احمد زیدآبادی نوشت:
ما آدمها در شرایط عادی عموماً رفتاری معمولی و یا حتی توأم با ادب و احترام داریم اما مافیالضمیرمان هنگامی خود را بروز میدهد که با مشکلی روبرو شویم، یا سر موضوعی خشم بگیریم و یا نزاع و ستیزی با کسی پیدا کنیم. آن وقت است که سیرت واقعیمان هویدا میشود.
برای همین است که میگویند تا زیر یک سقف با کسی زندگی نکردهاید، قادر به شناخت او نیستید! منظور اینکه افراد را در رویاروییشان با سختیها و مشکلات و هنگام خشم گرفتن یا نزاعشان با دیگران میتوان شناخت و نه در وضعیتهای عادی زندگی.
حالا قصۀ طیف تندروتر اصولگرایان است. آنها در شرایط عادی معمولاً خود را اهل ادب، منطق و استدلال معرفی میکنند و بعضاً "نحن ابناء الدلیل" هم از زبانشان نمیافتد و در ادعای دینداری هم که خود را تجلی مطلقِ دینداری راستین میدانند!
این طیف اما همینکه خشم میگیرند و با کسی وارد نزاع میشوند، ناخواسته پردهها را کنار میزنند و خلقیات واقعی خود را بروز میدهند. نمونهاش همین ادبیاتی است که این روزها در منازعه با مهندس میرحسین موسوی به خدمت گرفتهاند.
به این ستون "گفت و شنود" روز پنجشنبۀ روزنامۀ کیهان توجه کنید:
"گفت: لُنگ حمام را هم اینطوری ضایع نمیکنند که اسرائیلیها موسوی را ضایع کردند!
گفتم: خُب دیگه جو دونش صاف شده بود و بدردشون نمیخورد و باید یه جوری خرجش میکردند!
گفت: حالا چرا پای حمایت از داعش خرجش کردند؟! لااقل ظاهر قضیه رو حفظ میکردند و یه مثقال آبرو برای نوکر حلقه به گوششان باقی میگذاشتند!
گفتم: مورچهای داشت از گردن فیل بالا میرفت. فیل پرسید؛ اونجا چیکار میکنی؟! مورچه گفت؛ دارم میرم بالاگوشفیل بخورم! فیل گفت؛ چه غلطها؟! برو گمشو! مورچه با دلخوری گفت؛ پس مزد یک عمر که بدنت رو پاک کردم چی میشه؟ فیل گفت؛ خُب، پس برو همونجا پاپکورن بخور!"
واقعاً اسم این ادبیات را چه میتوان گذاشت؟ کدام قشر اجتماعی در ایران با این لحن و زبان حرف میزند؟ به هر حال واقعیت این جریان همین است و باقی ادعاها نیز گزاف.
خانوادهای از روستایی دور به حاشیۀ شهر ما مهاجرت کرده بود.
بچههای خردسال خانواده، مادرشان را طبق عادت "ننه" صدا میزدند حال آنکه بچههای همسایه به مادرشان "مامان" میگفتند.
مادر خانواده این وضع را شایستۀ حال خود ندیده و یک روز با خریدن آدامس و شکلات برای بچهها، به آنها فهمانده بود که لازم است در ملأعام، او را "مامان" صدا بزنند. بچهها هم از ذوق خوردن آدامس و شکلات پذیرفته بودند.
این بود که یک روز همسایهها در کمال ناباوری متوجه شدند که بچههای خانوادۀ مهاجر، با تغییر لهجهشان مادرشان را "مامان" صدا میزنند. برایشان جالب و تعجبانگیز بود.
به هر حال بچهها از مامان مامان گفتنِ بیدلیل دست برنمیداشتند تا اینکه پای یکی از آنها به سنگ تیزی خورد و خونین شد. پسرک که روی زمین ولو شده بود، با نعرهای رعدآسا مادرش را به کمک فرا خواند. او در این لحظه همۀ آموزش ها را از یاد برده و خطاب به مادرش میگفت: نِنِی نِنِی! تو پیرت!