آفتابنیوز : آفتاب: هلیکوپترها که از بالای سرمان رد میشوند، سرها میچرخد سمت مسیری که رفتهاند؛ مسیری پشت به خورشید، چون هنوز ظهر نشده و قرار است رییسجمهوری محمود احمدینژاد در یکی از میدانهای کرج، برای مردم سخنرانی کند. از اینجا که ما ایستادهایم تا کرج، راهی نیست، حداکثر یک ربع تا 20 دقیقه رانندگی، آدم را میرساند تا همانجایی که رییس دولت قرار است در آخرین سفر استانیاش در سال 90، با مردم صحبت کند؛ سفری که به قول فرهادی، استاندار البرز، برای عمران و آبادانی هرچه بیشتر این استان تازه تاسیس و بررسی مسائل و مشکلات و تصویب مصوبات «بسیار خوب» انجام میشود.
حالا که احتمالا رییسجمهوری در یکی از هلیکوپترهای بالای سر ما نشسته است، ویرم میگیرد از مادر «نگین و مریم» بپرسم: «اگر همین الان رییسجمهوری را ببینی چه میگویی؟»این زن 33 ساله که تاکنون هشت فرزند به دنیا آورده، جواب میدهد: «ما که حرفمان به او نمیرسد، ولی تو به او بگو ما در این بر بیابان هم پابرهنه نماندهایم.» به کفشهایش نگاه میکنم. میگویم: «حالا که نگذاشتی از صورتت عکس بگیرم، بگذار از کفشهایت عکس بگیرم تا رییسجمهوری هم ببیند.»از خنده، ریسه میرود. بعد برمیگردد به بیست، سی بچهیی که مقابل چادرها ایستادهاند و میخندند، به زبان بلوچی چیزی میگوید. همه میزنند زیر خنده و میفهمم که بهشان گفته میخواهم از کفشهایش عکس بگیرم. دیگر معطل نمیکنم. روی خاک زانو میزنم تا صدای هلیکوپترها دور نشده، عکسشان را بگیرم، عکس کفشهایی که هر کدام ساز خود را میزنند.
مزار هفت هزار ساله عیدی محمد
«کسانی که خود را بالاتر از دیگران میدانند، کافی است نگاهی به گورستان بیندازند. آنچه باقی مانده از دیگران، مشتی خاک است.» یک مثل اسپانیایی.ایستادهایم سر مزاری بینام و نشان، در زمینهای حاشیه کرج، جایی نزدیک فردیس و محمدآباد. نیما، طوری درباره مدفون این مزار بینام و نشان، حرف میزند که گویی سالها با او بوده، زندگی کرده، چه میدانم، از یک پدر و مادر بودهاند، مگر همه نیستیم از پشت آدم ابوالبشر؟ میپرسم: «چند سال عیدی محمد را میشناختی؟»میگوید: «شش ماه، آخرین تقاضایش را دو روز قبل از فوتش کرد. گفت من را ببرید بیمارستان، دستم چرک کرده و بو میدهد. ترسیدیم. میدانستیم اگر ببریمش، دستش را قطع میکنند. بعد هم با وضعیتی که اینجا داشت، مشکلات بیشتری سراغش میآمد.»
میبینم که هنوز با خودش درگیر است، چرا عیدی محمد، مردی که میگویند حال و هوش درست و حسابی نداشته را نبرده بیمارستان، تا حتی اگر به قیمت قطع شدن دستش هم باشد، از مرگ نجاتش دهد. لحظهیی توی خودش فرو رفته، بعد انگار زمزمهاش را نمیخواهد کسی بشنود:«رفتم پلیس آوردم. گفتند ما دست نمیزنیم. پتو را خودت از روی صورتش بردار. چشمهایش باز بود. دستش قانقاریا گرفته بود. از همان هم مرد.»دوباره به مزار بینام و نشان نگاه میکنم؛ «عیدی محمد». نامی این زیر خوابیده، انگار که هرگز نبوده، همانطور که آن شاعر خراسانی گفته بود، با «هفت هزار سالگان سر به سر» شده حالا. میپرسم: «وضع بقیه هم اینقدر بد است؟»نیما، امروز راهنمایمان شده، میگوید: «نه، برویم ببینیمشان.» عضو «NGO»یی است که به کودکان کار کمک میکنند. حالا درگیر مساله زندگی و معیشت حاشیهنشینان شهرهای اطراف کرج شده، ملارد، شهریار، فردیس، محمدآباد، اندیشه و این همه خانههایی که مانند قارچ این روزها سر بلند میکنند، به هزار و یک نام، از شرکت تعاونیهای خانهدار کردن کارمندان و کاسبها گرفته تا مسکن مهر و مجتمعهای انبوهسازی.
بعضیشان، شناسنامه ندارند، بعضی دارند. هفته گذشته، عروسی دو تا از جوانها بوده، داماد شناسنامه داشته، عروس نداشته، این میشود که تمام کرج و تهران و شهرری را میگردند تا جایی عقدشان کند، نتوانسته بودند محضر پیدا کنند قانونی، این بوده که به عقد شرعی رضایت دادهاند، لابد فردا هم برای گرفتن شناسنامه بچهها، باید هفت کفش آهنی بپوسانند در راه ادارات برای گرفتن شناسنامه و ثبت قانونی این ازدواج
راهنما، جلو میافتد. از سر جاده تا جایی که قرار است برویم، یک ربع راه است، پیاده، با هیچ ماشین و موتوری هم نمیشود رفت، چون راهش، انگار راهی کوهستانی است. یک طرف، سیم خاردارهای زمینهای کمیته امداد است و نیم متر آن طرفتر، درهیی عمیق، دهن باز کرده، درهیی که از بردن شنهای بیابان به وجود آمده، با عمق حداقل 20 متر، هنوز هم لودرها و کمپرسیها، آن پایین کار میکنند. معدن شن سپاه پاسداران است دیگر.
از این کوره راه که رد میشویم، کلاهها را تا پایین گوشها پایین کشیدهایم و یقهها را بالا دادهایم تا باد استخوانسوز شهریار، پوستمان را نسوزاند. هنوز یک هفتهیی به بهار مانده و هوا اینقدر سرد و کشنده است.
راه، بعد از معدن شن، به تپه ماهورهایی میرسد که پر از آشغال است. خرده زبالههایی که به هیچ درد نمیخورد جز آلودن محیطزیست و بعد از این تپه ماهورهاست که به کمپ بلوچها میرسیم.
کمپ که میگویم، خیلی غلطانداز است، جرات نمیکنم بگویم محله، یا به قول جامعهشناسان «کلونی انسانی»، توهینآمیز است، از یک هفته قبل که قرار شده با نیما به اینجا بیایم، به خودم قول دادهام دماغم را بالا نگیرم، رویم را از بوی بد آن طرف نکنم، دست دادند، دستشان را بفشارم، چای تعارف کردند، بنوشم و اخم نکنم و بنشینم چند ساعتی پای حرفشان.
برای همین است جرات نمیکنم جز کمپ، نام دیگری بر این زمین صاف بگذارم که پانزده چادر کوچک و بزرگ، اینطرف و آن طرف برافراشتهاند. نزدیک نشدهایم هنوز که صدای چند بچه بلند میشود؛ فریادهایی از شادی، آن هم برای دیدن نیما، این جوان خوش قد وبالا که 40، 50 تایی نهال بلند را روی شانه گرفته و میآورد برای باشندگان این کمپ، بکارند لابد.
بچهها، تا میرسند، سلام میکنند، بعد، میپرند روی سر و کول نیما که حالا، زیر بار سنگینش، به هن و هن افتاده. وسط کمپ که میرسیم، کنار یکی از چادرها، بارش را زمین میگذارد. بعد، با چند زن و نوجوانی که از چادرها بیرون آمدهاند، چاق سلامتی میکند. از نسخه داروی این یکی میپرسد و از اعتیاد آن دیگری: «بیشترشان مشکل مصرف دارند، یکی از کلینیکهای ترک، به ما گفته رایگان درمانشان میکنیم، ولی بودجهیی برای حمل و نقلشان به آنجا نداریم.»
این را قبلا گفته بوده و اینکه نباید اگر چیزی دیدم، سگرمهها را در هم بکشم. نه، قرار نیست اینکارها بشود. حرفشان گل میاندازد. از مشکلاتی میگویند که دارند. بعضیشان، شناسنامه ندارند، بعضی دارند. هفته گذشته، عروسی دو تا از جوانها بوده، داماد شناسنامه داشته، عروس نداشته، این میشود که تمام کرج و تهران و شهرری را میگردند تا جایی عقدشان کند، نتوانسته بودند محضر پیدا کنند قانونی، این بوده که به عقد شرعی رضایت دادهاند، لابد فردا هم برای گرفتن شناسنامه بچهها، باید هفت کفش آهنی بپوسانند در راه ادارات برای گرفتن شناسنامه و ثبت قانونی این ازدواج.
عروس، البته، خیلی گوشش به این حرفها بدهکار نیست. این، کار مردهاست، از نیما، قول گرفته بوده برای چادر جدید. نیما نداشته، سر پایین میاندازد: «میآورم.»
«کی؟»
اصرار را که میبیند، مجبور میشود زمان بدهد: «هفته دیگر.»
مادر عروس، از راه دور آمده، از آن طرف فردیس، یک کمپ دیگر لابد. شوهر کرده به مردی که آنجا چادر دارد. ما را که میبیند، گل از گلش میشکفد، نیما را مدتهاست میشناسد و مثل آشنایی قدیمی، حال و احوال میکند. میگوید: «شوهر اولم کتکم میزد، معتاد بود، ولی این شوهرم هوایم را دارد. پیر است. ولی به من احترام میگذارد. دیروز که اصرار کردم بیایم اینجا بچهها را ببینم، دلش رضا نمیداد.»
فارسی را خوب و مفهوم حرف میزند، بلوچی را صد البته بهتر، ولی بلوچی ندانم. نیما هم نمیداند. بعضی از زنها، بلوچی فقط حرف میزنند و مادر دخترها، «نگین و مریم» میشود این وسط دیلماج ما، به قول امروزیها، مترجم.
نیما قبلا گفته است از بلوچهای زابل هستند. پاکستانیها روی رود هیرمند که سد زدند، خشکسالی به جان زمین افتاد و تشنگی به جان مردم. دیدند باید خانه را به دوش کشید و رفت جایی که بشود لقمه نانی پیدا کرد. عدهیی کوچیدند به کرج و شدند حاشیهنشین آبادیهای استان تازه تاسیس البرز و بقیه هم، همین دور و برها هستند، کافی است چشم باز کنیم تا سر هر چهارراه، بچههایشان را ببینیم.
میگویم: «خدا چند بچهات داده مادر؟»
میخندد، تعارف میزند داخل چادر شوم، نه، همینجا خوب است، جلوی چادر، جایی که دود آتش از میان پلاستیکها و پتوهای جلوی در، به صورتم میخورد، بهتر است از این سوز استخوانسوز سرما. میگوید: «پنج پسر دارم و سه دختر.»
نگین و مریم را دیدهام، اسم عروس را نمیتوانم بپرسم، شرم حضور و اصراری که برای عکس گرفتن از چهره زنها کردم و نتیجه نداد، نمیگذارد. «چند سال داری مادر؟»
تا میگوید 33 سال، دهنم باز میماند. 33 سال و 8 فرزند؟ در آستانه نوه داشتن؟ چه زود افسردی زن، چه زود مادربزرگت میخوانند. این را در چهرهام میخواند. میگوید: «سر چهارراه ایستادن و کار کردن، کتک خوردن از دست شوهر و شهرداریچیها و این وضع زندگی، همین میشود که میبینی.»
سر تکان میدهم. همان هنگام است که سر و کله هلیکوپترها پیدا میشود. آمدهاند لابد هیات دولت را به کرج ببرند. بعد ویرم میگیرم با تریپ صدا و سیمایی درباره سفر دولت از او بپرسم: «اگر همین الان رییسجمهوری را ببینی چه میگویی؟» جوابش، وامیدارد سر پایین بیندازم و بعد، کفشهایش را میبینم که از چهرهاش گویاتر است. میگویم: «حالا که نگذاشتی از صورتت عکس بگیرم، لابد بگذار از کفشهایت عکس بگیرم تا رییسجمهور هم ببیند.»
از خنده، ریسه میرود. بعد برمیگردد به بیست، سی بچهیی که مقابل چادرها ایستادهاند و میخندند. به زبان بلوچی چیزی میگوید. همه میزنند زیر خنده و میفهمم که بهشان گفته میخواهم از کفشهایش عکس بگیرم. دیگر معطل نمیکنم. روی خاک زانو میزنم تا صدای هلیکوپترها دور نشده، عکسشان را بگیرم، عکس کفشهایی که هر کدام، ساز خود را میزند.
امیدوارم این سفر، آنطور که میگویند زندگی این مردم را بهتر کند، زندگی ایرانیها و پاکستانیهایی که در گوشه و کنار این استان، زیر بار فقر، کمر خم کردهاند و اکنون، با فشارهای مختلفی از جانب نهادهای قانونی هم مواجه شدهاند، این را خاکستر چند کمپ به جا مانده از این مردم، به خوبی نشان میدهد. خاکستر آتشی که گاهی شبها به جان چادرها میافتد تا این میهمانان ناخوانده را به دیار سوختهشان بدرقه کند.
روزنامه اعتماد