل به آن دستگاههای اندیشگی، راه درست یا تطبیق ایدئولوژی بر شرایط مشخص را پیدا کنیم. یعنی راه درست را بر پایه دادههای ایدئولوژی و تحلیل مشخص از شرایط مشخص پیدا کنیم.
این تصور بر این باور است که حقیقت مطلقی در بیرون یا فراسوی ذهن ما ساخته و پرداخته شده است و ما با تمسک به آن حقیقت مطلق میتوانیم آن را چراغ راه قرار داده و راه درست را پیدا کنیم. همهجا از انحراف، از خط درست صحبت میشد، انحراف به چپ یا راست. این سازه فکری تنها مختص نیروهای چپ در ایران نبود. نیروهای اسلامگرای فعال در صحنه سیاسی ایران هم با شدت و حساسیت بیشتر نسبت به حقیقت مطلقی که در بیرون از ذهن وجود دارد، پایبند بودند.
درحالیکه در همه حرکتها و تشکلهای سیاسی، این واقعیت محرز روزمره است که وقتی دور هم جمع میشوید و میخواهید تصمیم بگیرید، اختلافنظر در تشخیص وضعیت و انتخاب راهبرد حتما اتفاق خواهد افتاد. وقتی روندهای پیشرو در جهت گشایش، پیروزی و پیشرفت هست، اختلافها در سایه قرار میگیرد و پیروی از نظر حاکم بر حزب و تشکل شیوه غالب خواهد شد و عموما میپیوندند و حمایت میکنند، اگرچه نقدهایی هم دارند.
ولی وقتی راه به بنبست میخورد و این امید که انتخاب ما یا تصمیماتی که گرفتهایم نتیجۀ عکس به بار میآورد، اختلافنظر و تَشتت در فضای تصمیمگیری در واحدهای رهبریکننده حزب وجه غالب خواهد بود و قانعشدن اعضا و یکسانسازی باورها بسیار دشوار خواهد بود.
بنا به تجربه خودم در زندگی و بنا بر مطالعات روانشناختی میگویم که در تصمیمسازی سیاسی چگونه فضا تعیینکننده وحدتبخشی یا انشعابگرایی است، در فرهنگ خودمان هم دیدهایم و این جمعبندی شناختهشده است. به قول معروف پیروزی هزار پدر دارد و شکست، یتیم است.
برگردم به اصل بحث؛ در مقاطع بلافاصله پس از انقلاب، همه نیروهای سیاسی اعم از چپ یا اسلامگرا و طیفهای مختلف آنها معتقد بودند که یک حقیقت مطلق وجود دارد و آن مطلق باید یاریگر ما در انتخابِ مسیر درست باشد. ما فداییان خلق که در تاشکند در غربت گرد هم آمده بودیم، در سیر تحول روند سیاسی بهخصوص در عرصه بینالمللی و تحمیل انشعابها بر سازمان، روزهای بسیار بسیار سختی را پشتسر گذاشتیم.
از یکسو با رفتاری که با ما شد، امیدها و آرزوهای ما بر باد رفته بود، از سوی دیگر میدیدیم چگونه آرمان ما، «سوسیالیسم واقعا موجود»، در حال فروپاشی است و از طرف دیگر هم میدیدیم که سازههای تشکیلاتی که ما بر پایه سانترالیسم دموکراتیک، یکپارچگی فکری و تبعیت اقلیت از اکثریت ساخته بودیم، چگونه درحال فروریختن است. بحران بسیار بسیار سنگینی پیشروی ما بود و تلاشهایی از آن سنگینتر در جریان بود تا ما سازمانی که با خشت جان ساخته بودیم را از گزند انشعاب و تلاشی نجات دهیم.
در گیرودار این بحران من به این نتیجه رسیدم که آن روابط درونی که مبتنی بر یک حقیقت مطلق و وحدت فکری، تبعیت اقلیت از اکثریت و دفاع همگانی از تصمیمات حزبی بود، اشتباه بوده و کار نمیکند و ما باید «آزادی بیان و نظر» را در درون سازمان بپذیریم و هیچ راهی نداریم جز اینکه گفتوگو و حق رأی مبنا شود و تبعیت اقلیت از اکثریت و توجیه تصمیمات سیاسی، یا طرز فکرهای اکثریت، هم غیراخلاقی و دروغگویی است و هم غیرقابلاجراست و تمرد پیش میآورد و ما را به سمت انشعاب سوق میدهد.
فداییان خلق کنگره سازمانی را تشکیل دادند تا کنگره تصمیم بگیرد که چه کسانی در مسئولیت باشند و چه کسانی نباشند و نظر اقلیت هم بتواند در صحنه جامعه، مطرح شود. یک سازمان چندصدایی با تفکرات مختلف برپا کنیم. دموکراسی درونسازمانی را رعایت کنیم و تقریبا همه به این نتیجه رسیدیم که دموکراسی درونسازمانی، ناجی سازمان از عفریت انشعاب است.
گفتوگو ادامه پیدا کند و این گفتوگوها بتواند در سطح جامعه هم در زمینههای فکری و نظری و سیاسی جریان داشته باشد و اکثریت که توانسته در کنگره حمایت بیشترین اعضای سازمان را حول خودش به دست بیاورد، در تصمیمگیریها و اعلام مواضع سیاسی حقش به رسمیت شناخته شود و اقلیت هم بتواند نقد خودش را بر نظر اکثریت در تشکیلات و در سطح جامعه منتشر کند.
من میبینم که این تجربه در میان سایر نیروهای سیاسی هم تقریبا همزمان -بهخصوص در جریانهای پیرو آیتالله خمینی- هم پذیرفته میشود و نظریاتی که دکتر سروش در دهه شصت مطرح میکند، جریان اسلامگرا را به این سمت سوق میدهد که تنوع و پلورالیسم فکری را مهم بشمارد و به آن پایبند باشد. بخشهایی از جریان «پیرو خط امام» آن زمان به این جمعبندی، که پیشگامان فکری آن دوره مطرح میکردند، تن ندادند و بر همان آموزههایی ماندند که قرار بوده از ابتدا بر آنها بایستند.
نماینده شاخص این طرز فکر محمدتقی مصباحیزدی است. در نتیجه آن انشعابها هم در میان برپادارندگان جمهوری اسلامی اتفاق افتاد. در جریان چپ در دهههای 70 و 80، استحاله فکری، پذیرش دموکراسی درونسازمانی، اتکای به بحث و گفتوگوی درونسازمانی و تصمیمگیری از طریق کنگرهها و رأی آزاد اعضای سازمان گسترش یافت، پذیرفته شد و جالب است که تقریبا همه کسانی که در آستانه دهه 60 در سال 1359 از یکدیگر جدا شده بودند، در نیمههای دهه 90 میلادی دوباره به یکدیگر پیوستند و حزب واحدی به نام حزب چپ ایران (فداییان خلق) را بنیانگذاری کردند.
البته بحثها و گفتوگوها دراینباره که آیا حزب چپ میتواند یا تمایل دارد تمام چپ ایران را متحد کند، این پرسش که آیا زمینه یا ضرورت وحدت چپ وجود دارد یا ندارد، این سؤال که آیا رسالت نسل ما به پایانه راه رسیده و چپ باید از جای دیگری توسط نسل جوان سر بر کُند، اینها بحثهایی است که هماکنون در محافل چپ جریان دارد و من پرداختن به آنها را به آینده موکول میکنم و بحث خودم را به این صورت جمع میزنم که: انشعاب و جدایی در آن دسته از احزاب سیاسی محتوم است که با وجود اینهمه تجارب و دادهها، هنوز قبول نکردهاند که در هر تشکل سیاسی اختلاف در تحلیل و راهبرد امری ذاتی است.
در هر جمع تصمیمگیرنده برخی در تشخیص ظرفیتها محتاطتر هستند و برخی چالاکتر و بلندپروازتر. این دو روحیه در اکثر تصمیمگیریهای سیاسی حضور دارند و تصمیمگیری را با چالش مواجه میکنند. پیشنهادهای متفاوت روی میز قرار میگیرند و اختلاف درست میکنند.
تنها راه جلوگیری از انشعاب این است که حقوق اعضا و صاحبنظران برای بیان نظرات خودشان و به گفتوگو گذاشتن آنها در سطح حزب به رسمیت شناخته شود و به اکثریتی که به شیوه دموکراتیک برگزیدهشده، این اختیار داده شود که به نام حزب و با تکیه بر آن سنتها تصمیم بگیرد و حزب را پیش ببرد و به طیف منتقد هم فرصت داده شود که نقد کنند یا توصیههای خود را به امضای خود مطرح کنند.
در احزاب سیاسی ایران ما با نحلههایی مواجه هستیم که هویت تاریخی دارند، یعنی در جامعه ما سنت دارند، اعتبار و نیرو در جامعه کسب کردهاند و عده زیادی از شهروندان به آن جریان حس تعلق یا پیوند عمیق دارند. مثالی میزنم از تیمهای فوتبالی که در بریتانیای کبیر وجود دارند و وفاداری هواداران آنها، قطعنظر از اینکه تیم ببازد یا ببرد، همچنان به قوت خود باقی است.
احزاب سیاسی بریتانیا مثل حزب کارگر یا محافظهکار هم دارای چنین پایه اجتماعیای هستند. حزب محافظهکار چه ببرد چه ببازد، بخش عمدهای از هواداران حزب کارگر یا هواداران محافظهکار به آن حزب همچنان وفادار هستند و آن را منشأ قدرت و تغییر میشناسند.
آنها در انتخابات عمومی، قطعنظر از سیاست جاری حزب و قطعنظر از سرشکستگی یا سربلندی رهبر حزب، به نامزدهای آن رأی میدهند. در ایران هم زمینههایی از این دست تا حدی شکل گرفته؛ نیروهایی که به سنت چپ ایران وابسته هستند، یا به سنت اسلامگرایی نواندیش ایران، یا به اسلامگرایی محافظهکار ایران، یا به جریانهای ملی مصدقی ایران وفادار هستند، اکنون پایههای اجتماعی خود را یافتهاند.
تکرار میکنم. احزاب سیاسی تاریخا شکلگرفته وقتی در تدوین خطمشی سیاسی و انتخاب راهبردها به اختلافنظر میرسند، چنانچه موازین دموکراتیک را در درون خودشان تعبیه نکنند و بر آن موازین متکی نشوند، دچار انشعاب و ریزش میشوند.
از نظر من نیروهای چپ، ملیگرا و اسلامگرا در کشور ما بهمراتب گامهای بزرگتری را در جهت دموکراتیکترکردن ساختارهای درونی خود پشت سر گذاشتهاند و تجربه زندگی گامهای بلندی را در جهت تشکیل احزابی که دموکراسی درونی را برای خودشان میپذیرند و خطر انشعاب را از خودشان دور میکنند به دست آوردند.
ما پس از انتخابات 1400 داریم به سمت شرایطی میرویم که فکر میکنم در آن گریزی از گفتوگوی بینالاحزاب در میان تمام نحلههای سیاسی ملتزم به قانون در کشور ما وجود ندارد و خوشبختانه وجدان سیاسی ایرانی این بار برخلاف گذشته دارد به این پیام پاسخ مثبت میدهد. لذا به نظرم در روندهای آتی گرایشهایی که تعلق مذهبی راهنمای عملشان نیست هم طولی نخواهد کشید که به صحنه سیاسی در ایران باز خواهند گشت و همدیگر را تحمل خواهند کرد.
علیرغم چشماندازی که انتخابات 1400 رقم زد، در چشماندازهای پیشرو ما خواهیم دید که عمدهترین جناحهای تأثیرگذار در جامعه ما که همزیستی با یکدیگر و حق موجودیت یکدیگر را میپذیرند، علیرغم اختلافنظرهای بنیادین در اقتصاد و سیاست خارجی و امور فرهنگی، همه خواهند کوشید از طریق ائتلافهای سیاسی و از راه صندوق رأی اهداف خود را پیگیری کنند.
من نمیبینم که کشور ما ایران، از راهی جز پذیرش همزیستی و گفتوگوی مستمر بین نیروهای سیاسی، از راهی جز انتخابات آزاد، از راهی جز توافق و عمل به قوانینی که خود تصویب کردهایم، برای مدیریت کشور و تضمین ثبات سیاسی و امنیت ملی راه دیگری داشته باشد.
تجربههای تلخی از انشعابها روایت کردید؛ تجربههایی که هماکنون هم برای جریانهای سیاسی ایران اعم از اصلاحطلب و اصولگرا میتواند بسیار مفید باشد. بیتردید جریان اصولگرا نیز به این باور رسیده که در درون خود ناگزیرند تن به شیوههای دموکراتیک بدهند تا نیروهایش اتمیزه نشوند. این باور به چندصدایی با سخنان اخیر محسن رضایی در کلابهاوس مبنی بر پذیرش و گفتوگو با مخالفان فکری و ایدئولوژیک -حتی اگر سازمانی نباشند- قابل تأمل است.
از طرف دیگر، آنچه اصلاحطلبان را تهدید میکند، شکست در ایدهها و برنامههای دولتداری است و فشارهای بیرونی برای حذف این جریان. این شکستها و فشارها به اضافه انتظارات افکار عمومی که نسبت به اصلاحطلبان بدبین شده، این جریان سیاسی را در مرحله حساسی قرار داده است؛ بهطوری که ما در انتخابات ۱۴۰۰ شاهد اختلافنظر در حمایت یا عدم حمایت از یک نامزد خاص بودیم. آیا این اختلاف جدی در مقطعی حساس، سرآغاز گسلی در این جریان سیاسی است.
در آن سمت اصولگرایان هم شاهد نوعی اعتراض و خروج از اتوریته اصولگرایی بودند و نامزدهای آنان بهدشواری تَن به کنارهگیری به نفع یک نامزد دادند و برخی از آنها حتی تا پایان در صحنه انتخابات ماندند. آیا جریانهای سیاسی درون ساختار در حال پوستاندازی هستند؟ و تا چه میزان این جریانهای سیاسی و حامیانشان را که هنوز تبدیل به یک بلوک سیاسی نشدهاند، میتوان آینه سیاسی جامعه ایران قلمداد کرد؟
به نظرم هم جریان اصلاحطلبی و هم جریان اصولگرایی ایران در آستانه یک تحول بنیادین قرار گرفتهاند. تحولاتی که بعد از سال ۹۶، بهخصوص بعد از دیماه ۹۶ در ایران تا امروز، طی چهارساله اخیر رخ داده، موجب شده قدرت صندوق رأی و پایه اجتماعی را ضعیف کند . این دگردیسیها بر سرنوشت اصولگرایی و اصلاحطلبی ایران تأثیرات تعیینکننده بر جای میگذارند.
به این معنا که هم اصولگرایی و هم اصلاحطلبی را در معرض یک انتخاب قرار میدهد: آیا مشارکت که لازمهاش تبعیت محض است، اهمیت بیشتری در پیگیری اهداف و برنامههای ما خواهد داشت یا تکیه بر صندوق رأی و حفظ پایه اجتماعی و جامعه رأیدهندهای که به ما امید بسته است؟ اکنون بعد از انتخابات 1400، نه فقط اصلاحطلبان، بلکه اعتدالگرایان و طیفی از اصولگرایان سنتی هم عمیقا با این پرسش درگیرند.
در سیساله اخیر یعنی در دوران بعد از وفات آیتالله خمینی، شاهد شکلگیری جناحهایی بودیم که نگاههای متفاوتی از منظر اقتصادی، آزادیهای اجتماعی، شیوه زندگی و سیاست خارجی با یکدیگر داشتهاند، ولی به روی هر دو آنها راه دسترسی به قدرت گشوده بوده و بهخصوص در دوران بعد از دوم خرداد 76 تا انتخابات 96، هر دو در رقابت با یکدیگر میکوشیدند اهرمهای مجلس و دولت را تسخیر کنند. این رقابتها قابل پذیرش بود و هر دو جناح هم در درون جامعه پایگاه معین داشتند.
ما اکنون به نقطهای رسیدهایم که هم جریان اصولگرایی میانهرو و هم جریان اصلاحطلبی دیگر نمیتوانند یک حالت دوزیستی داشته باشند. یعنی هم دسترسی به قدرت داشته باشند و هم پایه اجتماعی را حفظ کرده و پاسخگوی مطالباتی باشند که آنها را نمایندگی میکنند.
به زبان دیگر استحالهای دارد در میان نیروهای سیاسی ایران پدید میآید که جریانی، بیشتر از جنس پایداری که در قدرت هستند، نقشآفرینی میکنند و بخشهای دیگر که خواهند کوشید در درون جامعه حضور و حق فعالیت داشته باشند و نیروهای هوادار خودشان را برای پیگیری مطالباتشان بسیج کنند.
به نظر نمیرسد اکنون تناسب قدرت بهگونهای باشد که فرصتی فراهم شود نیروهای سیاسی که در جامعه متشکل میشوند و پایه اجتماعی پیدا میکنند، از طریق سازوکارهای قانونی تعبیهشده در قانون اساسی، از راه انتخابات، به قدرت دسترسی داشته باشند. نظارت استصوابی این راه مشارکت را میبندد و اینها را به صحنه اجتماعی برمیگرداند. اینکه آیا همچنان این نظارت استصوابی دریچههایی باز میگذارد برای اینکه از مسیر انتخابات دسترسی به قدرت داشته باشیم یا نه، موضوع مشاجره بین نیروهای اصولگرا و اصلاحطلب است.
البته بخش عمدهای از نیروهای اصلاحطلب فکر میکنند این دریچه بسیار تنگ است و حتی در سطح شوراها هم جلویش را میگیرند و برخی فکر میکنند این امکانها وجود دارد و ماندن در عرصه قدرت حتی در حاشیه میتواند فضا را برای بازکردن دریچهها برای ما هموار نگه دارد. جریان اصلی اصولگرایی تازه دارد متوجه میشود که نظارت استصوابی نمیگذارد آنها هم در انتخابات منصفانه و عادلانه شرکت کنند.
بنابراین بخشهای عمدهای از آنها هم از قدرت خارج میشوند و ناچار میشوند تا در جایگاه منتقد در عرصه جامعه، به مشی مطالباتی در جامعه روی بیاورند و از طریق نشر عقایدشان در سطح جامعه، از راه برقراری ارتباطات، تبادل نظر و هماهنگی با فعالان سیاسی و احزاب دیگر، یا از طریق مراجعه به حکومت و طرح مستقیم مطالبشان، رایزنی با حکومت، اهداف و مطالبات اقشار اجتماعی معترض و ناراضی را نمایندگی و پیگیری کنند. آنها از این راهها خواهند کوشید تا مسئولان را ترغیب کنند که در سیاستها و اقدامات خود یا در برخی قوانین تجدیدنظر کند.
بنابراین به نظرم انشعاب در جریان اصولگرایی و در جریان اصلاحطلبی الزامی است. انشعاب بین گروهبندیهایی خواهد بود که بیشتر خواهان دسترسی به قدرت هستند و اهداف خود را از طریق همسازی، همراهی و تبعیت دنبال میکنند و آنهایی که بر حفظ ارتباط با پایه اجتماعی و وفاداری به خود، حفظ هویت و استقلال بیشتر تأکید دارند، به نیروهای اپوزیسیون خواهند پیوست و لذا حالت دوزیستی خودشان را از دست خواهند داد.
در وضعیتی که انشعاب نیروهای سیاسی کشور به احزاب رسمی و احزاب مخالف تقسیم میشوند، اتفاق دیگری هم در حال وقوع است که به نظرم قابل توجه است. باید انتظار داشت که سمتگیریهای برنامهای و استراتژیهای سیاسی، اجتماعی، تشکیلاتی و فرهنگی، بیش از گذشته نیروهای سیاسی را از هم جدا کند. نخستین و مهمترین مسئلهای که نیروهای سیاسی فعال در کشور را از هم تفکیک میکند، مسئله اقتصاد است؛ اینکه دولت تا چه میزان در امور اقتصادی مداخله داشته باشد و تا چه میزان آزادی اقتصادی را بپذیرد.
همچنان که در اروپا با دو گرایش سوسیالدموکراتیک و لیبرالی مواجه هستیم، در پس ذهن جریانهای سیاسی در ایران هم این دو نظریه، راهنمای عمل و اقدام سیاسی است. اما یک تفاوت عمده بین ما و کشورهای پیشرفته سرمایهداری وجود دارد و آن مسئله «دسترسی ایران به بازارهای جهانی» است.
در طول چهلودو، سه سال بعد از انقلاب اسلامی، در کشور ما این دسترسی دچار مشکل شده و دائما با قدرتهای بزرگ کشاکش داشتیم برای اینکه تا چه میزان بتوانیم ارتباط آزاد و روغنکاریشده با بازارهای جهانی داشته باشیم. منظورم از بازارهای جهانی؛ بازار سرمایه، بازار نیروی کار، بازار کالا و بازار اطلاعات است و این مورد اخیر یعنی بازار اطلاعات بهخصوص در دهه اخیر بهشدت نسبت به گذشته اهمیت پیدا کرده گرچه هنوز بازار عمده نیست. بازارهای عمده برای ما، بازار سرمایه و کالا است. اینکه تا چه میزان به این دو بازار اصلی دسترسی داشته باشیم، تعیینکننده وضعیت اقتصادی برای جامعه ماست.
تا زمانی که حضور و پیوند اقتصاد ما با بازارهای جهانی، به دلیل اختلال در مناسبات با قدرتهای بزرگ، دچار اختلال و سکته است، شکاف عمدهای که در جوامع سرمایهداری پیشرفته بین نگاه لیبرالی و نگاه سوسیالدموکراتیک به شیوه مدیریت اقتصادی در جامعه هست، در جامعه ما عمده نخواهد شد و همچنان مسئله اصلی در کشور ما این خواهد بود که آیا ما به بازارها دسترسی داشته باشیم، به چه شیوهای و تا چه حد.
بنابراین پلاریزاسیون نیروهای سیاسی فعال در صحنه که دسترسی به منابع قدرت دارند، هنوز نمیتواند بهصورت دولت بزرگتر یا دولت کوچکتر، خدمات اجتماعی کمتر یا بیشتر، فعالیت اقتصادی کمتر یا بیشتر، به مسئله مرکزی و جداکننده جناحها در نظام سرمایهداری عملا موجود تبدیل شود.
آنچه شکاف عمده را سمت و سازمان میدهد، این است که تا چه میزان قادر هستیم دسترسی به بازارهای جهانی را تسهیل کنیم و این نگاه که میتوانیم بدون دسترسی به بازارهای جهانی و بهطور مشخصتر بدون رفع تحریمها و برداشتن محدودیتها، فشار حداکثری و تقابل و تنش در روابط خارجی رشد اقتصادی مورد نظر را داشته باشیم. یک نگاه میگوید میتوانیم، یک نگاه میگوید نمیگذارند، ممکن نیست.
این دو نگاه به نظرم یکی به جامعه رانده میشود و دسترسیاش به منبع قدرت کمتر میشود و یکی دیگر این است که کنترل بیشتر را به دست بگیرد و بدون دسترسی تسهیلشده به بازارهای جهانی برای ما اقتصادگردانی کند. نگاه دوم که میگوید میتوانیم بدون دستکاری روغنکاریشده به بازارهای جهانی، اقتصادگرانی کنیم و معیشت مردم را بهبود ببخشیم، یک نگاه شرقگرایانه در پس ذهنش غالب است و طبعا نوعی تجدیدنظر خواهد بود نسبت به سمتگیریهای جهانی ما که به اعتبار شعار اصلیای که در تمام طول تاریخ مدرنیته ایران از ابتدای قرن نوزدهم تا امروز در ایران راهنمای عمل ما و جریان اصلی در سازههای فکری و سیاسی جامعه ما بوده؛ یعنی نوعی تعادل و توازن میان گرایش به غرب و شرق.
این رویکرد تجدیدنظرگرایانه میخواهد بگوید خطر اصلی، ناشی از تقابل آمریکا و متحدانش با ایران است و ما باید متحدان دیگری در جاهای دیگر دنیا پیدا کنیم تا با کمک و همکاری آنها بتوانیم خَصم را مهار کنیم یا شکست دهیم.
بهجز مسئله دسترسی به بازارهای جهانی در جهان بهشدت جهانیشده که گفتیم موضوع مرکزی اختلافات سیاسی در کشور است، باید از زاویه دیگری هم مسائل فرهنگی، هویتی و طبقاتی را مورد توجه قرار بدهیم که تا حد زیادی تعینبخش گرایشهای سیاسی در کشور ماست. در میان نیروهای سیاسی کشور که دسترسی به قدرت دارند، آنها که میخواهند دسترسی داشته باشند یا حاشیه قدرت خود را تعریف میکنند، به لحاظ نوع ارتباطی که با جامعه برقرار میکنند به سه گرایش عمده تقسیم میشوند.
گرایشی که بیشتر تمایلات، خواستها و مطالبات اقشار مدرنشده و متوسط جامعه ما را نمایندگی میکند، بیشتر در شهرهای بزرگ ساکن هستند، یعنی بهشدت آربنیزه (Urbanised) یا شهریشده هستند، بسیاری از آنها والدینشان هم زندگی شهری داشته و از جهان هم اطلاع بیشتری داشتهاند. سطح تحصیلات آنها و دسترسی ایشان به اطلاعات هم نسبتا گسترده است. آزادیها و دموکراسی از مسائل عمدهشان است، ضمن اینکه سایر مسائل کشور ازجمله اقتصاد، امنیت ملی و قدرت کشور هم در ذهنیت آنها اولویت و اهمیت خود را دارد.
بخشهای فقیرتر جامعه که دسترسی کمتری به اطلاعات و منابع قدرت دارند، بهخصوص از نظر تحصیلات بهطور عمومی درجه پایینتری دارند و از نظر اقتصادی ضعیفتر هستند و جزء اقشار محرومتر جامعه هستند. اختلال در دسترسی کشور به بازارهای جهانی، بیش از همه به اقشار محروم جامعه آسیب میزند. سیاست فشار حداکثری و تشدید تحریمها و دیگر سیاستهای آقای ترامپ بیش از همه زندگی همین اقشار زحمتکش را آماج قرار داد.
بخش دیگری که دسترسی گسترده به منابع قدرت اقتصادی دارند و میتوانند این قدرت را به کار بگیرند تا مطالباتی برای انباشت بیشتر سرمایه، داشتن فضاهای مناسب برای فعالیتهای اقتصادی و ترویج ایدههای فکری، سیاسی و فرهنگی خودشان در جامعه، دسترسی بیشتری به منابع قدرت داشته باشند.
حد انباشت سرمایه و حد رشد مناسبات سرمایهداری در کشور ما تا آنجا رشد یافته که بدون دسترسی آزادانه به بازارهای جهانی در ایران قادر نیست ادامه رشد دهد. نحوه برخورد کلان سرمایهداری ایران با روندهای منتهی به انتخابات 1400 نشان میدهد که آنها نیز از پسگرد در سمتگیری عمومی حاکم بر کشور، بهخصوص از محدودیت بیشتر دسترسی به بازارهای جهانی و منطقهای، نگران و ناراضی هستند.
دو گرایش، طیف اصلاحطلبان را تشکیل میدهند؛ از نگاهی که آقای خاتمی دارد تا نگاهی که جریانهای رادیکالتر درون اصلاحطلبان مثل آقای تاجزاده و همفکرانش دارند. اینها به نظر من یک طیف هستند و تنها در تاکتیکها و تحلیلها با هم تفاوت دارند. اما در مطالبات و نوع نگاه به اقشار اجتماعی و نیروهایی که میخواهند جذب کنند، تفاوت عمدهای بین آقای موسوی، خاتمی، کروبی، تاجزاده و دیگران نمیبینم. اینها یک بلوک هستند.
طیف سوم هم حامیان و همفکران دولت آقای روحانی، از کارگزاران گرفته تا لاریجانیها و دیگر محافل اصولگرایان میانهرو هستند. این طیف عموما الیتگرا هستند و اهمیتی برای ارتباط با توده مردم قائل نمیشوند. حفظ ارتباط با صاحبان قدرت اقتصادی و فرهنگی برایشان اولویت دارد. ما در دوره ملیشدن نهضت نفت هم این نگاه معین را میدیدیم؛ مانند حزب ایران که دارای این خصوصیات بود. در دوران بعد از انقلاب هم من نگاه آقای لاریجانی، ناطقنوری و در مقاطعی نگاه آقای رفسنجانی را در این راستا ارزیابی میکنم.
طیف دیگری هستند که میخواهند با طبقات پایینتر جامعه ارتباط برقرار کنند و نوعی تودهگرایی عوامانه در رفتار سیاسیشان مشهود است. آنها از نظر برنامههای اقتصادی هم سعی میکنند طوری صحبت کنند که اقشار پایینی جامعه را به حمایت ترغیب کنند. برخی در جلب اقشار پایینی بیشتر موفقاند و برخی کمتر.
من هنوز نمیتوانم شهادت بدهم که جریان نزدیک به آقای احمدینژاد، رئیسجمهوری اسبق، توان و ظرفیت لازم برای سازمانگری مطالبات اقشار حاشیهای یا به حاشیه راندهشده را داراست یا خیر. شواهد زیادی در دست است که سازمانهای دولتی و شبهدولتی ظرفیت یا زمینه بیشتری برای تغذیه از اقشار حاشیهای یا به حاشیه راندهشده خواهند داشت.
در هر حال پاسخ به این سؤال که تودهگرایی عوامانه یا حامیپروری تا چه میزان زمینه برای تولید قدرت دارد، مسئلهای است که باید بیشتر مورد بررسی قرار گیرد. با این همه یک نکته واضح است؛ هرگاه جریان آقای احمدینژاد نخواهد یا نتواند با سایر نیروهای ناراضی تعامل کند، بسیار بعید میدانم به یک نیروی جدی در مناسبات قدرت در جامعه ما فرارود.
هرگاه ما اسامی تمام کسانی را که از آستانه انتخابات مجلس پنجم، برای مشارکت در قدرت سیاسی، برای عضویت در مجلس شورا یا ریاستجمهوری و عضویت در دولت قدم پیش گذاشتند، جلوی خودمان ردیف کنیم، فهرست بلندبالایی از کسانی را خواهیم دید در دوره معینی در برپایی سیستم فعالانه مشارکت داشتهاند و امروز یا از دسترسی بازماندهاند یا مغضوب واقع شدهاند.
به نظرم هرگاه نام فعالانی را که با شور و شوق، اما با تمایلات غیرمذهبی، در انقلاب شرکت کردند و پس از انقلاب هم در صحنه دفاع از منافع ملی، امنیت کشور و حقوق مردم حضور فعال داشتهاند به فهرست بلندبالای فوق بیفزاییم صحنهای از احزاب سیاسی ایران و نمایندگان این احزاب را به چشم خواهیم دید؛ اینکه نمایندگان احزاب سیاسی ایرانی کدام نیروها هستند. همه نیروهایی که یا از نظارت استصوابی گذشتند و در دورههای بعدی خلع صلاحیت شدند، یا نظارت استصوابی اصلا اجازه نداد که آنها به قدرت برسند.
وقتی اینها را کنار هم بچینیم، همان سه گرایش عمده را خواهیم دید، اینکه چه کسانی هستند و از چه کسانی حمایت میکنند و نگاه آنها به اقتصادگردانی و نوع رابطه با خارج چگونه است و تشخیص خواهیم داد که اختلافاتشان بر سر چیست. اما چون نیک بنگریم خواهیم دید که همه این نیروها نسبت به یک رفتار و قانون، نظر اعتراضی و انتقادی دارند.
نتیجه میگیرم که آن مطالبه عمومی که به نظرم پس از انتخابات 1400 میتواند محور همگرایی و همصدایی نیروهای سیاسی ایرانی باشد، سازمانگری نوعی گفتوگوی انتقادی یا مذاکره یا چانهزنی انتخاباتی خواهد بود. من فکر میکنم ایران دارد به آستانهای نزدیک میشود که موضوع انتخابات به موضوع مرکزیاش تبدیل شود.