علی مصفا این روزها در مقام بازیگر فیلمهای «آهو» ساخته هوشنگ گلمکانی را بر پرده سینما و «نبودن» به کارگردانی خودش را در شبکه نمایش خانگی و همینطور سریالهای «مگه تموم عمر چند تا بهاره؟» ساخته سروش صحت و «هفت» ساخته کیارش اسدیزاده را در شبکه نمایش خانگی در حال پخش دارد. برای کسی که به گفته خودش این روزها کاری نمیکند، مصفا بسیار پر کار است.
مصفا از همان سالهایی که در «پری» (۱۳۷۳) و «لیلا» (۱۳۷۵) با مهرجویی همکاری کرد و اتفاقا بازیاش مورد توجه قرار گرفت، نخواست که بازیگر حرفهای سینما باشد. اما سینما اینطور نخواست. هرقدر که مصفا دوست داشت گزیدهکار یا کمکار باشد و بیش از بازیگری به کارگردانی یا نویسندگی و تهیهکنندگی بپردازد، شرایط طوری رقم خورد که او بیشتر به سمت بازیگری سوق داده شد. البته حتما خواست مصفا هم در این میان نقش پررنگی داشته است.
مصفا در نقشهایی که به یاد مانده، آدمی کمحرف و بیعمل یا حداقل کمکنش است. احتمالا قدری از این ویژگیها باید از خود مصفا به داخل نقشها راهیافته باشد. نقش احمدی در «گذشته» (اصغر فرهادی، ۱۳۹۱) یا خسرو شریفی در «پله آخر» (مصفا، ۱۳۹۰) یا علی در (چیزهایی هست که نمیدانی» (فردین صاحبالزمانی، ۱۳۸۹) همگی شخصیتهایی هستند که متخصص هیچ کاری نکردناند. احمد بعد از چند سال از ایران به فرانسه میرود تا همسرش را طلاق بدهد و فقط یادش بیاید که این زن را چقدر دوست داشته و چقدر از بابت از دستش دادنش متأسف است. خسرو رسما مردهای است که داستان همسر بازیگرش را تعریف میکند و وقتی واقعا خوشحال است که در خیابان در حال اسکیتسواری است. علی راننده آژانسی است که فقط مسافران را به مقصد میرساند و خودش هیچ مقصد و مأوایی ندارد. حتی فرهاد «در دنیای تو ساعت چند است؟» (صفی یزدانیان، ۱۳۹۳) با اینکه سالها عاشق گلی بوده، اما عملا برای ابراز عشقش به گلی کاری نمیکند.
مصفا رسما متخصص هیچ کاری نکردن است و این کار را استادانه انجام میدهد.
گمشده در پراگ
در «نبودن»، روزبه در پی زندگی زناشویی بحرانزدهاش در تهران به پراگ سفر میکند تا در مورد گذشته پدرش در این شهر تحقیق کند؛ پدری که در جوانی کمونیست بوده و به چکسلواکی سابق پناهنده شده است. در مراجعه به آپارتمانی که پنجاه سال پیش خانه پدرش بوده با مامور پلیسی مواجه میشود که مشغول بررسی صحنه خودکشی در آپارتمان است و حضور روزبه و کنجکاویاش در مورد آپارتمان برای افسر پلیس شکبرانگیز میشود؛ بهخصوص وقتی درمییابد که نام پدر روزبه با نام پدر ساکن آپارتمان یکی است.
اینجا هم به نوعی دیگر با مردی که نمیخواهد یا نمیتواند کاری کند مواجهایم، اما حاصل آن چیزی که باید نشده. ایده مرکزی درام همان جستوجو برای پی بردن به چیزی است که شاید در وضعیت آشفته روزبه به کارش بیاید، اما فیلمنامه قوامنیافته اجازه نمیدهد که مصفا این بار بتواند یکی از آن نقشآفرینیهای خوبش را اجرا کند.
فیلمنامه «نبودن» مبتنی بر الگوی خردهپیرنگ است که به گفته رابرت مککی، نویسنده کتاب مشهور «داستان» و مدرس فیلمنامهنویسی، قهرمانی منفعل دارد و بر کشمکش درونی استوار است. اما روزبه و انفعالش، و جستوجویش که در این ملال و رخوت تکانی به او بدهد، شباهتی به جذابیت و اثرگذاری سایر نقشهایی که مصفا با این ویژگیها بازی کرده ندارد. دلیلش هم فیلمنامه نامنسجم و ایدههای سست و منفک و منفردی است که از روند حرکت بطئی فیلم حمایت نمیکنند و در ساخت کلیتی از خردهریزهای روایتی فیلم بازمیمانند. قاعدتا وقتی فیلمنامه شخصیت خود را درست تصویر نمیکند، از بازیگر هم نمیتوان توقع داشت که اجرای درستی از نقش داشته باشد.
تکرار مدام تکرار
وجه مشترک نقشهایی که مصفا بازی میکند گرفتاریشان در روزمرگی و تکرار است. دلزدگی و خستگی از همهچیز و همهکس. آدمی که از معمولیترین چیزها هم خسته شده و نفس زندگی برایش غیرقابلتحمل است. اما بازی کردن تکرار، با تکراری بازی کرد فرق دارد. همانطور که اجرای ملال با دچار ملال شدن متفاوت است. اگر بازیگری با بازیاش در نقشی ملال زده تماشاگر را دچار ملالت کند، یعنی ناموفق بوده و نتوانسته حس ملال را با بازیای که ملالانگیز نیست به او نشان دهد. نمایش ملال و تکرار با ملالانگیز بودن و تکراری بودن فرق دارد.
مصفا مدتهاست که فقط ملال و تکرار را به نقشها میآورد. شاید ملال و دلزدگی و خستگی خودش از تکرار. ولی این ملال و تکرار و دلزدگی دیگر مثل کارهای موفقش جواب نمیدهد. شاید اگر حال خودش کمی فرق کند، بهتر بتواند ما را به ملال و تکرار دچار کند.