آفتابنیوز : آفتاب: تیرماه هر سال یاد آور رحلت مرحوم آیتالله العظمی سلطانی طباطبائی پدر همسر مرحوم حجت الاسلاموالمسلمین آقای حاج احمد خمینی(ره) و پدر بزرگ مادری سید حسن خمینی است.
پایگاه اطلاعرسانی و خبری جماران به همین مناسبت دل نوشته حجت الاسلاموالمسلمین سید حسن خمینی را که در سال 1377 و در اولین سالگرد ارتحال آن عالم بزرگ به رشته تحریر در آورده بودند، منتشر کرد.
آنچه در پی میآید متن نوشتار ایشان است:
من او را دیده بودم، در جامهای از نور و در هودجی ازبلور، بیتکلف مثل همیشه و مهربان مثل تمام پدربزرگهای این سرزمین.
***
سخن از مردی که هرگز کسی را نیازرد، همیشه برای من در هالهای از ابهام بوده است و سنگین، چرا که نیازردن از سکوت برمی خیزد و از سکوت گفتن، سکوت را می شکند و لذاست که همیشه با خود میگویم بگذار حدیث آن مرد چون خودش همیشه در سکوت بماند مبادا از سخن او کسی برنجد.
***
روزهای آغاز پائیز 68 نوجوانی بودم که هنوز دوره متوسطه را تمام نکرده است و به فرموده مردی که از دنیا دوست ترش میدارم، به قم میروم. مقصد معلوم است. کسی را یارای تشکیک نیست منزل پدربزرگی که دوران کودکی را بیشتر از خانه مان در آنجا گذراندهام. در حوزه اشراق مردی که اگر چه پدربزرگ است، اما برایم پدری میکند. اتاق کوچکی که انتهای حیاط است، از آن من میشود، یک متر و نیم در سه متر، با قناسی ملموس که بسیار نمایان است.
و من طلبهای کوچکی هستم که هر شب موقع شام درب اتاقم را میکوبند و درب با صدای مخصوصی باز میشود و در درگاه، مردی که تکیه بر عصای خویشتن زده است و پیری، کمرش را اندکی خمیده، ایستاده است، پیرمرد، استاد حوزه است، بسیاری از مراجع از وی کسب فیض کرده اند. حدود هفتاد و اندی سال دارد و منزلش محضر دانشمندان است.
و من این توفیق رامییابم که در انتهای شب از او "منطق کبری" فرا بگیرم و این نه از جسارت من که از خضوع اوست. یک ساعت بعد از نیمه شب پیرمرد که آثار خواب را در چشمانش نمییابی، سخن میگوید: «منطق طریقه صحیح گفتن است» و من بر حاشیه جامعالمقدماتی که از کتاب خانه پدر برداشتهام، مینویسم: «منطق طریقه صحیح بودن است»
صدا هر از چند گاهی تغییر میکند. سرفهای راه را باز میکند و صدای پیرمرد صاف شود.
اما بیان، همواره بیتکلف است، همان است که همگان میگویند. ساده و روان، بیپیرایه و آرام، چندان که گاه باید گوش را تیز کرد تا کلمهای را شنید و من بهخاطر میآورم روزهای کودکی را.
***
دیگران تعریف میکنند که استاد در اطاقهای قدیمی منزل که با دری چهار لنگه به هم وصل شدهاند و در کناره آنها دالانی تا درب خانه پیش رفته است، مشغول تدریس است، کفایه میگوید شاید حدیث جبر و اختیار یا طلب و اراده. اتاقها و دالان مملو از کسانی است که امروز بسیاری تن به خاک سپردهاند و بسیاری مسندگزین شدهاند.
طفلی سه یا چهار ساله از اتاق کناری به در میکوبد. به اشاره پیرمرد درب اتاق باز میشود و طفل با چشمهای پف کرده از میان عمامه بهسرها عبور میکند و بر زانوان استاد مینشیند. شاگردان بهخاطر دارند که وقتی طفل کوچکتر بود و صدای گریهاش از اتاق کناری بلند میشد، پیرمرد خود به سوی او میرفت و در حالی که شیرخوار را در کنار گرفته و قند آبی را به او میخوراند درس را ادامه میداد و راستی روح فقه، این لطافت مهربانانه است. جبر و اختیار بازیچه من و تو است، آنچه میماند محبت است و درس و بحث بهانهای است که آفتاب انسانیت غروب نکند و طفل اگر در نگاه پیرمرد همین نکته را خوانده باشد، از دستار نیم بند او، بر خویشتن لباس میدوزد.
***
روزی از روزهای تابستان 74 طفل دیروز به دست پیرمرد عمامه میگذارد و استاد، عبای خاشیهای را که تنها دستاورد دو دوره حضور در مجلس خبرگان است به جوان می بخشد. جمع، تبریک میگویند و پیرمرد میخندد. او که فرزندی به لباس خویشتن ندارد، از این حادثه خشنود است، شاید پیشتر منتظر چنین حادثهای بوده است.
***
و من بسیار کسان را دیدهام که تدریس میکنند، بسیار کسان را دیدهام که دستار میبندند، بسیار دیدهام که دستی را میبوسند اما کمتر کسی را چنین بیپیرایه دیدهام. هرگز با کسی 8 سال همنشین بودهای که از تو لیوان آبی نخواسته باشد؟! هرگز شنیدهای که کسی در طول یک عمر از آنچه دارد زیادتر نخواهد؟ هرگز با کسی (و نه باپدر بزرگ یا پیرمرد عارفی) همنشین شدهای که از تو حتی نخواهد که لحظهای و تنها لحظهای حاجتش را برآورده سازی؟!
شبی که از پشت پنجرههای اتاق دانههای درشت برف را میشد بهراحتی دید، در حضورش نشستهام و داستان میگوید، چونان همیشه آرام و اینبار در اجابت به پرسش من که آیا نوشتهای از دوران تحصیل دارید؟ پیرمرد میگوید شبی بارانی هر آنچه را از خرمن فقه بر کاغذ اندوخته، به یکباره در آب میشوید، نگاه پرسشگر من به او خیره میشود. پیرمرد میگوید، ولی من علت این حادثه را نه از سخنان او که از نگاهش میخوانم. چنانکه علت گوشهگیریاش را میدانم و علت برکنار رفتنش را میشناسم.
***
و میدانیم پیرمرد از امام بسیار میگوید و بسیار دوستش دارد و عارف کامل نیز پیرمرد را دوست دارد. آن روز که از عارف مهربان میپرسند: در آقای سلطانی چه دیدهاید که چنین احترامش میکنید؟ میشنوند که شما ایشان را نمیشناسید من هنوز به آقای سلطانی غبطه میخورم.
***
نیمه صفر، سال 1418 هجری قمری نیز فرا میرسد ساعت چهار و نیم بعد ظهر است و من با پسر بزرگ پیرمرد و همسر مکرمهاش در حضورش نشستهایم. به شوخی، که عادت همیشه من و اوست، به عربی صحبت میکنم نمیخندد، باز میگویم، نمیخندد - روی تخت نشسته و من در کنارش سر بهزیر دارم.
بیمار است اما نه چندان سخت که دل چرکین باشم. با پسر او صحبت میکنم. پیرمرد میگوید: "سیدی" و من به چشم او مینگرم. نگاه بهدور دست دارد. آنسان که گویی به دشتی فراخ مینگرد و چشم برهم می نهد هر چه میکنم و هر چند میکنند، نتیجه نمیبخشد و جانبه جان آفرین تسلیم میکند.