ستایش پس از سکوت؛ چرا قدرِ زندهها را دیر میدانیم؟
دیاکو عزیزی- این پرسش که چرا تجلیل از چهرهها اغلب به پس از مرگشان موکول میشود، تنها یک مسئله عاطفی یا اخلاقی نیست، بلکه ریشه در سازوکارهای عمیق روانشناختی، اجتماعی و نهادی جوامع دارد. انسان و جامعه معمولاً در «زمان حال» گرفتار عادت، رقابت و روزمرگیاند و ارزشها را بدیهی میپندارند. حضور زندهی افراد، بهویژه نخبگان و کنشگران اثرگذار، باعث میشود دستاوردهای آنان هنوز «ناتمام» و قابل نقد تلقی شود؛ در نتیجه جامعه از اعطای شأن نمادین و تجلیل رسمی پرهیز میکند. اما مرگ، با بستن پرونده زندگی، امکان داوری نهایی و بیخطر را فراهم میسازد و هزینههای اجتماعی ستایش را کاهش میدهد.
از منظر روانشناسی اجتماعی، پدیده «عادیشدن سرمایه انسانی» نقش مهمی دارد. آنچه همواره در دسترس است، کمتر دیده میشود. ذهن انسان ارزش فقدان را بیش از ارزش حضور درک میکند؛ به همین دلیل، پس از مرگ افراد، خلأ ناشی از نبود آنان آشکار میشود و جامعه تازه درمییابد چه منبع دانشی، اخلاقی یا فرهنگی را از دست داده است. علاوه بر این، حسادت پنهان، رقابتهای حرفهای و ترس از برهم خوردن توازنهای قدرت نیز مانع تجلیل در زمان حیات میشود؛ چراکه ستایش زندهها میتواند به مشروعیت و نفوذ بیشتر آنان بینجامد.
در سطح نهادی، ضعف سازوکارهای شناسایی و قدردانی بهموقع از نخبگان و چهرههای مؤثر، این چرخه را تشدید میکند. بسیاری از نظامهای اداری و فرهنگی، معیارهای روشنی برای ارزیابی و تقدیر در زمان حیات ندارند و ترجیح میدهند به آیینهای کمهزینه و نمادین پس از مرگ بسنده کنند؛ آیینهایی که نه مسئولیتی ایجاد میکند و نه تغییری در وضعیت موجود میطلبد. در چنین شرایطی، تجلیل پس از فوت به جای آنکه ابزاری برای یادگیری و تقویت سرمایه اجتماعی باشد، به نوعی تسلی وجدان جمعی تبدیل میشود.
در نهایت، جامعهای که قدر زندههای خود را نمیداند، ناخواسته چرخهای از فرسایش سرمایه انسانی را بازتولید میکند. تجلیل در زمان حیات، صرفاً یک رفتار اخلاقی نیست، بلکه سیاستی عقلانی برای حفظ امید، انگیزه و تداوم اثرگذاری نخبگان است. تا زمانی که مرگ را معیار ارزشگذاری بدانیم، همواره دیر خواهیم فهمید چه سرمایههایی را از دست دادهایم؛ و این «فهم دیرهنگام»، خود یکی از پرهزینهترین ناکارآمدیهای فرهنگی و اجتماعی جوامع است.