کد خبر: ۸۷۲۵۴۴
تاریخ انتشار : ۱۷ آبان ۱۴۰۲ - ۱۴:۵۳

دسیسه‌ای برای بدنامی و تسوبه یک خلبان ایرانی+عکس

با ورود غفور به آمریکا فصلی نو در زندگی او آغاز شد به شکلی که بعد از حدود دو سال و در اوایل سال ۱۳۵۰ که آموزش‌های او در حال اتمام بود همگان را حیرت‌زده کرد. غفور با مهارت مثال زدنی پرواز می‌کرد و بار‌ها توانست از استادان خود پیشی بگیرد و توانمندی خود را در هدایت هواپیما به رخ استادان آمریکایی بکشد.
دسیسه‌ای برای بدنامی و تسوبه یک خلبان ایرانی+عکس
آفتاب‌‌نیوز :

سرتیپ خلبان غفور جدی روز هفدهم آبان سال ۱۳۵۹ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک شهید سرتیپ خلبان غفور جدی از بوشهر به تهران و از آنجا با یک فروند هواپیمای سی ۱۳۰ به تبریز منتقل شد و آنجا بود که وصیت آن شهید بزرگوار خوانده شد که در قسمتی از آن نوشته شده بود: «دوست دارم کفنم پرچم ایران باشد.»

غفور جدی اردبیلی سال ۱۳۲۴ در شهر اردبیل متولد شد. فرزند سوم خانواده بود. در سال ۱۳۴۶ برای طی دوره مقدماتی خلبانی وارد نیروی هوایی شد. دوره مقدماتی پرواز غفور در تهران دوسال به طول انجامید و در این مدت در فرودگاه قلعه مرغی پرواز با هواپیما‌های تک موتوره را تجربه کرد و سال ۱۳۴۸ به همراه دومین گروه دانشجویان اعزامی به آمریکا سفر کرد تا دوره تکمیلی خلبانی خود را در این کشور سپری کند.

ورود غفور به آمریکا

با ورود غفور به آمریکا فصلی نو در زندگی او آغاز شد به شکلی که بعد از حدود دو سال و در اوایل سال ۱۳۵۰ که آموزش‌های او در حال اتمام بود همگان را حیرت‌زده کرد. غفور با مهارت مثال زدنی پرواز می‌کرد و بار‌ها توانست از استادان خود پیشی بگیرد و توانمندی خود را در هدایت هواپیما به رخ استادان آمریکایی بکشد. در نهایت در همین زمان موفق به اخذ گواهینامه خلبانی از ایالات متحده آمریکا شد.

نیروی هوایی آمریکا نمی‌خواست خلبان ماهری مثل غفور جدی را از دست بدهد به همین دلیل دست به کار شد و طی مکاتباتی با نیروی هوایی ایران موافقت آن‌ها را برای جذب و بکارگیری غفور جدی در نیروی هوایی آمریکا جلب کرد.

«من فرزندم را برای میهنم پرورش داده‌ام»

نماینده نیروی هوایی آمریکا طی تماسی با خانواده غفور از پدرش سوال کرد که وی در پاسخ به آمریکایی‌ها گفت: «من فرزندم را برای میهنم پرورش داده‌ام.» به این ترتیب غفور که به درجه ستوان دومی نیز مفتخر شده و در آمریکا نیز شاگرد اول شده بود به ایران باز می‌گردد و خود را به فرماندهی پایگاه یکم شکاری تهران معرفی می‌کند.

چون او با نمره ممتاز گواهینامه خلبانی را اخذ کرده بود مختار بود که هر هواپیمایی را که می‌خواهد با آن پرواز نماید انتخاب کند که غفور هواپیمای «اف ۴» را انتخاب می‌کند. چون در آن زمان این جنگنده فقط در تهران و شیراز فعالیت داشت، وی نیز به شیراز منتقل شد و پرواز با هواپیمای «اف ۴» را در گردان ۷۲ تاکتیکی شیراز که مسئولیت آن بر عهده سرتیپ خلبان شهید جواد فکوری بود، آغاز کرد.

دسیسه‌ای برای بدنامی و تسوبه یک خلبان ایرانی+عکس

غفور جدی با ورود به شیراز پرواز‌های آموزشی، آزمایشی و تاکتیکی خود را همچون دیگر خلبانان پی‌گیری کرد، ولی دیگر زمان آن رسیده بود که او شایستگی خود را به فرماندهان فعلی خود نیز نشان دهد. بیست سوم اردیبهشت سال ۱۳۵۲ ستوان‌یکم غفور جدی خود را برای یک پرواز آزمایشی آماده می‌کرد. وی به محض این که چرخ‌ها را می‌بندد متوجه تکان‌های خفیفی در هواپیما می‌شود که تصور می‌کند این تکان به خاطر گردابه‌های به جای مانده از جنگنده‌های جلویی باشد.

نجات یک هواپیمای در حال سقوط

روی همین اصل به آن توجهی نمی‌کند، ولی به محض خارج کردن هواپیما از حالت پس سوز نه تنها لرزش‌ها کم نمی‌شود بلکه بر شدت آن نیز افزوده می‌شود. در کمتر از یک دقیقه همه چراغ‌های قرمز رنگ کابین خلبان شروع به چشمک زدن می‌کند که همه آن‌ها نشان از نقص فنی در هواپیما را می‌داد، ولی غفور نمی‌دانست هواپیما چه ایرادی پیدا کرده است و کدام سامانه دچار مشکل شده است.

در همین حال هواپیما تکان شدیدی می‌خورد و با زاویه زیاد شروع به اوج‌گیری می‌نماید. ستوان جدی سعی می‌کند به هر شکل ممکن هواپیما را از این حالت خارج نماید. غفور هرچقدر تلاش می‌کند اهرم هدایت هواپیما را به جلو فشار دهد موفق نمی‌شود در همین کش و قوس موتور جنگنده دچار واماندگی می‌شود و هواپیما به شدت شروع به کم کردن ارتفاع می‌نماید.

ستوان جدی بی‌درنگ با هماهنگی خلبان کابین عقب اهرم خروج اضطراری را فعال می‌کند و خلبان کابین عقب موفق به خروج اضطراری از هواپیما می‌شود و با کمک چتر نجات سالم به زمین می‌رسد، ولی قهرمان اردبیلی قصد خروج از هواپیما را ندارد.

غفور مصمم است به هرشکل ممکن هواپیما را نجات بدهد. تلاش او نتیجه می‌دهد و سرانجام موفق می‌شود جنگنده سرکش را در اختیار بگیرد. بلافاصله به سمت پایگاه گردش کرد که ناگهان هواپیما دوباره شروع به تکان خوردن می‌کند، ولی این بار هم وی موفق می‌شود جنگنده را در اختیار بگیرد و آن را روی باند پروازی به زمین بنشاند.

شهامت و رشادت مثال زدنی که ستوان جدی در این پرواز برای نجات یک هواپیمای چند میلیون دلاری به خرج می‌دهد او را مفتخر به دریافت یک درجه ترفیع می‌کند.

غفور جدی در مراسم تشویق خود عامل موفقیتش را یاد خدا، حفظ خون‌سردی و اجرای دقیق دستورالعمل‌های پروازی عنوان می‌کند. نیروی هوایی به پاس این شجاعت، خلبان خود او را به مرخصی سه ماهه تشویقی به آمریکا می‌فرستد.

سومین حضور غفور جدی در آمریکا

پس از بازگشت از آمریکا ستوان غفور جدی به پایگاه همدان منتقل می‌شود و تا شهریور ماه سال ۱۳۵۵ به خدمت خود در این پایگاه ادامه می‌دهد تا این که در این ماه نیروی هوایی نام او را برای طی دوره امنیت پرواز در لیست اعزامی به آمریکا قرار می‌دهد و ستوان جدی در آذر ماه سال ۱۳۵۵ برای بار سوم به آمریکا می‌رود.

غفور این دوره را نیز با موفقیت کامل پشت سر می‌گذارد و در مرداد ماه سال ۱۳۵۶ به ایران باز می‌گردد. پس از بازگشت ستوان جدی از آمریکا او به پایگاه شکاری بوشهر منتقل می‌شود. این آخرین پایگاهی بود که این خلبان دلاور در آن خدمت می‌کرد.

پس از پیروزی انقلاب، غفور به عنوان استاد خلبان و معلم هواپیمای «اف ۴» در پایگاه بوشهر مشغول به خدمت بود. همه چیز طبق روال عادی پیش می‌رفت و غفور بعنوان فرمانده بازرسی و امنیت پرواز پایگاه در حال انجام وظیفه بود تا این که سال ۱۳۵۹ آغاز شد.

دست‌های دسیسه‌گر کمر به بدنامی غفور بسته بودند و با توجه به اوضاعی که به دلیل وقوع انقلاب بر نیروی هوایی حاکم بود، عناصری فرصت‌طلب به دنبال تسویه حساب‌های شخصی خود بودند و این باعث شد اوضاع برای غفور به خوبی به پیش نرود و نام او ناخواسته در لیست خلبانانی قرار گیرد که باید از نیروی هوایی تسویه شوند. غفور با دلی رنجور شروع به تسویه از نیروی هوایی کرد و در مراحل نهایی تسویه او، عراق از زمین و هوا به ایران حمله ور شد.

دسیسه‌ای برای بدنامی و تسویه یک خلبان

با شروع جنگ تحمیلی، غفور تصمیم گرفت به صورت داوطلبانه به نیروی هوایی بازگردد، ولی تعدادی از خائنین او را تشویق به ترک ایران کردند که غفور در جواب آن‌ها گفت: «این همه هزینه در زمان صلح برای تفریح ما خرج نشده، ما برای چنین روز‌هایی آموزش دیده‌ایم.»

ستوان غفور جدی به دفتر فرماندهی وقت پایگاه مرحوم سرتیپ خلبان «مهدی دادپی» می‌رود و می‌گوید: «اکنون زمان آن رسیده که جوابگوی خرجی باشم که برای من شده است. می‌خواهم بجنگم. برایم مهم نیست چه اتفاقی افتاده یا قرار است بیفتد. دینی به مملکتم دارم که باید آن را ادا نمایم. درجه‌هایم را هم نمی‌خواهم فقط می‌خواهم بجنگم. نمی‌توانم دوستانم را تنها بگذارم.»

مرحوم دادپی خواهش غفور را می‌پذیرد و با فرماندهی وقت نیرو شهید سرتیپ خلبان جواد فکوری تماس می‌گیرد و ایشان ضمن موافقت با درخواست غفور دستور می‌دهند درجه‌های او نیز بازگردانده شود. غفور شادمان از دستور فرماندهی و خشمگین از دشمن بعثی، از خانواده حلالیت می‌طلبد.

آماده شدن برای دیدار با مادر/ ابلاغ یک مأموریت

آبان ماه به نیمه رسیده و مادر از دوری فرزند بی‌تاب است، ولی غفور در آن شرایط حساس نمی‌توانست پایگاه را برای مدت طولانی ترک کند و بالاخره قرار می‌شود مادر از اردبیل به تهران بیاید و غفور نیز به تهران سفر کند تا دیدار‌ها تازه شود.

برگه مرخصی غفور برای روز هفدهم آبان ماه سال ۱۳۵۹ صادر می‌شود و غفور شادمان و بی‌تاب برای دیدار مادر، شب هنگام وسایل سفر را مهیا می‌کند. صبح روز هفدهم نامش در برد پروازی قرار دارد. غفور دو پرواز عملیاتی را انجام می‌دهد و سپس از دوستان به قصد سفر به تهران خداحافظی می‌کند، ولی در همین هنگام یک ماموریت مهم برون مرزی به او ابلاغ می‌شود.

حصر آبادان در حال تکمیل شدن است و هر آن احتمال دارد آبادان نیز سقوط کند. نیرو‌های دشمن در نزدیکی بصره مستقر هستند و از همان محور قصد عبور از مرز‌های ایران را دارند. پرسنل فنی بی‌درنگ دو فروند فانتوم مسلح را آماده پرواز می‌کنند. غفور به سمت آشیانه می‌رود و پا در پلکان هواپیما می‌گذارد، ولی انگار چیزی را فراموش کرده است. برمی‌گردد و به طرف سربازی می‌رود که جلوی آشیانه ایستاده است. او را در آغوش می‌کشد و از او حلالیت می‌طلبد و ساعت و گردنبند منقش به نام الله را که هیچ گاه از خود جدا نمی‌کرد به سرباز هدیه می‌کند.

سومین پرواز جنگی غفوردر این روز در پیش است. دو فروند فانتوم مسلح یکی به خلبانی سرهنگ «اصغر سپیدموی آذر» و کمک ستوان «اعظمی» و دیگری به خلبانی سرهنگ غفور جدی و کمک ستوان «خلجی» روی باند قرار می‌گیرند.

جنگنده‌ها با کم کردن ارتفاع از جنوب خرمشهر و سمت چپ فاو وارد خاک عراق می‌شوند و سمت بصره را در پیش می‌گیرند، ولی در طول مسیر هیچ نیرویی مشاهده نمی‌شود. جنگنده‌ها با رسیدن به بصره با گردش به سمت راست به سمت مرز‌های ایران گردش می‌کنند. در همین اثنا غفور متوجه یک نخلستان در نزدیکی بصره می‌شود که تعدادی پدافند در میان آن استتار شده است.

با دقت بیشتر خلبانان متوجه حدود ۴۰ فروند تانک می‌شوند که کاملا استتار شده و لوله‌های آن طوری استتار شده که به نظر دودکش خانه روستایی به نظر می‌رسد. هواپیمای شماره یک خلبان سپیدموی روی رادیو اعلام می‌کند که شما از من فاصله بگیرد اول من بمباران می‌کنم سپس شما حمله‌ور شوید.

هواپیما هدف قرار می‌گیرد

شماره یک بمب‌های خود را روی هدف رها می‌کند. جدی با شیرجه روی هدف با دقت فراوان بمب‌هایش را رها می‌کند. دود غلیظ ناشی از سوختن تانک‌های دشمن فضا را پر می‌کند. ناگهان هواپیما تکان شدیدی می‌خورد و ثانیه‌هایی بعد با یک تکان شدید دیگر به بالا پرتاب می‌شود. خلبان کابین عقب متوجه نشان دهنده دور موتور سمت راست می‌شود که عقربه آن به صفر می‌رسد و موتور سمت راست از کار می‌افتد.

چراغ‌های قرمز چشمک زن همراه با بوق‌های ممتد نشان از وضعیت وخیم جنگنده می‌داد. غفور همچنان ساکت و مصمم به سمت مرز پرواز می‌کرد. او مصمم بود به هر شکل ممکن از مرز عبور نماید. بعد از گذشتن جنگنده از بهمنشیر وارد مرز‌های ایران می‌شوند که غفور روی رادیو اعلام می‌کند که هواپیمایش مورد اصابت موشک قرار گرفته و یکی از موتور‌ها از کار افتاده، هیدرولیک هواپیما هم دیگر جواب نمی‌دهد، با این شرایط به پایگاه نمی‌رسیم و باید هواپیما را ترک کنیم.

سرعت هواپیما زیاد و ارتفاع آن کم بود. در این شرایط امکان اجکت وجود نداشت. سرهنگ جدی با خلبان کابین عقب صحبت می‌کند که آماده باش ارتفاع می‌گیریم و سپس بیرون می‌پریم. غفور هواپیما را به ارتفاع ۳۰۰۰ پایی می‌رساند اکنون ۵۰ کیلومتر از مرز فاصله دارند. ناگهان هواپیما از کنترل غفور خارج می‌شود و شروع به کم کردن ارتفاع می‌کند. سرهنگ به خلبان کابین عقب می‌گوید آماده اجکت باش و سپس ضامن را می‌کشد و هر دو خلبان در حدود کیلومتر ۷ جاده ماهشهر - آبادان از هواپیما خارج می‌شوند.

ستوان خلجی به سلامت به زمین می‌رسد، ولی از ناحیه گردن و دست زخمی می‌شود و به دنبال غفور می‌گردد. از دور دودی را مشاهده می‌کند که نمایانگر محل سقوط هواپیماست. کمی که جلوتر می‌رود چتر سرهنگ غفور جدی را می‌بیند. بدن ستوان یخ می‌زند. چند متر آن طرف‌تر غفور را می‌بیند. وای خدای من صندلیش جدا نشده است و کمربندهایش هنوز بسته است.

در نگاه اول خلجی فکر می‌کند غفور بی‌هوش شده. صدایش می‌زند غفور غفور. همزمان با دست به صورت غفور می‌زند. نبضش را می‌گیرد، ولی قلب غفور از تپیدن ایستاده است. غفور نفس نمی‌کشد. ستوان ناگهان متوجه سینه غفور می‌شود که بالا آمده مچ پایش هم در اثر برخورد با زمین شکسته است.

منطقه خیلی ناامن بود و ستوان باید منطقه را ترک می‌کرد، ولی با پیکر غفور باید چه کار می‌کرد. نمی‌توانست او را همان جا رها کند. در همین افکار بود که متوجه دو ماشین جیپ شده که به طرف آن‌ها می‌آمدند پیش خود تصور نکرد که شاید عراقی باشند کلت کمری را برداشت تا با آن‌ها مبارزه کند، ولی هیچ پناه‌گاهی وجود نداشت او داخل یک بیابان مسطح سقوط کرده بود.

ماشین‌ها در ۵۰۰ متری خلجی ایستادند و نفراتی از آن پیاده شدند و اسلحه‌های‌شان را به طرف او گرفتند. کمی جلوتر رفت که یکی از آن‌ها به فارسی گفت جلو نیا! خوشحال از این که آن‌ها ایرانی هستند فریاد زد من هم ایرانی هستم و به طرف آن‌ها دوید که ناگهان یکی از آن‌ها تیر هوایی شلیک کرد و گفت: «بخواب روی زمین.»

ستوان کارت خود را از جیبش بیرون آورد و گفت من خلبان ایرانی هستم دوستم هم شهید شده است نفرات جلو آمدند و او را در آغوش کشیدند و همگی کنار غفور نشستند و فاتحه‌ای برای او تلاوت کردند.

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین