آفتابنیوز : آفتاب: روزهای بسیاری از ایام جنگ می گذرد ولی هنوز رازهای بسیاری از جنگ باقی مانده است. بسیاری از راهبران روزهای نبرد اکنون در دهه ۸۰ با بازگویی ناگفته های ایام جنگ تحمیلی پرداختهاند.
آنچه میخوانید گزیدهای است از آنچه که احمد پورداریان معاون اسبق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از اتفاقات دهه ۶۰ در گفتوگو با همشهری ماه شماره ۵۹ مطرح کرده است:
• ما جنگ را شروع نکردیم، صدام آن را شروع کردند. در ضمن ما جنگ را در پیوستداری میدیدیم که در آن انقلاب پیروز شده، منافع آمریکا و منطقه بههمریخته و نقش ژاندارم منطقه در حال تغییر است. در کنار آن نیز قدرتطلب دیوانهای مثل صدام میخواهد خود را نشان دهد. در نتیجه جنگ به ما تحمیل شد. ما مهیای جنگ نبودیم، ما فقط دفاع کردیم. در نتیجه جنگ عراق و ایران مصداق خوبی برای تحلیل دیدگاه ریکاردو نیست. اگر ما همچون صدام آماده حمله بودیم، تدارکات را فراهم کرده بودیم برای پایان جنگ میتوانستیم این دیدگاه را به عنوان روشی دنبال کنیم. اما ما فقط دفاع کردیم.
• پس از جنگ عدهای مطرح کردند، اگر دولت وقت بخش عمدهای از درآمدهای نفتی را صرف تامین مایحتاج مردم نمیکرد، جنگ سریعتر به پایان میرسید.آن زمان منابع کشور محدود بود. دولت از شش، هفت میلیارد دلار، ۵/۲ میلیارد دلار را به ما میداد چون پول بیشتری نداشت.دولت با تمام قوا کار میکرد. اما از سوییما و از سویی دیگر مردم تحت فشار بودند. مردم با سختی و مشقت زندگی میکردند. زیرا اقتصاد جنگ، اقتصادی حداقلی و صرفهجویی بود. کسی هم قصد نداشت با فشار بر روی مردم جنگ کوتاه شود چون ما دفاع میکردیم. در ضمن حضور مردم داوطلبانه بود. ما و ارتشیها با زور به جنگ نرفتیم. شاید حضور در جنگ برای سربازها اجباری بود اما با این حال ما سرباز فراری زیادی نداشتیم. همه اینها نیز به دلیل رهبری حضرت امام(ره) بود. به دلیل رهبری ایشان همه مردم به هر شکلی که توانستند در جنگ حاضر شوند.
• در آن زمان کسی به اجبار در جنگ حاضر نشد که بگویم دولت به دنبال کاهش نارضایتیهای اقتصادی و اجتماعی مردم، هزینه بیمورد میکرد. در آن دوران تقریبا ۹۹ درصد مردم با رهبری و دولت همراه بودند. آنها هم که ناراضی بودند از ایران رفتند. اما آنهایی که بودند، با وجود مشکلات، با جان و دل فعالیت میکردند. من مسوول لجستیک بودم و میدیدم رانندههایی که مشکلاتی داشتند و نباید به جبهه میآمدند، وقتی بار به آنها میخورد و به جبهه میآمدند، میماندند. این آدمهامثل فرماندهان جنگ آدمهای اخلاقی نبودند بلکه آدمهای عادی بودند که فقط با دیدن حالوهوای جبهه تحت تاثیر قرار میگرفتند.
• یادم میآید ما جلسهای در دفتر حضرت امام داشتیم که حاج احمد آقا ،آقای رضایی، رفیقدوست و موسوی در آن حضور داشتند. آنجا همه حرف ما این بود که چند هزار کمپرسی میخواهیم ولی دولت کمک نمیکند تا آنها را تهیه کنیم. دولت هم میگفت: «ما نمیتوانیم این کار را بکنیم چون به مردم فشار میآید.» برای همین مجبور بود کمپرسیها را از وزارتخانهها و سازمانها و معادن جمعآوری کند. توجه میکنید، یعنی ما اینقدر در تنگنا بودیم که تهیه کمپرسی چالش اصلی جلسه شده بود. آن زمان دولت به ما کمک میکرد اما اینکه چقدر امکانات داشتند و چقدر هزینه کردند؛ موضوعی است که نیاز به بررسی دقیق دارد. حداقل من نمیخواهم بدون اطلاعات اظهارنظر کنم و وارد این بحثهای سیاسی شوم. به اعتقاد من دولت آن دوران گرفتار بود و تا آنجا که میتوانست کمک میکرد.
• ما مسوول خرید بودیم. مسوول تامین منابع گروههای دیگری بودند. ولی به هر حال این دو گره تابعی از هم بودند. به همین دلیل از سال ۶۵ تا ۶۸ که قطعنامه امضا شود، درآمدهای نفتی ما به شدت افت کرد. این هم ترفند دشمن بود. آنها میخواستند جنگ فرسایشی شود تا درآمدهای ما پایینتر و هزینههایمان بالاتر برود تا ما کوتاه بیاییم اما فقط کار را برای ما سختتر کردند. یادم میآید آن زمان که معاون وزیر بودم، پشت در اتاق آقای قاسمی که الان مدیرعامل بانک پاسارگاد است، میرفتم و مینشستم تا السی ۴۰ میلیون دلاری باز کند. السی را برای خرید کشندهای تانککش میخواستم. آنقدر رفتم و حتی گاهی اوقات پشت در اتاقش گریه کردم تا بالاخره السی را باز کرد.
• یادم میآید اوایل فروردین ماه، هوای خوزستان خیلی خوب بود. ما عملیات بزرگ فتحالمبین را داشتیم. کل منطقه عملیات بیش از ۷۰۰، ۸۰۰ کیلومتر بود. از تنگه رقابیه، نزدیکی اهواز پشت چزابه که احمد کاظمی و شهیدباکری آن را فرماندهی میکردند تا ایلام منطقه عملیات دزفول، شوش که تحت فرماندهی مرحوم باقری فرمانده قرارگاه کربلا بود. جبهه دیگر عملیات به عهده خرازی یکی از بچههای اصفهانی لشکر امام حسین(ع) بود. او از بالای تنگه دالپری عملیات میکرد. بگذریم، در این منطقه به محض اینکه بچهها از سه جبهه حمله کردند، ما از پادگان تیپ دزفول راه افتادیم. از کرخه رد شدیم و به منطقه وارد شدیم. در ارتفاعات رادار بودیم که دیدیم دشمن ۵۰ تا توپ جا گذاشته است.
آنجا آنقدر ذوقزده شده بودم که سوار موتور کرید ۲۵۰-۱۲۵ شدم و رفتم بچه بسیجیها و سربازها را نگهبان کردم تا مراقب توپها شوند چون میدانستم از بقیه لشکرها میآیند توپها را ببرند. آن زمان ما برسر جمع کردن غنائم دعوا داشتیم. برای اینکه شرایط آن زمان را بهتر درک کنید باید بگویم در زمان ساماندهی جدی جنگ، سال ۶۰ به هر لشکری سه تا تویوتا لنکروز میدادند. بعد از مدتی تعداد آنها هفت تا شد و در نهایت به ۲۱ تویوتا لنکروز رسید. تجهیزات ما خیلی کم بود. اما بعد از عملیات فتحالمبین میزانتجهیزات نظامی و خودرو، تانک، توپ (توپخانه) و اسلحه به شدت افزایش یافت. در این زمان توانایی ۱۰ درصدی ما ۶۰ درصد شد. البته در همه عملیاتها اوضاع اینطور نبود و در هر عملیات شرایط فرق میکرد. همانطور که میزان تجهیزات ما در همه عملیاتها همچون فتحالمبین نبود. ما در حصر آبادان و عملیات سوسنگرد اوضاع خوبی داشتیم اما هر چه جلوتر رفتیم؛ نیازمان به تجهیزات بیشتر شد.
• ما از هر کشوری که تجهیزات را میفروخت، خرید میکردیم. اما عمدتا از روسیه، بلغارستان، لیبی وکره شمالی تجهیزات را میخریدیم. البته آنها را هم خیلی گران میخریدم.
• من دانشجوی مهندسی مکانیک منچستر انگلیس بودم. حضرت امام که به پاریس تشریف آوردند، ما هم با بچههای انجمن اسلامی شمال انگلیس به پاریس رفتیم. نزدیک ژانویه بود و موج حرکتهای مردمی به اوج خود رسیده بود. حضرت امام هم با سخنرانیهای خود، مردم را هدایت میکردند. در پاریس خدا قسمت کرد ما با حضرت امام ملاقات کردیم. در آن جلسه من به نمایندگی از بچههای انجمن اسلامی از ایشان پرسیدم: «وظیفه ما چیست؟» ایشان فرمودند: «اگر شما به ایران برگردید و یک رأی هم به تشکیل جمهوری اسلامی بدهید خوب است.» اگرچه آن زمان امیدی به پیروزی انقلاب با تظاهراتهای خیابانی نبود. ما فکر میکردیم کشت و کشتارها ادامه مییابد و حادثه ۱۸ شهریور تکرار میشود.
من ۱۸ شهریور ایران بودم و بعد به انگلیس برگشتم. با برگشت حضرت امام به ایران، من هم به ایران برگشتم و قبل از جنگ به خوزستان رفتیم. در خوزستان با آقای شمعخانی آشنا شدم. ایشان آن زمان رئیس کمیته دادگاه انقلاب اهواز بود و من دادیار انقلاب بودم. در آنجا ما با هم رفتوآمد میکردیم و بعد از مدتی دوست شدیم.
سال ۵۸ با تشکیل سپاه در خوزستان به پیشنهاد آقای شمخانی به آنها در سپاه کمک کردم. قبل از شروع همکاریم با سپاه به رئیس دانشگاه خوزستان که یکی از دوستانم بود گفتم: «میخواهم در ایران درسم را ادامه بدهم.» گفت: «حیف است، شما منچستر درس خواندی.» گفتم: «حال ندارم برگردم و میخواهم همین جا بمانم و در کنار درس به روستاها خدمت کنم.» گفت: «مکانیک ما خوب نیست.» گفتم: «رشته نزدیک به آن را معرفی کنید.» گفت: «مهندسی آبیاری نزدیک به رشته شماست.» پیشنهادش را پذیرفتم و شروع کردم به درس خواندن. هنوز یک ترم نخوانده بودم که با شروع انقلاب فرهنگی دانشگاهها تعطیل شد. همان زمان آقای شمعخانی گفت: «بیا سپاه». شش ماه در سپاه بودم که جنگ شروع شد. قبل از شروع جنگ، آقای تندگویان خدابیامرزدش، مدیر مناطق نفتخیز بود. آمد سپاه و گفت: «یکی را میخواهیم که در کلاس شرکت نفت خوزستان باشد.» نمیدانم میدانید یا نه. شرکت نفت خوزستان را انگلیسیها بنا کردند و خیلی شیک بود و با بقیه شرکتهای نفتی فرق داشت. در سپاه یکی گفت: «این احمدپور انگلیس بوده و برای آنجا مناسب است.» بدین ترتیب از طرف سپاه به عنوان مدیر حراست شرکت نفت خوزستان معرفی شدم. حراست مناطق نفتخیز با حراست شرکتهای الان فرق داشت و کارش بررسی انفجار لولههای نفتی بود. جنگ که شروع شد، آقای تندگویان که مدتی وزیر شده بود برای بازرسی منطقه آمد پیش ما و به من گفت: «احمدپور ما جبهه میرویم؛ تو هم بیا برویم.» گفتم : «کار دارم و ماندم». بعد سالها حسرت خوردم چرا با آنها نرفتم. چون آنها رفتند و اسیر و بعد شهید شدند. در زمان شهادت آقای تندگویان همزمان حراست مناطق نفتخیز و سپاه بودم. تا اینکه مسوول تدارکات جنگ، آقای جعفری شهید شد.
یک روز در سالن غذاخوری سپاه اهواز بودیم که آقای شمعخانی گفت: «به جای جعفری چه کسی را بگذاریم؟» یکی از بچهها گفت: «این احمدپور را بگذارید.» اینطوری شد که مسوول لجستیک جنگ شدم. در تمام هشت سال جنگ نیز مسوول لجستیک ماندم. ابتدا مسوول لجستیک سپاه اهواز، بعد سپاه خوزستان، بعد قرارگاه کربلا و قرارگاه خاتم شدم؛ تا اینکه در عملیات کربلای چهار و پنج قائممقام احمد کاظمی شدم. بعد از آن، آقای رفیقدوست خواستند با ایشان کار کنم.ایشان من را از قبل میشناختند. اصلا لجستیکیها همه با هم کار میکردند و همدیگر را میشناختند. بعد از کربلای پنج آقای رفیقدوست به آقای رضایی گفت: «احمدپور را به ما بدهید.» اینطوری شد که وارد وزارت سپاه شدم.
• در ایران ده سال بیشتر نمیتوان ریاست کرد. در ضمن بهتر است آدم در قدرت کنار بکشد. البته من دو سال بعد از اینکه آقای رفیقدوست رفت ماندم و با آقای فروزنده کار کردم. بعد از آنجا هم به دانشگاه رفتم. آن زمان دکتری گرفته بودم. عضو هیات علمی امیرکبیر شدم. اکنون هم عضو هیات علمی دانشگاه تهران هستم.