کد خبر: ۲۰۷۱۱۹
تاریخ انتشار : ۰۲ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۱:۰۵
این داستان، واقعی است؛

پاهایی لرزان در مسیر بهشت...

گوشم را که به دهانش نزدیک کردم، به زحمت می‌شد فهمید چه می‌گوید اما، ... آری اما می‌شد فهمید او فقط یک جمله را تکرار می‌کرد... اگر مرا از خانه‌ام ببرید، می‌میرم ...
آفتاب‌‌نیوز : آفتاب: هیچ یک از اعضایش تکان نمی‌خورد، لاغر و تکیده پوست و استخوان شده است، طاق باز روی تخت خوابیده، دهانش بازمانده و هیچ حرکتی ندارد، باید نزدیک او بشوی تا بفهمی زنده است و آرام نفس می‌کشد.

مادر 85 ساله‌ای که بچه‌های یتیمش را با زحمت بزرگ کرده و حالا روی تخت افتاده و نفس‌های به شماره افتاده‌اش به زحمت می‌آید و می‌رود، شاید به خاطرات گذشته‌اش فکر می‌کند و گوش‌هایش را تیز می‌کند تا ببیند آیا صدای فرزندانش را می‌شوند یا نه؟ اما دخترش که مدت‌های مدیدی است پرستاری او را بر عهده دارد، به تمام فرزندان او یکی یکی التماس کرده است تا شاید بتوانند خواهر و برادر را راضی کند، به ملاقات مادر بیایند.

مادری که هیچ نمی‌خواهد، هیچ، فقط دوست دارد آنها را در کنار خود حس کند نه چشمی برایش مانده نه زبانی فقط کمی صداها را می‌شنود، چند سالی هست که دلش برای صدای دیگر فرزندان تنگ شده است، دخترش تلفن را بر می‌دارد، سلام می‌کند اسم خواهرش را به زبان می‌آورد، مادر می‌شنود، دختر می‌گوید خواهر جان خوبی خوشی بعد از چاق و سلامتی، می‌گوید خواهر جان شما که چند ماه پیش قول دادی سری به مادر بزنی دلش برایت تنگ شده...

قطره‌های اشک که از کنار چشم پیرزن جاری می‌شود، نشان می دهد که خوب می‌شنود دخترش چه می‌گوید. بیچاره پیرزن قند در دلش آب می‌شود، او از حالا منتظر شنیدن صدای دختر بزرگش می‌شود، اما دختر بزرگ از آن طرف خط می‌گوید ببر آن چند پاره استخوان را بین زباله‌ها بینداز، خودت و دیگران را راحت کن.

دختر بی‌اختیار اشکهایش جاری می‌شود و تا می‌خواهد حرف بزند صدای بوق اشغال می‌شنود، این بار اول نیست که از این حرف‌ها می‌شنود، اشک‌هایش که تمام می‌شود، دست مادر را در دست می‌گیرد، مادر به نشانه تشکر دست او را می‌فشارد و دختر در گوش مادر می‌گوید به زودی خواهر بزرگم به دیدنت خواهد آمد، او مسافرت است به محض برگشت خواهد آمد.

دوباره گوشی را بر می‌دارد و شماره خواهر دیگر را می‌گیرد، سلام می‌کند و خواهر دیگر از آن طرف خط می‌گوید بالاخره پیرزنه مُرد، خوب برید یه جا چالش کنید، هر شب شام بود به ما هم خبر بدهید!

خواهر کوچک به زحمت می‌گوید خواهر جان این چه حرفی است، خدا نکند زبانت را گاز بگیر و او باز از آن سوی خط می‌گوید بابا این دیگر کیست، عزرائیل را از رو برده، حالا بگو ببینیم کاری داشتی؟

... خواهر جان از عید پیش رفتی دیگر نیامدی، توانستی سری به مادر بزن ...

او باز می‌گوید نمی‌دانم تو، توی آن خانه چه خاک کرده‌ای که دست بردار نیستی، قبر دانه‌ای صد هزار تومان بود، نگذاشتی بمیرد، الان که 10 میلیون شده، باز هم تو نمی‌گذاری او بمیرد، از حالا گفته باشم، من در هزینه کفن و دفن او یک ریال هم نخواهم داد.

... و اشکهای دختر جاری می‌شود و گوشی را می‌گذارد.

زنگ در به صدا در می‌آید، یک مرتبه رنگ پیرزن عوض می‌شود، دختر دائم در گوش او می‌گوید مادر جان چیزی نیست، ناراحت نباش. در را که باز می‌کند دو مامور با تنها پسر پیرزن پشت در هستند، رنگ دختر می‌پرد.

مامور می‌گوید خانم آمنه ... شما هستید دختر می‌گوید نه این اسم مادر من است، مامور می‌گوید بگویید بیاید دم در احضاریه از دادگاه برایشان آورده‌ایم.

دختر زبانش بند می‌آید و به زحمت می‌گوید مادرم روی تخت افتاده نمی‌تواند بیاید. مامور می‌گوید بگویید چادرش را سر بکند ما می‌آییم داخل، دختر دست پاچه خود را می‌رساند و پارچه‌ای را روی بدن مادر می‌کشد و پارچه‌ای را روی سرش، مامور اجازه می‌گیرد و وارد می‌شود، به محض دیدن پیرزن با آن وضعیت جا می‌خورد، نگاهی به دختر می‌کند، نگاه تندی هم به تنها پسر پیرزن. دختر می‌گوید آقای مامور ببخشید مادر جرمی مرتکب شده؟

مامور که سرش زیر است، نگاه تندی به پسر می‌کند و می‌گوید این شاه پسر از این خانم شکایت کرده که خانه را تصرف کرده و خالی نمی‌کند و باید به دادگاه بیاید.

دختر که ناخودآگاه اشکش جاری می‌شود، می‌گوید آقای پلیس، مادرم مدت‌هاست از جایش تکان نخورده، مگر می‌شود بیاید دادگاه این آقا خجالت نکشیده از این مادر شکایت کرده، ناگهان تنها پسر که تا آن لحظه ساکت است، فریادی بر سر خواهر می‌کشد که مسبب تمام بدبختی‌های من، تو هستی، تو ترک خانه و فرزندان خردسالت را کرده‌ای تا بتوانی خانه مرا صاحب شوی، اگر تو نبودی این جنازه الان مرده بود.

... مامور به طرف پسر می‌رود و می‌گوید خجالت نمی‌کشی درباره مادرت این گونه صحبت می‌کنی، حیا نمی‌کنی، مادرت را از خانه بیرون می‌کنی.

پسر می‌گوید جناب سروان اینها باید این خانه را خالی کنند، می‌خواهم اینجا یک پاساژ بسازم، این زمین بهترین زمین تجاری شهر است، می‌خواهم ازدواج کنم، اینها نمی‌گذارند ...

فردا قاضی دادگاه که عکس‌های مادر را می‌بیند به دختر می‌گوید من شرمنده شما هستم، اما سند به نام برادرتان است و اگر چه مادرتان نوشته این خانه را به نام تنها پسرم می‌کنم تا در زمان پیری مرا نگه دارد، اما قانون صاحب سند را می‌شناسد.

حالا دختر شب‌ها و روزهای زیادی است که فقط گریه می‌کند و می‌گوید اگر مادرم از این خانه بیرون برود، می‌میرد ... و اگر بمیرد من می‌میرم ...

حالا چند روز است که با خود کلنجار می‌روم و زمزمه می‌کنم، "بهشت زیر پای مادران است و پای مادران لرزان بر زمین!"

مادر بیمار و دختر نگران این قصه همچنان از بیم آوارگی مادر لرزانند. ایسنا در راستای حفظ شأن و شخصیت آنان از درج نام واقعی آنها در این یادداشت خودداری کرده است.

منبع: ایسنا
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین