۲۰ فروردین ۱۳۴۸ ترجمه مصاحبه مفصلی از آلن دلون در نشریه «ستاره سینما» منتشر شده که به شناخت بیشتر و درک بهتر این ستاره سینما کمک وافری میکند. دلون در این مصاحبه از کودکیاش میگوید و رفتنش به ارتش تا ورودش به سینما و احساسی که در سینما دارد. از همکارانش مثل ژان پل بلموندو و ژان گابن یاد میکند و تمایلش به آزادی و در قیدوبند نبودن. او که در کودکی، پس از طلاق پدر و مادرش، به خانواده دیگری که پدر آن خانواده نگهبان زندان بوده سپرده میشود، گویی در تمام عمرش در حال فرار است. اما گریز از که و از چه و به کجا؟ در این مصاحبه سرنخهایی برای جواب به این پرسشها هست. بخشهای مهم این مصاحبه را انتخاب کردیم و خلاصهاش را اینجا آوردیم. مثل بسیاری از مصاحبههای قبل از انقلاب، در ابتدای آن هیچ مقدمه و اشارهای درباره مصاحبهکننده یا منبع یا مترجم مصاحبه وجود ندارد.
درباره طلاق پدر و مادرش
پدر و مادرم وقتی من چهارساله بودم از هم جدا شدند این برای من فاجعهآمیز بود.
یادم نمیآید هرگز پدر و مادرم را با هم شناخته باشم. مرا در شهر «فرن» به دایه سپرده بودند و میشود گفت که قسمتی از کودکیم را در زندان گذراندم (پدر خانوادهای که سرپرستی دلون را بر عهده گرفت، نگهبان زندان فرن ــــ که دومین زندان بزرگ فرانسه است ـــــ بود). تا یازدهسالگی با خانواده دایهام زندگی کردم. بعد آنها مردند. اول مَرد، بعدش هم زن.
آنوقت برگشتم پیش پدرم. چندین سال گاهی پیش پدرم و گاهی پیش مادرم بودم. احساس بیگانگی میکردم. فکر میکردم مزاحمم، زیادیام. انداختندم به زندان و، چون خیلی چموش و ناآرام بودم بیرونم کردند. از همهجا. یکجور هیولای کوچک بسیار وحشی بودم.
درباره ورودش به ارتش
در ۱۷ سالگی برای بهجا آوردن میل مادرم که مایل بود من بروم، وارد ارتش شدم.
دلم میخواست خلبان بشوم، در هواپیمایی استخدام بشوم، آنوقتها روی درودیوار پاریس اعلانهایی بود که میگفت: «در هجده ماه خلبان مسافری شوید. یک دوره آموزشی در کانادا بگذرانید.» این اعلان رنگی خیلی مرا گرفته بود. اغلب من قربانی این اعلانهای دیواری رنگارنگ شدهام. پدرم مرا برد به وزارت هواپیمایی. آخرین گروه به تازگی رفته بود. برای دسته بعدی فکر میکنم میبایست شش ماه صبر میکردم. خیلی زیاد بود. آنوقت رفتم وزارت دریاداری و ملوان شدم.
دنبال رفقا رفتم هندوچین. برای رفتن خب. برای جنگ کردن نبود که داوطلب شدم. هندوچین برایم معنایی نداشت جز اینکه در دوردستها جریان داشت. ماجرا بود، با رفقا میرفتیم. خوش بودم با آنها.
ف
کر میکنم این دوره زیباترین دوران عمر من باقی خواهد ماند. به خاطر آزادی، احساس آزادی که داشتم. دیگر احساس تنهایی نمیکردم.
درباره شروع کارش در سینما
از هندوچین برگشتم. مدتی نابسامان سر کردم. بعد یکشب به وسیله دوست مشترکی به همسر ایو آلگره معرفی شدم. او به هم گفت: «شما درست همان پرسوناژی هستید که شوهرم برای فیلم آیندهاش پیاش میگردد. باید باهاش ملاقات کنید.» باهاش ملاقات کردم. دو ساعت با هم حرف زدیم. در پایان این گفتگو تصمیم گرفته بود رل رولان را در فیلم «وقتی زنها دخالت میکنند/ وقتی شیطان شکست میخورد، یک زن را بفرست» به من بدهد. برای من چندان جالب نبود. عملا برای خوشایند او قبول کردم باز کنم.
هیچوقت فکر نکرده بودم که میتوانم هنرپیشه شوم.
درباره زندانی بودنش در سینما
قبلا سینما برایم بههیچوجه جالب نبود. نمیدانستم سینما چیست. قبل از رفتن به ارتش دور از پاریس بودم و من هیچوقت به پاریس نمیآمدم.
حالا در سینما زندانی شدهام. من زندانی محیطی هستم که در آن تکوین مییابم. زندانی به معنای در قید بودن. دوست دارم رولی بازی کنم در صحنه تئاتر یا جلوی دوربین فیلمبرداری باشم. سینما مرداب پر از کوسهای است. کسی که اول بپرد دیگری را طعمه میسازد. من نمیتوانم این را تحمل کنم. مخالف طبیعتم است.
در فاصله زمانی که میگویند «حرکت/ اکشن» تا موقعی که میگویند «قطع کنید/ کات» در حرفهام خوشبختم.
درباره کارگردانهای محبوبش
با رنه کلمان طی چهار فیلم کارمان با چشم و دست بود. فقط کافی بود که به هم نگاه کنیم. در استخر ژاک دوره هم همینطور بود. باز هم بیشتر در «سامورایی» با ملویل. او در واقع هیچچیز به هم نگفت، ولی میدانستم چه میخواهد و آنچه ازم انتظار داشت تحویلش میدادم.
تهیهکننده شدم، چون میخواستم آزاد باشم. نقشههایم تحت نظر نباشد. با اکیپ خودم کار کنم. این کار آسانی نبود. اولین فیلمی که خودم تهیه کردم و بازی کردم شکست خورد.
درباره زیبایی دردسرسازش
۱۰ سال است که یکذره هم حتی آرایش روی صورتم انجام ندادهام چه در سیاهوسفید و چه در فیلم رنگی. برای من این مسئله اساسی است. مشکل است بتوان بدون آرایش تصاویر رنگی خوب به دست آورد. به قول اهلفن «خالهای پوست» دیده میشود. پوست زنده است، میجنبد، نفس میکشد. آرایش نوعی نقاب است که بعضی جلوهها را محو میکند. اوایل وقتی مجبور بودم قبول کنم که آرایشم کنند احساس میکردم چهره گچی دارم.
زیبا بودنم جنبههای مثبت و منفی دارد. کمک میکند، قطعا کمک کرده. اما در عین حال مشکل بسیار سنگینی است. هیچ نوع استعدادی را در مورد آدم قبول نمیکند. فوری عنوان «جوان اول» را بهتان میچسبانند یا حتی «جوان اول رمانتیک». آنوقت باید خیلی زحمت به خودت
بدهی که ثابت کنی علاوه بر زیبا بودن هنرپیشه هم هستی.
درباره ژان پل بلموندو و ژان گابن
من و ژان پل بلموندو در فیلمهایی که خوشمان میآید بازی میکنیم و بقیه مال دیگران است.
همبازی بودن با ژان گابن در «دسته سیسیلیها» یک شانس است. از همان اول جور شدیم خوشبختانه. اخلاق بخصوصی دارد. ولی از جوانها خوشش میآید. بلموندو را هم دوست دارد. اما میتواند خیلی هم نامطبوع باشد. بعضی هنرپیشگان از این موضع کلافه شدهاند.
درباره اشتهای سیریناپذیرش به کار
در زندگی دیگر وقت ندارم. چنان گرسنه کارم که برای چیزهای دیگر فرصت بسیار کمی میماند. هنرپیشهام، تهیهکنندهام، میخواهم تصنیف بخوانم. به سرعت دوهزار کیلومتر در ساعت زندگی کنم. تعطیلاتی نمیتوانم داشته باشم.
درباره عقاید سیاسیاش
با کمال میل موافقم که من را دست راستی بدانند. سیاستبازی نمیکنم، ولی برای خودم عقایدی دارم.
درباره شباهت زندگیاش به جنگل
جملهای در سامورایی هست که: «هیچ تنهاییای بزرگتر از تنهایی سامورایی نیست مگر از آنِ ببری در جنگل». چون من در جنگل زندگی میکنم و، چون فکر میکنم ببر کوچکی هستم.
جنگل من جنگل همگان است.
باید زیست. بستگی به انتخاب دارد. عادی زیستن بهتر است یا خطرناک زیستن؟ به هر حال سورتمه زندگی من اگر هم صدایش در گوشم میپیچد در آن راحتم. مال من است. زندگی من است.