خودش میگوید از مهاجرت و کار در خیاطخانه تا تئاتر و بازشدن پایش به سینما همیشه و همیشه یک هدف داشته است: خریدن احترام برای هموطنانش و اینکه ثابت کند در مسیر موفقیت، خواستن میتواند توانستن بشود. دختر پر شر و شور افغانیالاصل حالا یکی از دردانههای محبوب سینمای ایران است و حضورش در فیلم «دسته دختران» به کارگردانی منیر قیدی نقطه عطفی درخشان در مسیر بازیگریاش به شمار میآید. گپ و گفت با فرشته حسینی درباره سینما، جنگ، زندگی، مهاجرت و البته نقش سیمین پیش چشم شماست...
به اسمهای کارنامه شما نگاه میکردم. شما چقدر فرشته بودید. ۴، ۵ فیلم هست که در آن اسمتان فرشته است.
بله در همین فیلم آخر هم که در صربستان بازی کردم اسمم فرشته است.
صربستان ماجرایش چیست؟
آن یک قصه واقعی است که در سال۲۰۱۵ اتفاق افتاده که عده زیادی مهاجرت کرده اند... و همه عوامل صرب بودند و من از اینجا رفتم. فکر هم میکنم فیلم خوبی شده باشد.
واقعا؟
بله. خیلی سخت بود. خیلی. حالا میبینیم...
شما کارتان را با برادران محمودی شروع کردید؟ راجع به گذشته، خودتان بگویید.
بله. من اول تئاتر کار میکردم، یکسری کلاسهای تئاتر را بهصورت جسته و گریخته پیش آقای پورآذری رفتم، بعد یک تئاتر با آقای رحمانیان و خانم نصیرپور کار کردم. آن روزها ۱۷سالم بود، کار خیلی باحالی بود و خیلی هم دیده شد.
اگر حضور ذهن دارید اسمش را بگویید.
سینما های من... یک اپیزودی بود و هر اپیزود بازیگران، مختلف بودند. بعد از آن ۱۸سالم که شد برادران محمودی با من تماس گرفتند، برای فیلم «رفتن» که برایم اتفاق خیلی خوبی بود و باعث شد که دیده شوم. اول نمیخواستم در سینما کار کنم، دوست نداشتم، وقتی با من تماس گرفتند، گفتم که نمیآیم، اما بعد از ۲هفته رفتم.
محصل بودید؟
من وقتی اول دبیرستان بودم، مدرسه را رها کردم، بهخاطر یکسری مسائل که خوب نبودند، بعد از راه دور ادامه تحصیل دادم، یعنی کتاب را میخواندم و میرفتم امتحان میدادم.
یعنی شما تجربه بازیگری در دوران دانشآموزی را داشتید. فیلم سینمایی بازی کردید دیگر؟
بله. آن فیلم را بازی کردم و بعد از آن به من پیشنهاد میدادند و من هم هر کدام که بهنظرم جالبتر و بهتر بود را انتخاب کردم.
از کجا سینما به ممر درآمد و حرفه اصلیتان تبدیل شد؟ احتمالا در تجربه اول نبوده؟
نه. فکر میکنم از «سونامی» اینطور شد که میتوانستم خوب دستمزد بگیرم و روی بازیگری فوکوس کنم و... البته از سینما هایمن بود، از آنجا به بعد اوضاع بهتر شد.
از آن محصلی بیاییم سراغ محل دیگر، در دسته دختران نامتان سیمین است؟ یک محصل است که بیشتر بهنظرم مجاهد است تا محصل.
بله.
از اول اول قصهاش را بگویید.
برای من، سیمین آدمی بود که خیلی غیرتی بود، یک آدم معمولی اما سرسخت و مغرور که نمیتواند این اتفاقات تلخ را قبول کند.
یک موضوع را هم در پرانتز بگویم، ما از دوره مشروطه، زنان مبارزی داشتیم که مردپوش بودند. مثلا در تبریز این را داشتهایم؛ یعنی کسانی بودهاند که در ماجرای مبارزات مشروطه وقتی بهدست محمدعلی شاه و نیروهایش کشته میشوند و وقتی میخواهند جنازههای آنها را دفن کنند متوجه میشوند که اینها زن بودند. حالا ما یک چنین چیزی را هم در ماجرای خرمشهر جسته و گریخته داشتیم.
بله. ولی من فکر نمیکنم که کاراکتر سیمین، ایدئولوژی این را داشته که مثلا فکر کند باید برود بجنگد در دستهای که جنگ را میفهمند و... نه اینطور نبود.
نگاهش دانشآموزیتر بوده...
بله. بهنظر من خیلی یک دختر معمولی بوده که داشته زندگیاش را میکرده و بعد جنگ شده، این هم حالا شاید اولش جوگیر میشود ولی بعد دیگر قلب و ذهن و روحش همیشه درگیر میشود.
کمی راجع به پیشنهاد این پروژه با شما صحبت کنیم که چه زمانی بود؟ و چطور بود و چقدر همزمان بود با ماجرای طالبان، این خیلی نزدیکتر است؟ فکر میکنم شما اواسط کار بودید... این اتفاق جدید افغانستان را میگویم.
این همین الانهاست. تقریبا ۳-۲ماه پیش اتفاق افتاد.
شما آن زمان که درگیر فیلم بودید؟
همین را میگویم، آن زمان من این کاراکتر را یک طوری میفهمیدم، مثلا میگفتم که خوب سعی کردم درکش کنم، ولی بعد که این اتفاق افتاد، مثلا اگر من این کاراکتر را بعد از این حتی بازی میکردم، طور دیگری آن را بازی میکردم، چون یکهو آن را خیلی فهمیدم. آن موقع تصوراتم بود، یا مثلا برداشتهایم، یا چیزهایی که در ذهنم داشتم از تصویرها و مستندها و اینها. خیلی فرق دارد با چیزی که خودت شخصا تجربه کنی و ببینی مثلا برای فامیلها و دوستهایت دارد اتفاق میافتاد، خیلی همهچیز فرق میکند.
به جز خود فیلمنامه، اصلا کتابی با موضوع جنگ خوانده بودید؟
نه. اما من خیلی فیلمهای جنگی دیده بودم، فیلم «ویلاییها» را دیده بودم. به هر حال بین نسل من با جنگ، خیلی فاصله هست. این فیلم خیلی من را به جنگ و آدمها و اتفاقاتش نزدیک کرد. برای اینکه همیشه احساس میکردم که انگار آنها از فضا آمدهاند و رفتهاند جنگ و ما آدمهای عادی هستیم. بعد دیدم نه، آنها آدمهای عادی بودند که رفتهاند جنگیدهاند، خانواده داشتند، بچه داشتند، رفیق داشتند و اصلا این فاصله برایم از بین رفت و بعد از این فیلم، همهچیز برایم خیلی محترم و البته غمانگیز شد.
دورترین خصوصیت سیمین دسته دختران نسبت به فرشته حسینی چه بود؟
من آدم آرامتر و احساسیتر و شکنندهتری نسبت به سیمین هستم.
اصلا تا به حال اسلحه دست گرفته بودید تا قبل از آن؟
نه هیچ وقت. فقط در تمرینات و طبعا سختیها در آغاز کار بیشتر نمایان شد. همان اول فیلمنامه یک پاراگراف است که دسته وارد نخلستان میشود و خب ظاهرش چیز خاصی نیست اما ما ۱۰ روز این سکانس را میگرفتیم.
غبار و غم جنگ انگار هنوز در خرمشهر باقی است و کاملا آن را حس میکنید. هنوز محلههایی هستند مثل کوت عبدالله و کوت شیخ و چند محله دیگر که در آنجاها دیوارها، هنوز رد گلوله با خود دارند.
بله و خرمشهر و کلا خوزستان مردمان خیلی خوبی دارد. خیلی دوستداشتنی هستند و من خیلی دوستشان داشتم.
بسیار مهربان و خونگرم هستند.
خیلی. خیلی بیعقدهاند.
خیلی نکته خوبی میگویید. این بیعقده بودن خیلی مهم است. اینها کسانی هستند که هر آن چیزی که داشتند را از دست دادند. ببینید بالاترین سرمایه هر آدم، جانش است. در هر خانواده، آنها یکی، دو نفر یک بلایی سرش آمده، شهید شده، جانباز شده، اصلا نیست و مفقودالاثر شده، ولی اینها واقعا انسانهای بیعقدهای هستند. هیچ وقت شما از خوزستانیها نشنیدهاید که بگویند که ما طلبکار شما هستیم، چون ما صف مقدم بودیم و دفاع کردیم. همیشه لوطی هستند، اما همواره با همه مشکلات پذیرا و صمیمی هستند. یک جورهایی عاشقی و مهربانی در خونشان است.
چه چیزی بیشتر از همه در پروژه دسته دختران شما را کیفور کرد؟
واقعا برای من جدا از کار و اینها، لحظات باحال و خوش این است که آدمهای مختلف با حالهای مختلف میبینی و بعد با آنها دوست میشوی و بعد این دوستی ادامه پیدا میکند. من این را خیلی دوست دارم و در دسته دختران این خیلی پیش آمد. خیلی دوست شدیم...
با چهکسی از همه نزدیکتر هستید در دسته دختران؟
خب با صدف عسگری که از قبل دوست بودم، الان چند سالی میشود. با پانتهآ پناهیها خیلی دوست شدهام، اصلا فکر نمیکردم اینقدر با پانی رابطهام خوب شود، خود منیر قیدی با اینکه روزهای خیلی سختی داشتیم و همهمان با هم، شاید یک جاهایی پرمان به پر هم میخورد اما خیلی رفیق شدم ...
فیلم به لحاظ فیزیکی برایتان سخت بود؟
بله. کلا همه جوره کار سختی بود ولی دلنشین.
از فیلم راضی هستید؟
خیلی. ما میخواستیم نشان دهیم که ببینید جنگ با آدمها چه کار میکند. چون نسل من هیچ ذهنیتی از جنگ و دفاع ندارد ولی میدانم که ما هم اگر آنجا و در آن موقعیت بودیم، شبیه آنها بودیم یا آنها اگر بودند، شبیه ما بودند. ما همهمان شبیه هم هستیم. نکته دیگر اینکه من خیلی دلم میخواهد بعد از اینکه تماشاگران فیلم را میبینند، از جنگ بدشان بیاید یا حداقل درک کنند و حتی ذرهای دلشان خالی شود که جنگ چه بلایی سر آدمها و خانوادهها میآورد و فکر میکنم این فیلم این کار را کند.
بهنظرم تجربه دسته دختران در میانه جنگ، بهشدت هم ضدجنگ است؛ یعنی هر کاراکترش میگوید که لعنت به جنگ، یکی بچهاش را از دست داده، یکی برادر و یکی همسر و...بله... اصلا جنگ کی خوب است؟ به چه دلیلی خوب است؟ بهنظرم هیچ وقت خوب نیست. همیشه یک عده آدمهایی که فرق نمیکند در چه سنی هستند، فرق نمیکند چه آرزوهایی دارند، فرق نمیکند بچه هستند یا پیر، بدون اینکه خودشان انتخاب یا دخالتی داشته باشند تمام میشوند و برای همین جنگ بهنظرم خیلی تلخ است.
احساس میکنم دسته دختران خیلی شما را به این تنفر از جنگ نزدیکتر کرد؟
بله خیلی. مثلا من همیشه خیلی از پدر و مادرم میشنیدم، مادرم تعریف میکرد میگفت آن زمان جنگ بود و من هم چون کوچک بودم، و چون مادرم خیلی زیبا بوده و اینها، ۱۳ساله بود و پدربزرگم خیلی میترسیده که طالبان او را از خانه نبرد، پیش پدربزرگم میخوابیده و طبعا خیلی خجالت میکشیده، چون اینطور نبود که رابطهاش با پدرش خیلی صمیمی باشد، بعد فرارهایش را تعریف میکند که به پاکستان رفته و ... آن موقع من همیشه اینها را میشنیدم اما درک نمیکردم اما بعد این فیلم و اتفاقات اخیر افغانستان که دیدم مصیبت جنگ بر سر دوستان خودم آوار شده و همنسلهای من که داشتند آنجا زندگی میکردند، همه فرار میکردند، تعدادی از آنها مردند جنگ را کاملا حس کردم. جنگ داستان یا تخیل یا گذشته نیست، هر لحظه ممکن است باشد و یکدفعه همهچیزهایی را که یک عمر برایش زحمت کشیدهای ممکن است ازت بگیرد... مثلا فکر کن که یک کارگر هستی و الان ۴۰سالهای یا مثل بابای من، ۵۰سالهای، ۳۰سال است که کار کردهای، دستهایت و خودت داغون شده، یکهو جنگ میشود و یکهو باید همان هیچی را که نداری، ول کنی و بروی پناهنده شوی جای دیگری، یا بمیری، مگر میشود؟ اصلا چرا...
اگر از کیک دسته دختران بخواهید، یک برش ببرید، آن برش چیست؟
چیزی که خیلی حالم را بد کرد...
بد کرد یا دوستش دارید؟
حالم را بد کرد ولی لزوما چیزهایی که حالت را بد میکنند، بد نیستند...اثرگذارند...بله و آنجایی بود که در وانت بودیم و یک عالمه جنازه روی هم بود و آن دختربچه خیلی یادم هست که آنطور مرده بود...
و احتمالا آن چیزی که به شما یاد داده و این اثرگذاری و تأثیر را رویتان گذاشته همان ماجرای ضدجنگ بودن است... یعنی تنفرتان از جنگ است...
بله. ببینید اگر هر آدمی، مثلا من اگر خودم را جای شما بگذارم، یک اتفاقی که برای شما افتاده است را واقعا برای خودم ببینم، هیچ وقت دلم نمیآید که اذیت یا ناراحتتان کنم، یا قضاوتتان کنم... من چون خودم خواهر آن سنی داشتم و دارم، آن را که میدیدم حالم خیلی بد میشد و مدام خودم را میدیدم و پدرم را و آن بچه را... و همه اینها را و اینطور بودم که شما چه کشیدهاید...
دیالوگی در فیلم دارید که میگوید تغییر موقعیت هم نمیتوانید بدهید، فرشته حسینی دیگر نمیخواهد تغییر موقعیت دهد؟ بازیگری ادامه دارد؟
الان فکر میکنم بله، دلم میخواهد که بازیگری کنم، ولی بیشتر دلم میخواهد نقشهای متفاوتی مثل همین سیمین را بازی کنم یا نقشی که در صربستان رفتم بازی کردم.
کمی راجع به آن فیلم صربستانی بگویید.
این فیلم خیلی شبیه آنتیگونه است... یک قصه آن طوری است که سال ۲۰۱۵واقعا اتفاق افتاده و من همه آدمهای واقعی را دیدم، به جز کاراکتر خودم که آلمان بود، ولی کاراکتر واقعی مترجم را دیدم، رفتم سر قبر آن پسری که آن اتفاق برایش افتاده بود و دیدم، و همه اینها... من الان دیگر بهنظرم سینما اینطور نیست که بروم بازی کنم و تمام نه... خیلی برایم بزرگتر است، چون بهنظرم دنیای بزرگتری است، من خودم هر فیلمی که میبینم، یکهو در آن چیزی میبینم که خیلی روی من تأثیر میگذارد، فیلمهای خوب، یا یک اخلاقی از خودم میبینم، یا یک چیزی و تصمیم میگیرم که دیگر آن کار را نکنم، یا آن کار را بیشتر انجام دهم. سینما روی من تأثیر میگذارد، پس بهنظر من سینما میتواند خیلی جدیتر از یک کار روزمره باشد. سینما واقعا تأثیرگذار است و خیلی میتوان با آن ارتباط گرفت. من اگر بازیگری نمیکردم، نمیتوانستم الان خصوصا بهعنوان یک آدم افغان در ایران این احترام را داشته باشم. من تلاش کردم تا خیلی چیزها عوض شد راجع به افغانها، حتی در دایره دوستان نزدیکم هم دیدشان نسبت به ما تغییر کرد. به همین دلیل برای من الان بازیگری این طوری است که کاری را انجام دهم که تأثیری روی شما بگذارم که دارید من را میبینید...
درواقع مسئولیت اجتماعیتان را با بازیگری انجام میدهید.
بله چون الان خیلی از افغانها به من امید دارند و خودم خیلی اینطور هستم که وقتی الان میتوانم حتی با دنیا ارتباط بگیرم، و میتوانم حرفم را بزنم و میتوانم تأثیری بگذارم، چرا نکنم، میخواهم چه کار کنم در زندگیام؟ میتوانم کارهای دیگری هم انجام دهم ولی این کار تأثیرگذاریاش زیاد است پس من این کار را میکنم، برای من اینطور نیست که بروم بازی کنم و بعد بگویم دیدی چه سکانسی بازی کردم؟ چون این من را خسته و افسرده میکند و آن وقت دیگر دلم نمیخواهد بازیگری کنم.
یعنی بازیگری یک جایی برایتان تمام میشود؛ درست است؟
بله اصلا دلم نمیخواهد اینطور باشد. ولی این دیدگاه به من انرژی میدهد، انگار که یک چیزی برای خودت درنظر بگیری که تو را به سمت جلو حرکت دهد...
درواقع بازیگری برایتان بشود یک دایو برای آن مسئولیت اجتماعی، برای آن رسالت کمک کردن؟
بله. درآمدش هم بد نیست، من واقعا درآمدش را دوست دارم، چون همه ما خانواده داریم، مخصوصا من که خانوادهام پرجمعیت هم هست و دوست دارم چیزهایی را که خودم همیشه میخواستم و نداشتم، خواهرهایم داشته باشند، هر کاری که دلشان میخواهد بتوانند انجام دهند. ببینید من بازیگری را واقعا قلبا دوست نداشتم هیچوقت، چون خیلی اذیتم میکند، نمیدانم چرا، ولی صبحها که بلند میشوم و میخواهم بروم آفیش باید خودم را مجبور کنم، اینطور نیستم که شیفته بازیگری باشم...
پس چرا به تئاتر رفتید؟
نمیدانم از بچگی، اینقدر همه خانواده تحت فشار بودیم دلم میخواست یک جایی بایستم که به همه بگویم من را ببینید و به من و خانوادهام احترام بگذارید. من این کارها را میتوانم انجام دهم.
صداقتتان واقعا عالی است...
واقعا برایم اینطور بوده است. ولی الان مخصوصا بعد از این فیلمهای اخیرم، خیلی بیشتر... شاید خوب بلد هم نبودم، بهخودم فشار میآوردم یک چیزی بازی کنم و بعد خیلی اذیت میشدم و خیلی من را بههم میریخت و اصولا خیلی هم احساساتی و شکنندهام و حسابی به هم میریختم. البته الان میدانم چه کار باید بکنم و چطور آن نقش را دربیاورم و به قولی دارم کیف میکنم، درحالیکه قبلا برایم عذابآور بود. میگفتم چرا باید یک کاری انجام دهم که اینقدر اذیتم میکند، ولی الان چون حال خودم هم خوب میشود میتوانم تحملش کنم.
پس فعلا تغییر شغل نمیدهید؟
نه دوست دارم زندگی، مثل همان زندگی عادی که با خانوادهام داشتم بماند، یا خودم همانطور بمانم ولی دوست دارم بازیگری شغلم باشد. میدانید، من از بچگی خیلی آدم مغروری بودم و الان کمی کمتر شده، ولی بچهتر که بودم، مثلا اگر مدرسه میخواست به ما کفش ملی بدهد، میگفتم نمیخواهم درحالیکه میخواستم، چون اینطور بود که ما زیاد بودیم و مشکلات زیادی داشتیم یا مثلا میرفتم خیاطی کار میکردم، اگر صاحبکار چیزی میگفت، خیلی به من برمیخورد و مدام با خودم میگفتم که من همه اینها را عوض میکنم، همه این موقعیتها را عوض میکنم، و حالا دوستم هم داشتند. دیدید بعضی از آدمها یک چیزی دارند که توی مدرسه، یا هر جای دیگری، آدمها دوستشان دارند، معلمها و... ولی باز هم تحت فشار بودم، چون میگفتم که این نباید زندگی ما باشد... و وقتی که مهاجری، در همه جای دنیا، یکسری تبعیضهایی هست. گروهی فکر میکنند که نمیتوانی آن کار را انجام دهی، اما من این کارها را انجام میدهم که بگویم من میتوانم.