مهرداد حجتی نوشت: مخملباف گفته بود کسی که از سینه برهنه گوگوش فیلمبرداری کرده، حق ندارد از فیلمنامه من، فیلمبرداری کند! منظورش معلوم بود. علیرضا زریندست را میگفت. کسی که فیلم «در امتداد شب» را فیلمبرداری کرده بود. فیلمی به کارگردانی پرویز صیاد و تهیهکنندگی بهمن فرمانآرا که دو سال پیش از انقلاب، رکورد فروش سینمای ایران را شکسته بود.
هم به خاطر داستان جذابش و هم برای حضور متفاوت گوگوش که در آن نقشی نزدیک به زندگی واقعیاش بازی کرده بود. با این تفاوت که در آن قرار بود دلباخته جوانی به مراتب جوانتر از خودش شود که این نقش را سعید کنگرانی بازی میکرد. همان بازیگر نوجوان سریال دایی جان ناپلئون که در سالهای ابتدایی دهه پنجاه، بسیاری را پای گیرندهها مینشاند و داستانی از ایرج پزشکزاد را برای آنها روایت میکرد. حالا، اما در آن روز به یاد ماندنی، اما تلخ، محسن مخملباف داشت مثل یک قاضی، حکمی را برای فیلمبردار شناختهشده کشور صادر میکرد.
آنهم در برابر جمع کثیری از کارکنان «حوزه اندیشه و هنر اسلامی» که بعدها به «حوزه هنری» شهره شد. آن روز، او در مقام محوریترین چهره حوزه، همه آن افراد را در اتاقی زیرزمینی گرد آورده بود تا درباره پروژه در حال ساخت «مرگ دیگری» به کارگردانی «محمدرضا هنرمند» حرف بزند. او قصد داشت با ایجاد جوی سنگین علیه محمدرضا هنرمند، او را وادار به تغییر مدیر فیلمبرداری آن پروژه کند.
«هنرمند» آن روز طبق برنامه در محل فیلمبرداری حاضر شده بود، اما از عوامل فیلم هیچ خبری نبود. وقتی پرسیده بود، به او گفته بودند به دستور محسن مخملباف، کار تعطیل شده است. همینطور به او گفته بودند مخملباف او را به حوزه احضار کرده است و باید به آنجا برود. از این اتفاق دلش شور افتاده بود. شکل ماجرا به گونهای بود که او را نگران ساخته بود. وقتی به حوزه رسیده بود، حیاط را خلوت دیده بود. جز نگهبان دم در، هیچ احدی در محوطه نبود. همه به آن اتاق زیرزمینی رفته بودند. دم در اتاق انبوهی کفش جمع شده بود.
در اتاق به زور باز شده بود. تا پشت در اتاق آدم نشسته بود و دیگر جایی برای نشستن نبود. مخملباف هم جایی نزدیک در نشسته بود. گرم صحبت بود که در باز شده بود. سکوتی بناگاه در گرفته بود و مخملباف هم کلامش نیمهکاره مانده بود و همه نگاهها به سوی در چرخیده بود. محمدرضا هنرمند همانجا در آستانه در میخکوب ایستاده بود. سنگینی همه نگاهها روی او افتاده بود. معلوم بود مخملباف چیزی میگفت که لابد مناسب شنیدن او نبوده است.
چیزی درباره او و پروژه «مرگ دیگری» که فیلمنامهاش را نوشته بود. در آنجا قرار بود او حرف آخر را درباره سینما و تئاتر بزند. شاید هم درباره سینما و تئاتر همه کشور، که او «تراز» آن را تعیین میکرد. مدتها بود، مخملباف اوضاع را دگرگون کرده بود. او قصد داشت هنرهای نمایشی کشور را دستخوش دگرگونیهای بنیادین کند. دگرگونیهایی ایدئولوژیک که در آن دیگر نشانی از مظاهر گذشته نباشد. او معتقد بود حتیالامکان در سینما نباید از پرسوناژ زن استفاده شود و اگر هم ناچار استفاده شد، باید برای حضور او توجیهی وجود داشته باشد.
او با فیلم «توبه نصوح»، به زعم خود سینمای تراز انقلاب را کلید زده بود. سینمایی یکسر خالی از همه نشانههای گذشته، او حتی معتقد به استفاده از عوامل فنی پیشین نظیر فیلمبردار و صدابردار و نورپرداز هم نبود. همهچیز قرار بود از نو ساخته شود. از بنیان قرار بود سینما توسط او خلق شود. به همین خاطر، در «توبه نصوح» هیچ نشانی از عوامل پیشین نبود.
بازیگران هم، همه پدیدههایی تازه بودند. از جمله «فرجالله سلحشور» و «محمد کاسبی» دو بازیگر اصلی فیلم که برای نخستینبار، در مقابل دوربین قرار میگرفتند. گریم سلحشور در آن فیلم، یکی از ناشیانهترین گریمهای تاریخ سینمای ما تا به آن روز بود. فیلم هرچند با استقبال «بچههای مذهبی» روبرو شد، اما از سوی منتقدان سینما، هیچ پوئنی دریافت نکرد.
حالا، اما در آن روز عجیب و پر ماجرا قرار بود مخملباف تکلیف یک پروژه سینمایی را روشن کند. پروژهای که با استانداردهای ایدئولوژیک او مطابقت نداشت. او پس از ورود هنرمند به آن اتاق دمکرده، گفته بود: «این آقا چطور به خودش اجازه داده با فیلمنامه من اینگونه رفتار کند؟ چطور جرات کرده فیلمبرداری را سر فیلمنامه من بیاورد که از سینههای برهنه گوگوش فیلمبرداری کرده است؟»
هنرمند در اینجا بود که از خدا خواسته بود، کاش زمین دهان باز میکرد و او را درسته میبلعید! حسی ناشی از شرمساری و گناه، همراه با شکست به او دست داده بود. حسی که تا به آن روز که در جزیره کیش با من قدم میزد، همچنان با او بود. گذشت بیش از دو دهه هنوز آن زخم را تسکین نداده بود.
تحقیر در برابر جمعیتی کثیر از کارکنان ریز و درشت «حوزه اندیشه و هنر اسلامی» که بعدها خود هر یک، در سینما کارهای شدند. شاید قرار بود چند سال از آن ماجرا بگذرد و هر یک از این دو فیلمساز راه خود را برود. مخملباف، «عروس خوبان» را با فیلمبرداری همان فیلمبردار مورد غضبش، «علیرضا زریندست» بسازد و محمدرضا هنرمند هم از همه مضامین ایدئولوژیک فاصله بگیرد. مخملباف البته سرعت تغییراتش بسیار بیش از چیزی بود که انتظار میرفت. کسی که قرار بود روزی «هنر تراز انقلاب» را بنیان نهد، در نهایت، منتقد همه بنیانهای انقلاب شد. او در سکانسی معنادار از «عروسی خوبان»، در حال فیلمبرداری شبانه، هنگامی که با گشت شبانه پلیس روبرو میشود، مدیر فیلمبرداریاش را «علی جان» صدا میکند. همان علیرضا زریندستی که چند سال پیش از این او را محکوم کرده بود.
حالا شاید، قصدش تلافی بود و شاید هم چیزی فراتر، اعلام یک «تغییر» بود. تغییری که قرار بود از آن پس با هر فیلم بیشتر نمایان شود. مثل «شبهای زایندهرود» و «نوبت عاشقی» که هر دو توقیف شدند و هرگز اجازه اکران نیافتند. از همان موقع هم، مخملباف، مخملباف ناراضی شد. او که با گروهی از هنرمندان ناراضی، از «حوزه» بیرون آمده بود، دیگر سر سازش با هیچیک از آرمانهای آنجا نداشت. همان آرمانهایی که روزی خود آنها را بنیان گذاشته بود. او همه را در هم شکسته بود.
«ناصرالدینشاه آکتورسینما»، ادای دین او به سینمایی بود که او در آغاز، آن را نفی کرده بود. بخش پایانی فیلم، مروری کوتاه بر صحنههای ماندگار تاریخ سینمای ایران بود. آثاری که حالا مورد احترام او هم بود. مثل «گاو» که شاکله اصلی همان فیلم «ناصرالدین شاه» بود. او که پیشتر، «مهرجویی» را با عربدهکشی در سالن سینما، تهدید به قتل کرده بود، حالا از فیلم او اینگونه تجلیل میکرد. او فیلمی یکسر در ستایش سینما ساخته بود.
در جایی از همان فیلم گفته بود: «با سینما آدم تربیت کنید». شاید منظورش این بود که دیگر قرار نیست سینما وسیلهای در خدمت ایدئولوژی باشد بلکه این سینما است که میتواند ایدئولوژی را هم به بازی بگیرد! اینگونه بود که او به جای ماندن در چارچوبهای ایدئولوژیک، به نقد آن چارچوبها پرداخت. هنرمندی سرکش که دیگر قابل مهار نبود. مولود انقلاب، خود حالا به منتقد انقلاب بدل شده بود. کسی که در نهایت، مهاجرت را برگزید تا در خارج از مرزها، آرمانهای تازه خود را دنبال کند. آرمانهایی که دیگر هیچ سنخیتی با انقلاب ۵۷ نداشت. او حالا نه به «استعاذه» که به «سکس و فلسفه» میاندیشید.