آفتابنیوز : آفتاب: جیببر است؛ یک جیببر كاملا حرفهای. در مترو و اتوبوسهای تندرو دست به كار میشده و مال و منال مسافران را سرقت میكرده و البته به گفته خودش، گاهی هم به كاهدان میزده. میگوید معتاد است، همسرش هم معتاد است و به خاطر تأمین خرج اعتیاد خودش و همسرش مجبور بوده كه دست به این كار بزند. میگوید چند سال پیش، از شهرستانی در شمال كه در آن زندگی میكردهاند، دل كندهاند و راهی پایتخت شدهاند، به هوای زندگی بهتر و رویایی كه بیشتر شبیه یک سراب است تا واقعیت.
به نوشته مجلات همشهری؛ زن گریه میكند و لابهلای عجز و التماسهایش میگوید من كه سواد ندارم، كاری بلد نیستم، شوهرم هم همینطور. اینجا كاری نداشتیم. كاش قلم پایمان میشكست و هیچوقت به تهران نمیآمدیم. كاش همان شهرستان خودمان میماندیم و همان كشاورزیمان را میكردیم. آنجا خانوادهام هوایمان را داشتند. زن حالا میگوید اگر از زندان آزاد شود، فورا برمیگردد شهرشان؛ میگوید اگر شوهرش هم نیاید، طلاق میگیرد ولی دیگر شاید خیلی دیر شده باشد. شاید باید از همان اول نمیآمدند.
مرد جوان از شاهرود آمده است و افتاده است در دام كوئستیها و حالا آزاده خانی از ماجرای دستگیری او و همدستان كوئستیاش گزارش تهیه كرده است كه دارم آن را میخوانم. مرد جوان از مادر و خواهرش چند میلیون قرض گرفته و در آرزوی پولدار شدن یکشبه، آمده است تهران اما چون هیچ هنری نداشته و كاری بلد نبوده است، با 13 یا 14 نفر دیگر در یك اتاقك چند متری زندگی میكرده، جایی كه با این شرایط شاید به سختی بشود حتی اسمش را آلونک گذاشت. اما او راهی برای برگشت ندارد، میخواسته در شهر آرزوهایش به تمام رویاهایش برسد اما حالا همه چیز را باخته است. او میگوید كاش در همان شهرشان میماند و كاری را شروع میكرد، به جای آنكه بیاید تهران و یک كلاهبردار كوئستی شود كه برای بالا رفتن، مجبور شود سربقیه همشهریهایش شیره بمالد.
یادم میآید چند ماه قبل در همین سرنخ خودمان، گزارشی كار كرده بودیم از یک مرد كارآفرین؛ یک مرد خلاق عشایر كه گرانقیمتترین اتاقها و هتلهای ایران را در اختیار داشت. اشتباه نكنید، از یک هتل چند ستاره حرف نمیزنم، دارم از یک روستا و یک روستاییزاده حرف میزنم كه اتفاقا، روزگاری هم برای پول درآوردن و پارو كردن رویاهایش، به تهران آمده بود اما باز هم به زادگاهش برگشته بود و در همین روستا بود كه دست به كار شده بود و یک منطقه توریستی ایجاد كرده بود؛ با گرانقیمتترین اتاقهای توریستی ایران؛ جایی كه همه توریستهایش خارجی بودند. فرق او با آنهایی كه به تهران آمده و برنگشته بودند، این بود كه او فهمیده بود میتواند در روستای خودشان به همه آرزوهایش برسد. او ایدهای بزرگ داشت كه میتوانست در شهر خودش آن را به اجرا بگذارد.
ماجرای شهرستانیها و تهرانیها، چند دهه است كه به ماجرای پیچیدهای تبدیل شده است. حالا تهرانی بودن و سكونت در تهران، برای خودش كلاسی شده است و اسباب مباهاتی و همین كلاس است كه باعث شده خیلیها بدون آنكه كار و حرفهای بلد باشند، شال و كلاه كنند و در آرزوی رسیدن به سرزمین خوشبختی، شهرها و روستاها و خانوادههایشان را رها كنند تا سر از اینجا دربیاورند. تهران ملک طلق كسی نیست كه به این كار ایراد بگیریم. اینجا پایتخت همه ایران است و حق قانونی هر ایرانیای است كه اگر دلش خواست، به اینجا بیاید اما سوال اینجاست كه به چه قیمتی؟ واقعا مهاجرت به تهران و افتخار كردن نیم بند به اینكه بله، ما تهرانی هستیم و در فلان منطقه تهران ساكن شدهایم و اینجا امكانات دارد و... به چه قیمتی باید اتفاق بیفتد؟!
واقعیت این است كه مهاجرت به تهران و دیگر شهرهای بزرگ، مساوی نیست با به دست آوردن فرصتهای بیشتر و خوشبخت شدن و مرفهتر زندگی كردن و البته مساوی هم نیست با بدبخت شدن و به دام بزه و بزهكاران افتادن؛ این خود مهاجران هستند كه این اتفاق را خجسته میكنند یا ناخجسته؛ این خود مهاجران هستند كه مشخص میكنند مهاجرت، به چه نتیجهای خواهد رسید.
اما ماجرا بر سر این است كه چنین فرهنگ و طرز فكری را جا بیندازیم كه ایهاالناس، مهاجرت به شهرهای بزرگ الزاما خوشبختی نمیآورد و در آنجا كار و پول مثل نقل و نبات روی سنگفرش خیابانها نریخته است و به قول ظریفی، باور كنیم كه «سنگفرش هر خیابان اینجا، از طلا نیست... .»