علیرضا علویتبار در مشق نو نوشت:
چند روز پیش بهطور اتفاقی کلیپی از یکی از کانالهای متعلق به جریان راست افراطی داخلی را دیدم. مجری سعی میکرد با اداهای عجیب و غریب به بیننده بقبولاند که آقای اکبر گنجی در سالهای نخست انقلاب زنان بدون حجاب شرعی را آزار میداده است. داستانی که هم سازندگان آن، و هم مروّجان آن و هم همه کسانی که آقای گنجی را میشناختند، یقین داشتند که دروغی بیش نیست. کمی که پیگیری کردم، دیدم اگر چه این دروغ را جریان راست افراطی در داخل ساخته است، اما هم سلطنتطلبها و هم هواداران مجاهدین خلق تکرارکننده و مروّج آن بودهاند. شاید تعجبآور باشد که چگونه جریانهایی با این همه تضاد و دوری سیاسی از یکدیگر یک دروغ را میسازند و ترویج میکنند. اما واقعیت دروغهای ترویج شده در عرصه سیاسی ایران همین است. برای روشنتر شدن این ماجرا و بررسی ابعاد گوناگون آن ترویج چنین دروغهایی را در مورد خودم مورد بررسی قرار میدهم تا با اطمینان و دقت بیشتری طرح موضوع کنم.
بعد از افشای قتلهای زنجیرهای و برخورد دولت آقای خاتمی با آن (۱۳۷۷) چند نفر از دانشجویان و فعالان سیاسی به من گفتند که در جلسات بازپرسی که در دفتر آقای مرتضوی، همان قاضی معروفی که دستور تعطیلی فلهای مطبوعات را اجرا کرد (اردیبهشت ۱۳۷۹) داشتهاند، به آنها گفته شده است که از همراهی و همکاری با چند نفر از نیروهای سیاسی خودداری کنند. گفته بود اینها اعضای نهادهای امنیتی هستند و میخواهند شما را پروندهدار و دارای مشکل کنند. نام من را هم در میان آن چند نفر آورده بود. از دانشجویان پرسیدم که فکر نکردید چرا باید یک قاضی مورد اعتماد دستگاههای امنیتی نام مأمورانِ مخفیِ امنیتی را فاش کند؟ همه تصدیق کردند که برنامه دیگری پشت این ماجرا وجود دارد. بهخصوص هنگامیکه چند روز بعد روزنامه کیهان هم این ادعا را تکرار کرد.
رخداد دوم در جریان کنفرانس برلین (۱۹ فروردین ۱۳۷۹) پیش آمد. وقتی تلاش برای بر هم زدن کنفرانس شروع شد، آقایی به همراه دو نفر که در حال فیلمبرداری و ضبط صدا بودند به من نزدیک شد و به زبان آلمانی برای آنها توضیحاتی میداد. یکی از ایرانیهای حاضر به من گفت که میگوید بهدلیل اینکه همجنسگرا بوده است، من او را از وزارت ارشاد اخراج کردهام. از آن آقا خواستم که بگوید من هیچگاه در وزارت ارشاد نبودهام! با توضیح من دو نفر بهظاهر خبرنگار رفتند اما آن ایرانیِ معترض اینبار به زبان فارسی به فحاشی به من ادامه داد! روز بعد همین نمایش توسط یک خانم ایرانی اجرا شد. وی مدعی بود که در سال ۱۳۶۴ من او را در زندان اوین شکنجه کردهام. توضیح دادم من آن موقع تهران نبودهام! این بازی مبتذل بعد از ظهر هم ادامه یافت. آقایی با دو نفر بهظاهر خبرنگار آمد و مدعی شد که من او را در زندان عادلآباد شیراز شکنجه دادهام! یادم آمد که صبح گفته بودم که در سال ۱۳۶۴ تهران نبوده بلکه شیراز بودهام، به همین دلیل سناریوی نمایش تغییر کرده بود! باز هم توضیح دادم که من زندان عادلآباد شیراز را از درون ندیدهام و فقط با خودرو از مقابل دیوار آن عبور کردهام. اما فحش و حمله کماکان ادامه پیدا کرد.
مدتها بعد از تعطیلی فلهای مطبوعات اصلاحطلب، روزی یکی از دوستان نوشتهای از آقای نیکآهنگ کوثر برایم فرستاد که در آن با تأکید بر غیرمذهبی بودن پدرم، از سابقه سپاهی و امنیتی! من گفته و به دستگیر شدن شخصی بهنام «مشکسار» اشاره کرده بود. از اینکه ایشان بعد از آن همه تلاش برای آزادی و حمایت از او چنین تشکر کرده است، قدری متعجب شدم اما میتوانستم موضوع را درک کنم. ظاهراً او به سلطنتطلبان پیوسته بود و در سازمان آنها جایگاه تبلیغی و ترویجی داشت و باید نشان میداد آنها را تنها جایگزین نظام فعلی میداند و از ما برائت میجست. تعجب بیشترم از این بود که ایشان چطور بیاطلاع و بهدروغ چنین ادعایی را مطرح میکند و اساساً داستان مشکسار چیست؟ تنها مشکساری که من میشناختم، مرحوم حبیب مشکسار معلم دینی بسیار سنتی ما در دبیرستان شاهپور بود که دشمن شریعتی و نویسندگان کتب دینی (بهشتی، باهنر، گلزاده غفوری) بود، او هم که سیاسی نبود و در سیاست حضوری نداشت. بعد از آن پیگیری کردم و دریافتم که مشکسار در خانهی عمهی آقای کوثر که همسایه ما بوده، دستگیر شده است. آقای کوثر عمهای داشتند که شوهرشان پیش از انقلاب مدتی مسئول ساواک بوشهر بود که پس از انقلاب هم به همین اتهام دستگیر، محاکمه و محکوم شد. دختر عمه ایشان هم ظاهراً از هواداران مجاهدین خلق بوده و مشکسار در خانه آنها دستگیر شده است؛ حال نمیدانم اتفاقی به آنجا رفته و یا در خانه آنها پنهان بوده است. حال این دستگیری چه ارتباطی به من داشته است، تنها آقای کوثر میداند!
مدتی از انتشار متن پرخطا، پردروغ و بدبینانه آقای کوثر نگذشته بود که دوستی نوشتهای از شخصی بهنام «ایرج مصداقی» برایام فرستاد. هدف آن حمله به اصلاحطلبان بود. او نوشته آقای کوثر را مبنا قرار داده و مطالب را با آب و تاب بیشتری تکرار کرده بود. در پیگیری متوجه شدم که آقای مصداقی از جداشدگان مجاهدین خلق است و متهم است در دوران دستگیریاش با نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی برای دستگیری و بازجویی همسازمانیهایاش همکاری کامل داشته است.
از آن پس، هر از چند گاهی با تکرار این دروغ آشکار مواجه میشدم: عضویت در نیروهای امنیتی، بازجویی در زندان عادلآباد، برانگیختن عواطف با نام بردن از افرادی که آنها را نمیشناسم. گاه از سوی سلطنتطلبان، گاه سایتها و هواداران مجاهدین خلق، گاه مارکسیستهای بسیار تند و گاه توسط افراد و کانالهای وابسته به راستِ افراطیِ داخلی. این یگانگی و همسویی عجیب نیست؟ خیلی راحت بود که با توجه به سوابق من دروغ بودن این ادعاها روشن شود. اما چرا تکرار شده و پخش میشوند؟
کسانیکه مرا میشناسند، میدانند که حضورم در سپاه اختصاص به دوره حضور در جنگ و یاریرسانی به جبههها داشته و کارکرد داخلی نداشته است. بهعلاوه همه از دلبستگی من به آیتالله منتظری خبر دارند و میدانند همیشه دنبالهرو و مدافع ایشان بودهام. بهویژه مواضع آیتالله منتظری در زمینه برخورد با گروههای مخالف و زندانیان آنها همیشه مورد حمایت من بوده و در جای خود هزینه این حمایتها را نیز دادهام. پس چرا چنین اتهامهایی مطرح شده و ترویج میشوند؟ این پرسش را میتوان در مورد حمله و اتهام به امثال آقای گنجی نیز مطرح کرد. از دیدگاه خودم به برخی از پاسخهای احتمالی اشاره میکنم.
یکم. در میان مخالفان و منتقدان حکومت ایران مجموعههایی وجود دارند که میتوان آنها را «برانداز» نامید. براندازان سه ویژگی اصلی دارند: استفاده از خشونت (آسیبزدن به اموال و اشخاص) را مجاز دانسته و آن را برای دستیابی به قدرت تجویز میکنند، مداخله قدرتهای خارجی را برای تغییر حکومت ایران لازم میدانند و برای آن زمینهسازی میکنند، و بهدنبال تغییر حکومت ایران با هر هزینه و قیمتی هستند. پرسروصداترین براندازان سلطنتطلبان، و اعضای سازمان مجاهدین خلق هستند. یکی از راهبردهای تبلیغاتی براندازان این است که ترویج میکنند که غیر از خودشان هیچ جایگزین دیگری برای حکومت فعلی وجود ندارد. برای اثبات این ادعا هر فرد یا جریانی را که بهعنوان گزینهای برای گذر از وضع موجود مطرح میشود، تخریب میکنند و برای انزوای او میکوشند. اصلاحطلبان داخلی از این نظر برای آنها رقیب مهمی محسوب میشوند، از این رو بیش از آنکه به محافظهکاران و اقتدارگرایان داخلی حمله کنند، اصلاحطلبان را مورد حمله قرار میدهند. سیاه نشان دادن کارنامه آنها بخشی از این راهبرد تبلیغاتی است.
دوم. براندازان (بهویژه دو جریان اصلی آن) در دو مقطع حساس تاریخ ایران نهتنها خطای راهبردی کردهاند بلکه به خیانت آلوده شدهاند. در جریان جنگ میان عراقِ بعثی با ایران، مجاهدین خلق بهعنوان بخش فارسیزبان جیشالشعبی عمل کردند. در میان سلطنتطلبان نیز بختیار و همراهاناش به همکاری و همراهی با حکومت بعثی پرداختند. سایر گروههای برانداز نیز در این زمینه کارنامه سیاهتری داشتند. در جریان حمله اسرائیل به ایران نیز همین الگو تکرار شد. همراهی و همکاری این دو گروه برانداز با اسرائیل و امریکا برای کشتن شهروندان ایران و تخریب منابع ایران بدون پنهانکاری و با کمال جسارت صورت گرفت. اصلاحطلبانِ داخلی خوشبختانه در هر دو مقطع در طرف درست تاریخ ایستادند. تلاش برای تخریب اصلاحطلبان نوعی فرار به جلو است و آنها میکوشند با تخریب آنها که در این دو آزمون میهندوستی پیروز شدهاند، اذهان را از توجه به خیانت تاریخی خویش منحرف سازند. راهانداختن یک جنجال برای پوشاندن یک خیانت!
سوم. در عرصه سیاسی ایران بهویژه سالهای پس از جنگ ایران و عراق، همواره رقابتی در زمینه تولید گفتار سیاسی و ترویج نگرشهای مختلف در مباحث روز وجود داشته است. دیدگاه مجاهدین خلق در زمینه دینشناسی- که پیش از انقلاب تدوین و ارائه شده بود- در سالهای پس از جنگ کاملاً بیاعتبار شد و مورد ارزیابی و نقدهای بنیادین قرار گرفت. امروز، کمتر کسی را میتوان یافت که بهگونهای موجّه از «الهیات انقلابی» مجاهدین پیش از انقلاب دفاع کند. مجاهدین خلق پس از انقلاب نیز تولید فکری نداشتند و تمام توان خود را صرف زمینهسازی برای ایجاد و تداوم یک سازمان کاملاً تمامیتخواه (توتالیتر) کردند. حاصل آن نیز تبدیل شدن آنها از یک سازمان سیاسی به یک «فرقه» بوده است و بهدلیل محدودیتهای ذهن فرقهای از فهم تحولات سیاسی ایران و پویاییهای درونی آن عاجز بودهاند. شکست ایدئولوژیک و ناتوانی در تحلیل سیاسی کارآمد، آنها را بهسوی انتقامگیری از افراد و جریانهایی سوق داده که از نظر آنها عامل این شکست ایدئولوژیک و سیاسیاند. سلطنتطلبان نیز وضعیتی بهتر از این ندارند. روشنفکران و فعالان سیاسی داخلی بهخوبی این ادعا را در ایران جاانداختهاند که «اقتدار مشروع سیاسی تنها از راه مردمسالاری بهدست میآید». پذیرش این دیدگاه جایی برای کسانیکه اقتدار را در وراثت جستوجو میکنند، باقی نمیگذارد. جنبش مردمسالاریخواهی در ایران بنیان اصلی نظام سلطنتی را ویران کرده است. سلطنتطلبان مبارزه ایدئولوژیک را از قبل باختهاند. تنها راه تبلیغ برای آنها نقد اقلیت حاکم در ایران و نشان دادن خطاهای آنان است. البته، آنها نمایشهایی که دوران پیش از انقلاب ایران را بهصورت بهشت نشان میدهند، فراموش نکردهاند. ظاهراً از نظر آنها مردم ایران مجموعهای از احمقها بودهاند که بهشت خود را با جهنم عوض کردهاند! سلطنتطلبان هیچگاه نظریهپرداز جدی نداشتهاند که بتواند وارد گفتوگوهای نظری شود. روشن است که انتقام گرفتن از روشنفکران و فعالانی که مهر باطل بر دیدگاه سیاسی آنها زدهاند، انگیزه مهمی برای ساختن و ترویج دروغ خواهد بود.
چهارم. پشت سر این دروغپراکنیها یک مشکل اخلاقی وجود دارد. بخش قابل ملاحظهای از فعالان سیاسی ما باور دارند که «هدف، وسیله را توجیه میکند» و بر این اساس خود را مجاز میدانند برای رسیدن به اهدافی که خوب تلقی میکنند، هر وسیلهای را بهکار گیرند. اگر چه در سالهای اخیر این بحث طرح شده است که برای رسیدن به هدف خوب نمیتوان از روش بد استفاده کرد. بارها نشان داده شده که روش باید متناسب با هدف باشد. اما انحطاط اخلاقی و ابتذال مانع از توجه به این واقعیت میشود. اگر چه این بیماری در میان فعالان سیاسی ما شایع است اما در میان دو مجموعه پیشگفته (سلطنتطلبان و مجاهدین خلق) بهصورت یک ویژگی غیرقابل تفکیک درآمده است. حاصل این روش ممکن است در کوتاهمدت رضایت خاطر بهکارگیرندگان آن را فراهم آورد، اما در بلندمدت نتیجهای جز ورشکستگی سیاسی نخواهد داشت. تخریب رقبا برای تقویت خویش نتیجهای غیر از بیاعتباری نزد اهل نظر ندارد.
سخن قدری به درازا کشید. من و دوستانی که میشناسم، بهگونهای زندگی نکردهایم که شرمنده گذشته خویش باشیم. ما نه قهرمانایم و نه معصوم. اما در مجموع کوشیدهایم بدون در نظرگرفتن مصالح شخصیمان اقدام و عمل کنیم. البته همیشه ادراک و میزان اطلاعات ما تعیینکننده محدوده و شیوه عمل ما بوده است. در زندگی شخصی من همیشه این افتخار باقی خواهد ماند که در سنگرهایی نفس کشیدم که امثال همت و باکری و خرازی نفس کشیده بودند.