آفتابنیوز : آفتاب: مرد خرمشهری پس از ۵۲ سال، خواهر و خانواده مادریاش را در شهرستان جم پیدا کرد.
به
گزارش فارس، روزنامه جوان نوشت:مرد خرمشهری پس از 52 سال، خواهر و
خانواده مادریاش را در شهرستان جم پیدا کرد. حمید از رزمندگان دوران دفاع
مقدس است و 10سال هم در اسارت دشمن بوده است. وی بعد از رهایی تلاش کرد
خانوادهاش را پیدا کند تا اینکه چند روز قبل تلاشهایش نتیجه داد و توانست
خواهر و خانواده مادرش را پیدا کند.
* خودتان را معرفی کنید و از زندگیتان برایمان بگویید.
حمید
رحیمینژاد متولد سال 1340 در خرمشهر هستم. وقتی به دنیا آمدم مادرم فوت
شد و من در کنار نامادری بزرگ شدم. در سالهای اول زندگی در خرمشهر، پدرم
نامادریام را به عنوان مادر برایم معرفی کرده بود و من از فوت مادرم
بیاطلاع بودم. چند وقت بعد پدرم هم فوت شد و من تا 19 سالگی در کنار
نامادریام که یک فرزند پسر از شوهر اولش داشت، زندگی کردم.
* پس چطور و در چند سالگی متوجه شدید که مادرتان فوت شده و با نامادری زندگی میکردید؟
در
محلهای که زندگی میکردیم تعدادی از مردم خورموج از توابع استان بوشهر
نیز سکونت داشتند. به 14، 15 سالگی که رسیدم از هممحلهایهای بوشهری،
توصیف مادرم را شنیدم و دانستم که مادرم فوت شده است. همسایههای بوشهری،
اطلاع دقیقی از محل تولد مادرم نداشتند و فقط میدانستند که هم استانیشان
بوده است. البته آنها گفتند که برادری هم دارم. به خاطر همین تصمیم گرفتم
هر طور شده خانواده مادریام را پیدا کنم اما هجوم رژیم بعث عراق به خرمشهر
باعث شد به همراه جوانان خرمشهر به مقابله با بعثیها بروم که در سال 59 و
در سن 19 سالگی به اسارت دشمن درآمدم.
* چند سال در اسارت بودید؟
10
سال را در اسارت سپری کردم و جانباز هم شدم. تا اینکه سال 69 آزاد شدم و
به خانه برادر ناتنیام که به اصفهان رفته بود، رفتم. آنجا بود که فهمیدم
نامادریام هم فوت شده است و این دردهایم را دو چندان کرد. همان سالها بود
که ازدواج کردم و صاحب دو فرزند پسر شدم که اکنون دانشجو هستند. پسرانم پس
از سالها، دوباره شوق یافتن خانواده مادری را در من تقویت کردند. تا
اینکه چند روز پیش دوباره جستوجو را آغاز کردم. اطلاعات شناسنامهام، فقط
نام مادرم ماهزاد را داشت و محل صدور را مبارکی بوشهر ثبت کرده بود. به
ثبتاحوال استان بوشهر مراجعه کردم و آنجا به من اعلام شد که بابامبارکی
نام روستایی در شهرستان جم است و باید به جم بروم.
در بدو ورود به
جم، به اداره ثبت احوال رفتم و با نشان دادن شناسنامهام در مورد مادرم
سؤال کردم. بالاخره با همکاری یکی از کارکنان ثبت احوال جم توانستم مشخصات
بیشتری را به دست آورم. جستوجو در سیستم کامپیوتری ثبت احوال، مشخصات
مادرم را که گویا با شناسنامهام اندکی مغایرت داشت، نشان داد. پوشه رنگ و
رو رفته مشخصات مادرم را از بایگانی آوردند. در این پرونده نام خانوادگی
مادرم «محمدی» و نام پدرش «میرزا» ثبت شده بود. کارمند آنجا هم از خالهای
برایم گفت که زنده است و نامش «نسا» است.
* همانجا نشانی خواهرتان را پیدا کردید؟
خیر،
از ثبتاحوال که بیرون رفتم حوالی ساعت 12 ظهر به روستای بابامبارکی
رسیدم. هوا گرم بود و جز یک نفر، کسی را نیافتم. نام و نام خانوادگی مادرم
را گفتم اما او چنین نامی را هرگز نشنیده بود. داشتم ناامید میشدم. با خود
گفتم حتماً قسمت نیست خانواده مادرم را پیدا کنم. تشنگی امانم را بریده
بود. دلشکسته پا بر پدال گاز گذاشتم تا به اصفهان برگردم. با خودم گفتم باز
جای شکرش باقی است که خانوادهام از مقصد و دلیل آمدنم بیاطلاعند و متوجه
شکستم نمیشوند.
داشتم از روستا خارج میشدم که ناگهان چشمم به تابلوی مغازهای افتاد. گفتم شاید آبی برای خوردن داشته باشد.
وارد
شدم و از زنی که فروشنده بود تقاضای آب کردم. با خود گفتم شاید او مادرم
را بشناسد. نام مادرم را گفتم و نشانش را پرسیدم. زن فروشنده با شنیدن نام
مادرم لحظهای مبهوت ماند. او گفت «میشناسم»! گفتم میگویند برادری هم
دارم.
او انگار به خود آمده باشد گفت: تو برادری داری که خانه پسرش
همین روبهروست البته یک خواهر هم داری! سپس مرا نگه داشت تا خودش این خبر
را به خانوادهام برساند.
این گونه پس از 52 سال توانستم خانواده
مادریام را بیابم اما برادرم هم از دنیا رفته بود و اکنون هم خدا را شاکرم
که در کنار خانوادهام هستم.
* آنچه خواهر حمید گفت
پریزاد
پرهیزکار هستم، برادرم مرحوم کهزاد فوت شده است. چند سال بیشتر نداشتیم که
مادرم به دلیل مشکلات خانوادگی، ناچار شد ما را تنها بگذارد بعدها شنیدیم
به خوزستان رفته است.
دیگر از مادرمان خبری نداشتیم تا اینکه پس از
پایان جنگ یکی از آشنایان که به خوزستان رفت و آمد داشت، از مادرم و برادری
به نام «حمید» برایم گفت. او البته این را نیز گفت که از زمان جنگ دیگر
اطلاعی از برادرم ندارد و احتمالاً در جنگ کشته یا مفقود شده است.
* امیدی به پیدا کردن برادرتان داشتید؟
پس از این ماجرا دیگر امیدی به یافتن برادرم نداشتم و هرگز باور نمیکردم بتوانم روزی او را پیدا کنم.